آذر ۲۹، ۱۳۸۶

139..




رفت حاجي به طواف حرم و باز آمد

ما به قربان تو رفتيم و همان جا مانديم...



==========================
پ.ن:
مهاجردل به ماندن سپرده است و حيات
دنيا را سفري مي بيند كوتاه،
از مبدا تولد تا مقصد مرگ
و اينچنين به حقيقت عالم نزديك تر است

آقا مرتضي آويني

آذر ۲۸، ۱۳۸۶

139..


چيزي سپيد به اسم مرگ
خطي سياه به ياد اميد...


.
رد سفيد ديوار را مي گيرم و به سمت درهايي كه اغوش مرگ را در بر گرفته اند،ميروم
اينجا همه سفيد پوشيده اند و گاها آبي آسماني . رنگهايي كه تلاطم آرامش اند و شادي،اما همه چيز رنگ و بوي مرگ را دارد
دوستي عزيز ميگويد بنويس،از شادي بنويس و كم از رنج و درد غربت ،اما چه كنم كه سلب ميشود قدرت افكاري كه به شادي ام بكشاند از روحي خسته ،آزرده،نحيف و ...
.
نوري زرد و بويي عجيب كه احساس ميكني چه پاكيزه است،اما پس از مدتي حالت را بهم ميزند اين رخوت روزمرگي عادي در ميان مبتلايان به مرگ
حواست نباشد گوشت را بريده و گذاشته است كف دستت براي روز مبادا...
چه كنم كه ...
.
نه
بايد از شادي بنويسم
جالب است كه بداني اينجا سياه پوشاني كه موقتا حاضر ميشوند پيك شادي اند و خنده
گل ها را انها مي آورند و به مرده گان هنوز زنده تقديم ميكنند.سياه هم روزي سپيد ميشود اما نه به سپيدي مرگ ...
گاهي صدايي بلند ميشود از كنار انتهايي ترين دري كه هميشه بسته است.همان دري كه ديروز يك نفر را با چشماني باز به داخل بردند و امروز با چشماني بسته و با لباسي سرا سر سپيد بيرونش كشيدند.
.
نه نه ...
باور نمي كنيم
دوباره از نو مي نويسم از شادي ،از شور از اميد و از قهقه ي مستانه ي سپيد پوشان
مردي را ديدم كه مي رفت ،مي خنديد و ميرفت،و زني را كه در انتهاي دالان سپيد جايش را با او عوض كرد
زني گريان ،سياه پوش و سرخ از فرط زاري
.
نه نه
بايد از شادي بنويسم،باي كساني كه جز شادي نمي بينند،براي كساني كه اندوهشان كمتر خنديدن است و براي كساني كه اميدوارند از رحمت همان كه بندگان در پيش او عند ربهم يرزقونند..
.
ديگر خسته ام از اين همه شادي تصنعي،
قلمم درد دارد،بيمار است
زجر ميكشد و خود را به كاغذ مي چسباند
جان مشكي اش را بر روي كاغذ اشك مي ريزد
تا بسرايد خنده ي دلي دردمند را
اري قلم ديگر تاب زنده ماندن ندارد
قلم اميد وار است
قلم با اميد زنده ست و قلمي كه مصداق واقعي يا رفيق من لا رفيق له است
.
قلم اين روزها احساس ميكند همان خط سپيد كنار ديوار برايش نقشه ها دارد
يا اورا به حجله ميبرد،لباس دامادي بر تن اش ميكند
و يا او را از بلندايي به وسعت تاريكي به دشتي سراسر سپيد سقوط مي دهد
قلم زنده است تا روايت كند،تمامي مصداقهاي عشق حقيقي را كه سپيدان و سياهان روزگار
از درك انتزاعي آن عاجزند
همان انتزاعي كه با عينيتي كوچك ان را شكسته است
.
قلم زنده است تا روايت كند

================================
پ.ن:
آن كه يك عمر به شوق تو در اين كوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست



و آيا خدا تو را كافي نيست؟

آذر ۲۰، ۱۳۸۶

139..

براي متولد تير،
كه به قلبم نشست ،اما چه زود
در آوردنش،
به اميد اينكه التيام دهند جاي زخم را
اما چه نادان اند گاهي انسانها
متولد تير از قلبم
بيرون جهيد
و من خوب شدم
خوب خوب!!!!
.

ديگر زمان حركت است
ديگر زمان آن رسيده است كه آخرين حرفها را با هم ...
مدتهاست برايت چشم انتظار مانده ام...
و اين همه ،تاواني بود براي لحظه اي غفلت...
سوت قطار و صدايي كه شايد از همان بار آخر تا به امروز در گوشم باقي است،شبم را صبح ميكند
به اميد فردايي حقيقي...
با صداي سوت حقيقي تر...
و شبهاي بياياني كوپه هاي بخار زده ي ...
.
عمر رفتني است
ميرويم ،سريع مي رويم؛
به يك چشم به زدن ميرويم
براي اينكه به انتها برسيم
چه ابلهانه اشتياق به مرگ را بروز ميدهيم
و چه ساده لوحانه فريب ميخوريم از دنائت دنياي دون
.
اين درست كه زمان غزل خواني هنوز به پايان نرسيده است و
كماكان همگان شور اميد سر ميدهند
اما مدتي است درجايي زيست ميكنم كه اميد رنگ باخته است در كنار هجمه ي عظيمي از سير شدگان از زندگي
مكاني متروك
جايي طرد شده
جالب است بداني سراسر ديوارهايش سفيدند و نه سياه
تمام سطوح تميز است و پاك ونه آلوده
نور كافي نكبت زايي همه جا پوشانده است
اما مرگ به راحتي هرچه تمام از سلولي به سلول ديگر ميرود و مشتاقان را
به خط ميكند
.
وقتي عزيزي كه ديروز در كنارت بود و امروز
باشد ...

دردها بسيارند و حرفها بسي بيشتر
اما شايد ارزش عميق هركس
به اندازه ي حرفهايي باشد كه براي نگفتن دارد
چه جمله ي خوب و زيبا وپر طمطراق و فصيح و عميق و صد البته ابلهانه ايست سخن دكتر
درگذريم
كه بايد گذاشت و گذشت.

سوت قطار صدايم ميزند
فرايم ميخواند،
نغمه ي اميد برايم تداعي ميكند
.
هنوز كه هنوز است
احساس ميكنم فاصله هامان اندك است
با اينكه ديگر تو نيستي و من
آرزويي محال را به گور مي برم



===========================
پ.ن:
1.يا رفيق من لا رفيق له
2.راضيا به رضائك
3.چاووش غافله ي روشنان ((اميد))
از ظلمت رميده خبر ميدهد سحر

و چه ابلهانه مشق اميد ميكنم!!

آذر ۱۸، ۱۳۸۶

139..


نقل است كه شبلي يك روز يكي را بديد ، زار مي گريست
گفت : چرا مي گريي؟
گفت: دوستي داشتم ،بمرد
گفت:نادان،چرا دوستي گيري كه بميرد؟

.............................
پ.ن:
باران -4 عصر-باغ هنر-ترنج...

آذر ۱۱، ۱۳۸۶

رفتار من عادی است
اما نمی دانم
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:

این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!


اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم


.
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند

اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم

رفتار من عادی است



زنده یاد قیصر امین پور


.......................................
پ.ن: کسی که می ترسد،نمی اندیشد

شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

139..
اين اواخر يه پست فوق العاده خوندم از يكي از دوستان
حيف ديدم كه شمام نخونيدش





مطلب زير از وبلاگ ملودين انتخاب شده است:

-----------------------------------------

بنگر به جهان ,,,

روی داغ داغ های ماسه بند نمی شود برای لحظه ای . پاها رقص مداوم قشنگی دارد که نمی دانم نمی فهمم که پاها را دارد با ریتم خاصی می رقصاند یا حرکاتشان بسته به تاب آوردن داغی و هرم و حرارت است . نمی دانم . انگشت ها باد را پس می زنند و یکی یکی انگار که چنگی را بزند یا بخواهد دلی را برباید یا لرزش به خاطر گفتن هذیانی باشد . نمی دانم . هر چه هست این یا منم یا من نیستم . از غیب نیامده این دختر که سرتا پا سپید پوشیده و روی این خاک های داغ بند نمی شود برای لحظه ای . آرام نمی گیرد هیچ و خواب مرا به خود آلوده است . چهره اش را نمی بینم حتی برای نیم نگاهی . رو نمی کند به من . چشم هایش شاید رو به آن خورشید بالای سر است. قدم بر نمی دارم تا بخواهم چشم هایش را ببینم . می ترسم . دلهره آرامم نمی گذارد . که نکند من باشم . که نکند خواب نباشم . که نکند این دیوانه این لولی من باشم که نمی شناسمش . چه با شتاب می رقصاند نوک پا ها را روی خاک و غباری به پا نمی شود تا چشمان مرا ببندد . بر می گردد که ببینمش که خوابم آشفته می شود و من بیدار و هشیار می شوم
باور نمی کنم . نه . باور نمی کنم . این منم که روی خاک های داغ با دست هایی رو به آسمان و سرم که گویا حرکتی دورانی دارد می رقصم . باور نمی کنم نه . خوابم نمی برد که دوباره . انگار که خواب بوده ام به تمامی این همه سال را . پریده ام شاید . نمی دانم . آرام نمی گیرم روی این خاک های داغ که حرارتش می سوزاند تمام تنم را . نه آرام نمی گیرم و این رقص را نه آهنگی است و نه پایانی . که بی وقفه و مداوم است و آرام نمی گیرم من .

-------------------------------------

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی ونه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من


خیام ِعجیب

-------------------------------------

.:. این نوشته ویرایش نشده است به خاطر بکر بودنش .

شهریور ۲۰، ۱۳۸۶




139..




.گفتند:تو از بهر محبوب مجنون گشته اي

گفتم:نه آيا طعم زندگي را فقط مجانين مي چشند و بس؟



روضه الرياحين
يافعي




------------------------------
(بر گرفته از كتاب زندگي در پيش رو
نويسنده: رومن گاري
برگردان:ليلي گلستان)

شهریور ۱۳، ۱۳۸۶


139..



هنر تجلي شيدايي است و شيدايي هرچه هست در عشق است، سيماي عشق است که روح شيدايي در پيکر هنر مي‌دمد و اگر نباشد اين روح، هنر نيز جز جسدي مرده بيش نيست، هنر در واقع معراجي است براي عبور از عالم محسوسات به عالم معاني و کيفيات باطني...
اما هنر غربي حديث نفس است، نه حديث شيدايي حق. منظور نمايي ما بايد هنري باشد با هويتي مستقل، متناسب با عظمت و زيبائي انقلاب اسلامي، همراه و مددکار در اين طريق حقي که انقلاب با نفي وابستگي به شرق و غرب مي‌پيمايد و همزمان با امتي که طلايه‌دار اين حرکت در تاريخ هستند و اگر کسي مي‌انگارد که اين آمال با هنر و هنرمندي سازگار نيست، و جمع بين هنر و مبارزه امکان ندارد، بداند که هنر به معناي حقيقي آن جز با مبارزه محق نمي‌شود، و پيام امام به مراسم تجليل از هنرمندان جنگ با صراحت بيانگر همين معناست.

سيد مرتضي آويني

شهریور ۰۷، ۱۳۸۶

139..

اپيزود نخست:

اينكه از كجاي نامه هايت ببوسمت برايم دشوار است
تجلي يك مرد را در ذهن براي خود متصور ميشوم تا بدانم كه چه حسي داري،اما چه كنم كه تاب و تحمل ام حتي وسعت درك بزرگيت را ندارد
از روز نخست مرا عاشق آفريدند و گفتند كه تو باش و او ،اما تلاش كن كه تو بماني و او
آري،روز نخست با هم بوديم،در لا به لاي گريه هاي نوزادي كه تازه چشم باز كرده است صدايت را ميشنيدم ،با لبخند آمدي و گفتي بيا منتظرت مي مانم بزرگ شو،تصميم بگير ،با عقلت بينديش شايد مرا دوست نداشته باشي و شايد كسي را بهتر از من بيابي ...انساني و حق اختيار داري... و اين حرفت تمام دنيا را بر روي سرم خراب ميكرد

من!... شما...؟ دوست نداشته باشم ؟!... شوخي ميكنيد، مگر ميشود كه اين همه زيبايي و مهر را ببينيم و دل در گرو كس ديگري دهم... مهال است ...
شما را به كه بفروشم؟ مگر از شما بهتر وجود دارد... نه... به هيچ عنوان امكان ندارد،مطمئن باش كه عاشق ترينت مي مانم و عرصه را براي هيچ كس ديگري باز نمي گذارم...

بنده همين جا در گهواره قول ميدهم كه عاشقتان بمانم و جز شما سويي ديگر نروم...
خيالتان راحت،رويم حساب كنيد!!!
.
لبخندي زدي كه كمي تلخ بود اما هرگز آن روزها مفهموش را نفهميدم، رفته رفته به قول شما عاقل شدم ،دستم به دهنم رسيد ،روي پا ايستادم و به راه افتادم
ديروز فرشته ات مرا آرام ميكرد و با ديدنش يادتان مي افتادم اما روز بعد بهانه گير شدم و آزارش دادم كه ديگر نيازي به تو نيست،((من)) ديگر بزرگ شدم و عاقل...
- و هر چه كرد با من همين عقل كرد كه عقل نبود چيزي بود به نام توهم عقل-
.
روزها گذشت و ((من))تر شدم و خودم را گونه اي ديدم كه چه قدر خوبم،زيبا هستم و توانا، قوي شده ام
احساس ميكردم از كودكي ام فاصله گرفته ام و به همه نويد مرد شدنم را ميدادم
آن روزها نمي دانستم كه بزرگ شدن به بازو و سن و .. اينها نيست آن روزها دوري از معصوميت كودكي برايم لذت بخش بود
و نمي دانستم كه قرار است چه بلايي به سرم بيايد و تو ديگر جايت را به خيلي چيزهاي كوچك تر داده بودي
اما جالب است ،همان مواقع نيز تنهايم نمي گذاشتي ،تذكر ميدادي
هشدار ميدادي ،دلت ميسوخت كه چه قدر زود فراموشت كردم ،((من))ي كه داعيه دار اين بودم كه عاشق ترينت مي مانم ، حال
چه زود فروختمت . آن روزها فكر مي كردم كه آخر تو را به چه بفروشم تو تمام و كمال معشوقه ي مني اما ...
امروز دانسته ام كه ثمن بخث كه ميگويند چيست...!!
.
شرمسارم از كودكي ام از مراحل رشد و غفلت ام و از اينكه نمي توانم دوستت بمانم، ديگر دامنم به هزار ناپاكي آلوده است و دريا نيز قادر به پاك كردنش نيست

.


آب و آبرو را از ياد برده ام به هنگام آشنايي تو و چه دشوار است فاصله هايي كه ملموس اند و اين فاصله مرا تا كجاها كه نمي برد
شبها بي تاب ميشوم و روزها ديوانه،اما هميشه لبخند را فراموش نمي كنم چرا كه مرا ياد داده اي كه دوست من كسي است كه غمش در دل باشد و در پيش ديگران بخندد.
از اين همه تبسم تصنعي خسته ام ،حرفت را گوش ميكنم ،باشد،قبول هر چه شما بگوييد اما...
دلم برايت تنگ است ،خودت را جاي من بگذار ،چه ميكردي از اين همه دوري و اين اميد واهي و خيالي كه نه،! بالاخره مي آيد و تو را سلام ميكند و بابت اين همه غربت و تنهايي دلت را آرام ميكند....



تنها چاره اي كه دارم تويي...
تا به حال شنيده اي كه كسي از ته دل نيازمند ياري ات باشد و نتواند صدايت بزند
ديگر فرياد در گلوي سربي ام يخ زده است و ديگر نواي ((غياث المستغيثين)) نمي تواند ناي روحم باشد
ديگر به رحمانيت خدا نيز اميدي ندارم چرا كه همه را از رو برده ام ،
آن قدر آلوده شده ام و توبه كرده ام كه ديگر معصيت نيز به رويم ميخندد كه اي بابا ... خدا را مسخره كرده اي يا خودت را
توان اين ندارم كه مرد باشم و بگويم رومي ام يا زنگي
مرا نه رومي بدار و نه زنگي رها كن
مرا به سرزمين خودت ببر كه نيازمند هوايي از سر كوي توام

.
اپيزود دوم:

دوستت دارم


اپيزود سوم:

دوستت دارم


اپيزود چهارم:

دوستت دارم




پرده ي آخر:

اشاره كن كه بهار از درخت سر بزند
اشاره كن كه بهاري دوباره سر بزند

مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

مرثيه اي براي يك رويا


نميدانم از روزي كه رفتنم رنگ نرفتن گرفته است چند سال ميگذرد،شايد سالهاست كه ديگر توان رفتن از كف داده ام

روزهايي ميشود كه احساس ميكنم تنها براي اين پاي لنگم را به دنبالم ميكشم كه درد را با تمام وجودم حس كنم
چه زيباست انسانيتي كه پستي از سر و رويش مي بارد و در اين هياهوي زياد و كم شدن ها رنگ باخته است
همان دنائتي كه بار هاي بار خدا به خاطرش مسخره ام كرده است و براي ملائك اش تعريف ميكند و ميخندند...
خداي خوبي است ،دوست داشتني است،تنهايت نميگذارد،دوستت دارد،هميشه از بودنش لذت مي بري اما ...
بگذريم از اين همه درد دل تكراري...
تنها پاي لنگ توست كه مي فهمد، چه بر حال و روزت گذشته است تويي كه انديشه ي فردا امروزت را ويران ساخته است، به جرم گناهي كه نكرده اي؟!
صبح از خواب بيدار ميشوم
كنار پنجره ي نداشته ي اتاقم ميروم
با پرندگان خيالي گرم ميگيرم، برايشان از داستانهاي نخوانده ام ميگويم، از سفرهاي نرفته ام، از روزهاي نديده ام و از چشمهاي نشسته ام...
چاي بي غفلت مينوشم در فنجاني كه مستي صبح، بود و نبودش را گردن نمي گيرد
چه ميدانم؛
به اين اميد دارم كه روزي فراموشت كنم ،اما... هرگز از يادم نمي روي ،

تو با من چه كرده اي كه از يادم نمي روي؛

درست مثل همين پاي لنگ
چه لذتي دارد روي تختي خوابيده باشي كه پايه هايش مرگ باشد و بالشت افيون افكاري كه روزگاري بهشتت را ميساخت
روزهايي بود كه خودم را گنجشكي فرض ميكردم كه به پشت خوابيده است و پاهايش را به آسمان بلند كرده است تا سقف آسمان روي سر مردم هوار نشود، مسئول بشريتي بودم كه سر تا پايش از پاي لنگم كم اهميت تر بود
چرا كه پاي لنگ هميشه بود و بشريت تنها زماني مفهموم مي يافت كه كه ديگر هيچ تقدسي براي لحظه باقي نمانده بود نه فرياد آرامت ميكرد ،نه سكوت ،نه اشك و نه قهقهه و نه نماز شبي كه صبح ها قضايش را ميخواندي و اشك مي ريختي كه خدا لياقت نيمه شبش را نداشتم ،همين را بپذير...

تا صبح بيدار ماندن و درد دل كردن و ناسزا شنيدن...
خودت را ميخوري كه چه قدر بدي كه خوبي اش را نمي بيني
چه قدر بدي؛
چقدر پستي،همان لياقتت پاي لنگ است،بال پرواز به چه دردت ميخورد،تو محكوم به زميني هستي كه در شش مرحله آفريده شده است تا قصر طلايي ات باشد كه از قفسش اوج بگيري...
چه روزگاري است نازنين!
اين روزها با هر كه دوست ميشوم احساس ميكنم آنقدر دوست بوده ام كه ديگر وقت خيانت است
تنها تمسخر هوشمندانه ي خدا برايم يادگار مانده است
همان خدايي كه عاشق بنده هايي است كه آفريده است و شيفته ي آفريده هايي كه پاي لنگ دارند
ديگر جانمازم را آب كشيده ام تا از اشك هاي نيمه شب ام تطهير شود،اشكهايي كه بوي خون ميدهد از فرط تلخي و همين است كه نجاست به درگاه قرب راهي ندارد...

ديروز به اين مي انديشيدم كه چرا خدا پاي لنگ ندارد
امروز به اين نتيجه رسيدم كه خدا اصلا پا ندارد
خدا ،جز خودش و اين همه آدم لنگ چيز ديگري ندارد
كفر نيست اگر بگويم كه خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
اما در اين شك
تنها نقطه ي يقين اين است كه خدا پاي لنگ ندارد
خدا آنقدر خوب است كه تمام خوبي هايش را در قالب پاي لنگ تقديمم كرد كه روزي به اين صرافت بيفتم كه در لنگي پايم ميهمانش كنم و آن وقت صدايم بزند
بنده ي لنگ ....، دوستت دارم


...........................................................

پ.ن: يا رفيق من لا رفيق له




.

مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

139..

روزهایی میشود که احساس میکنم چه قدر کوچک شده ام طوری که وقتی کف دستم را باز میکنم میبینم آنجا نشسته ام...
(هیچیم و چیزی کم!)
.

برف باریده است
دیگر کم کم در حال آب شدن است و ... سوز بعد از برف کاری میکند که مرگ نمیکند
فردا زمین یخ میزند این را تجربه ی گذشته ها می گوید،همان تجربه ای که از کلاغ های سپید وسیاه و صورتی حرف میزند
( حالم از استقرا و علم و فلسفه به هم میخورد...)
.

یک روز باران میبارید . بازی می کردیم و سرخوش بودیم
آنقدر شوق داشتیم که پایان راه را جلو جلو حدس میزدیم.چشمانمان آن روز عاشق ديدن بود،همان چشماني كه امروز سير از ديدن است.
امروز دیگر باران نمی بارد که تطهیر شوم .... و بتوانم هم بازی افکار و اندیشه هایت...
دیگر برایم خطرناک است دوست داشتنت ،
چیزی که یک عمر در دلم بود و با باریدن باران شفاف تر میشد
مدتهاست که تو نخواستی باران ببارد و تو آنقدر خوبی که باران هم بی اذن تو قدم به زمین نمی گذارد
(ناگهان چه قدر زود،دير مي شود)
.

دیشب دلم شکست اما خدا در کنارم نبود که حرفهایم را با او بزنم. خدا خانه ی تو بود
آنقدر تنها بودم که بی اختیار با پای پیاده به پشت پنجره ی خانه ات آمدم اما نمی دانم ...
به خاطر تو بود یا خدا؟
چه سوال ابلهانه ای؟
تو و خدا؟ دیگر چه فرقی میکند...

در برف، در سوز سرما و در...
روی برفها نشستم، از سرما میلرزیدم. مثل موج . مثل بید..
صدای خنده ها و گفتگو هایت با خدا می آمد. گریه می کردی اما میدانستم که میخندی ،حسودیم شد، هیچ وقت برایم نخندیده بودی طوری که اشک بریزی،توقعی هم ندارم ،خوب او خداست و من ،منم..
وآنچه که بیچاره ام کرد همین ((من)) بود .


دیشب دلم که گرفت، برف هم دلش به حالم سوخت،دید که چون موج می لرزم
دیگر نبارید،حتی سوز هم نیامد؛
چند باری صدایت زدم. برای غرور من شکست بود اما در برابر بزرگواریت...

شاید دیگر باران نبارد که تطهیر شوم و بتوانم هم بازی افکار و اندیشه هایت باشم
چه فکر احمقانه ایست دیگر داشتنت
تو بالا رفتی و به اوج رسیدی، زمانی که من به جای انديشيدن به قله داشتم از جنس سنگها برایت میگفتم که استخراجشان چه درآمدی دارد...
چه خوب فهمیدی که من همسفرت نیستم و از همان ابتدا دانستی که نباید وقتت را برایم تلف کنی؛
(تو دیدی آنچه که من سالهای سال دیگر هم نمیبینم...)


.
شاید دیگر دل برف هم برایم نسوزد؛ شاید خدا نیز برای تو شود. خوب میدانم که دلت دیگر برای من نیست جای دیگری سیر میکند و هم بازی افکارش، کس دیگری است.خوشا به حالش که تو را دارد.



من هم شبها بیدار می مانم و به ستاره ها خیره میشوم،درست است مثل تو جانماز و سجاده ندارم و آن تسبیح بلوری شفاف را، اما انگشتانم دائما همدیگر را لمس میکند و بر روی بند های انگشتم غلت مي زند،نمی دانم تو چه میگویی که مقربی و من چه میگویم که این همه دور... این همه بی انتها ... واین همه بی هدف...
افسوس که ققنوس آن روز که خود را آتش زد تا از خاکسترش بر باد، ققنوس دیگری حاصل شود،من بالایی ترین تکه خاکستری بودم که نسیم مرا با خود برد و از آن همه خوبی جدایم کرد.



من ،از بهشت میوه را با یقین نخورده بودم که اکنون میخواهی با یقین توبه کنم.من فرزند شک بودم که در آیینه ی روزگار مصمم شدم،
میخواهی بدانی برچه؟
بر اینکه تو دیگر،((تو)) نیستی و ((فنا)) شده ای ومن خوب میدانم که در که ((فنا))شده ای
...


حسودیم میشود،غبطه میخورم،رشک میبرم... چه میدانم ،حق آن همه سختی و تلاش را گرفتی، همین!
دوستی روزهایی نه چندان دور برایم نامه ای نوشت از جنس کلمه که تو زیادی ((من)) هستی و من ((من))ها را دوست ندارم و تو اهل پرواز نیستی،که اگر بودی شاید همسفرت میشدم.تو هنوز پایت در گل است و دلت ((دل ))نشده است و من باید هم کیشم را در قله هایی بیابم که در پیش رو دارم.
او نیز نخواست جوانی اش را صرف کمک به پرواز من کند. خوب،حق هم داشت...
(طبقه ی چهارم)



دل نداشته ام شكست، طوری که درد جمله اش هر روز منیت ام را میسوزاتد.
دل نداشته ام ...! عجب حكايت غريبي است ((دل))؛
میدانی چرا این حرف را زد.؟چون از حضور تو بی خبر بود
هر کس که تو را داشته باشد و در قلب تو جا باز کند باید مغرور باشد و باید فریاد ((انالحق)) سر دهد ...

برف بارید. سوز آمد. زمین یخ زد. مدرسه ها تعطیل شد اما نه تماسی گرفتی و نه به دیدارم
آمدی..


باشد؛
میگذارم به حساب کفش های تابستانی ات که ممکن است پاهایت را در برف آزار دهد،هر چند که میدانم پوتین هایت را واکس زده ای تا به ملاقات همسایه ی کنار دستی ام بیایی...

--------------------------------------------------------------------
پ.ن: با هر بهانه و هوسي عاشقت شده است
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده است

چيزي زماه بودن تو كم نمي شود
گيرم كه بركه اي نفسي عاشقت شده است...
تهران

تير ماه هشتاد وشش

تیر ۱۳، ۱۳۸۶

139..


پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس میکردم
در سینه ام پر می زند شبها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم مادرم میگفت
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را میکند روی میزها هر وقت
دردست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون زتو باناامیدی چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی چشم می پوشی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم راست میگویی

فاضل نظری

تیر ۰۹، ۱۳۸۶

139..

SOCIOLOGIE
« La sociologie ne mériterait peut-être pas une heure de peine si elle avait pour fin seulement de découvrir les ficelles qui font mouvoir les individus qu'elle observe, si elle oubliait qu'elle a affaire à des hommes, lors même que ceux-ci, à la façon des marionnettes, jouent un jeu dont ils ignorent les règles, bref, si elle ne se donnait pour tâche de restituer à ces hommes le sens de leurs actes. »
(« Célibat et condition paysanne », Études rurales, n°5/6, 1962, p.109. Repris dans Le bal des célibataires, Seuil, 2002, p.128)



جامعه شناسی « اگر جامعه شناسی بر آن بود که هدف خود را کشف رشته هایی بداند که افراد مورد مشاهده اش، را به حرکت در می آورند یعنی سبب می شوند آدم ها، همچون عروسک های خیمه شب بازی، نقش هایی را بازی کنند که از قواعد آنها بی خبرند؛ اگر جامعه شناسی فراموش می کرد که با انسان ها سروکار دارد و خلاصه آنکه اگر نمی دانست که وظیفه اش بازگردندان معنی به رفتارهای این انسان هاست، حتی ارزش یک ساعت وقت تلف کردن را هم نداشت.»
(« تجرد و موقعیت روستایی»، مطالعات روستاییریال شماره 5/6 ، 1962، ص. 109.انتشار مجدد در «رقص مجردان»، انتشارات سوی ، 2002، ص. 128 .)

بورديو

تیر ۰۵، ۱۳۸۶


تهران ديروز،پايتخت امروز،شهر فردا





تهران چگونه پايتخت شد؟

انتخاب (( تهران )) به عنوان پايخت (( ممالک محروسه ايران )) يک اشتباه بزرگ بود و پيشگيري نکردن از گسترش بي رويه آن اشتباهي بزرگ تر . با اندک توجهي به موقعيت پايتختهاي کشورهاي مهم جهان ، اين نکته را در خواهيم يافت که مراکز فرمانروايي پادشاهان و حکام دنياي قديم ، معمولا در کنار رودخانه ها ، در يک موقعيت طبيعي و ارتباطي مطلوب انتخاب مي شد . اما انتخاب (( دهکده تهران )) به عنوان پايتخت نوپاي قاجاريه در 217 سال پيش ، يک ضرورت نظامي – سياسي بود . شايد خان قاجار هم ، اگر مساله جنگهاي و اردو کشي ها مطرح نبود ، در شرايط عادي ، هرگز (( تهران )) را براي پاينختي قلمرو حکومت خود انتخاب نمي کرد . البته در آن روزگاران ، نه مساله يي به عنوان (( محيط زيست )) شناخته بود ، نه (( خان قاجار مي دانست که وارنگي هوا )) چيست ، و نه هيچ کس مي توانست پيش بيني کند که دويست سال بعد (( تهران )) ، آن دهکده آرام و با صفا ، چنارهاي تنومند و باغهاي سرسبز و مزارع تا به افق گسترده اش ، به ابر شهري تبديل مي شود با هفت ميليون جمعيت که دويست روز از 365 روز سال را دچار (( واورنگي هوا )) خواهد بود و بيش از ميليون ها وسيله نقليه موتوري، روزانه هزاران تن سرب و انواع گازهاي سمي را به حلق پايتخت نشينان فرو خواهند برد . آري ، نوروز سال 1200 هجري قمري که بنيانگذار سبسله قاجار در تهران به تخت نشست ، روز تولد غول بود غولي که در آن روز زاده شد ، در طول اين دو قرن ، بويژه در پنجاه سال گذشته ، به سرعت بزرگ و بزرگ تر شد و از دامنه البرز تا مدخل شهرستان کرج و نزديکي هاي (( بومهن )) و آستانه شهرستان (( ساوه )) را در برگرفت و امروز نيز اين غول گويي سر ايستادن ندارد و عمودي و افقي همچنان پيش مي رود و مشکلات شهري و زيست محيطي نيز روز به روز بيشتر مي شود .


....

به عقيده اکثر تاريخ نگاران ، قاجاريه در اصل طايفه يي بوده اند از نژاد مغول ، که همراه با چنگيز و جانشينان مهاجهم او به کشورهاي اسلامي آن روزگار آمده ، در (( ايران )) و شامات و مخصوصآ در حدود ارمنستان مستقر شده اند . اين طايفه به هنگام تشکيل سلسله صفويه به ياري شاه اسماعيل صفوي ، مؤسس اين سلسه ، شتا فتند . پنجاه سال بعد ، شاه عباس اول ملقب به (( کبير )) ، که پنجمين پادشاه سلسله صفوي بود ، قاجاريه براساس مقاصد سياسي – نظامي خويش از محل اصلي خود به نقاط مختلف کوچ داد و به مرور زمان ، آن دسته از قاجاريه که به منظور جلوگيري از دستبرد هاي ترکمانان در استرآباد و گرگان مستقر شده بودند ، در اواخر عهد صفوي قدرت و شوکت بسيار يافتند و چابک سوران در ظهور (( نادر )) که از نوابغ عصر خود بود ، در ارتش جهانگشاي او نقش مهمي داشتند و حکومت استر آباد و گرگان نيز معمولا در دست بزرگان طايفه بود . (( نادر )) که در پايان عمر خود دچار جنون قدرت شده بود ، بعد از دوازه سال سلطنت و آن همه فتوحات نمايان در ماوراي مرزهاي ايران ، سرانجام بع دست سران (( قزلباش )) که از فرماندهان سپاه او بودند ، کشته شد و با مرگ او ، که در 257 سال پيش اتفاق افتاد ، بار ديگر خان هاي مدعي سلطنت و سران ايلات و عشاير براي تصاحب تاج و تخت به جان هم افتادند . در روزگار قديم تغيير سلطنت هميشه با آشوب ها و قتل و غارت ها و جنگ ها ي خونين همراه بود . خونها ريخته مي شد و خانمان ها برباد مي رفت و هميشه ملت مظلوم ، وجه المصالحه مناقشات اهل قدرت بود تا ظالمي برود و ظالمي ديگر به جاي او بنشيند . باري (( نادر )) که کشته شد ، رقيبان به جان هم افتادند . جنگ هاي خونين مدعيان سلطنت يازده سال نمام به طول انجاميد و سرانجام از مدعيان تاج و تخت ايران دو نفر بيشتر باقي نمانده ، يکي از اين دو (( محمد حسن خان قاجار ، پدر آقا محمد خان ، مؤ سس سلسله قاجاريه ، بود که بر سواحل خزر و شمال ايران تا اصفهان مستولي بود ، و ديگري کريم خان زند که بر فارس و قسمتي از ايران غربي فرمانروايي داشت . اما تقدير چنان رقم ده بود که محمد حسن خان با وجود فتوحات درخشاني که کرده بود به دست خودها کشته شود و چنين شد . (( آقا محمد خان )) قاجار ، بعد از کشته شدن پدر ، از بيم دشمنان خانوادگي که قصد جانش را داشتند به (( صحراي يموت )) گريخت و نزد ترکمانان پناه جست و بعد از چهار سال دربدري و آوارگي به دربار کريمخان زند برده شد و (( خان زند )) او را تحت حمايت خود گرفت و با خود به شيراز برد . (( آقا محمد خان قا جار )) ، که در کودکي به وسيله دشمنان پدرش (( اخته )) شده و به همين مناسبت (( اخته خان )) ناميده مي شد . تا هنگامي که ساعات عمر (( خان زند )) به شمارش افتاد به گروگان در دربار کريمخان بود ، و چون به وسيله يکي از زنان حرم که با او نسبتي داشت از مرگ قريب الوقوع خان زند با خبر شد ، تصميمي بموقع گرفت ، منتظر مرگ کريمخان نماند ، خان را مرده انگاشت و با چند تن از سران قاجاريه ، که مثل خود او در دربار کريمخان گروگان بودند ، بي خبر از شيراز گريخت و به تاخت خود را به دهکده (( تهران )) رسانيد ، يعني همان دهکده يي که مقدر بود پايتخت جديد ايران باشد . اين واقعه در 1193 هجري قمري ، يعني 225 سال پيش اتفاق افتاد .




(( تهران )) در گذشته هاي دور

(( تهران )) در قرون اسلامي ، همانند ، پيش از اسلام ، از (( ري )) تبعيت داشته و (( ري )) پيش از اسلام و بعد از آن از شهرهاي بزرگ و معتبر مشرق زمين بوده است تا آنجا که شهرت و ثروت اين شهر از قلمرو تاريخ به عالم شعر و ادب رسيده و دوبيتي هاي منسوب به بابا طاهر عريان
(( دوچشمونت پياله پرز مي بي دوزلفونت خراج ملک ري بي ))
حکايت از آن دارد که ثروت سرشار مردم (( ري )) زبانزد مردم آن روزگار بوده است . نام (( تهران )) را در متون قديم اسلامي در ترجمه احوال يکي از محدثين بزرگ به نام (( محمد بن ابو عبداله حافظ تهراني رازي )) مي بينيم . اين اثر مربوط به 1157 سال پيش است و اين خود دليل بر آن است که در آن روزگار دهکده يي به نام (( تهران )) وجود داشته و از آبادي هاي حومه (( ري )) به شمار مي رفته است . در فارسنامه (( ابن بلخي )) نيز که مربوط به سال هاي 500 تا 510 هجري قمري يعني 918 سال پيش مي باشد . از (( تهران )) به خاطر انارهاي خوبش ياد شده است . اگر چه در آثار مکتوب قديمي از تهران قبل از اسلام نام برده نشده است ، ليکن کاوش هاي باستان شناسي 1321 شمسي در دهکده (( دروس )) شميران نشان مي دهد که در اين منطقه ، در هزاره دوم پيش از ميلاد ، مردمي متمدن زندگي مي کرده اند . همچنين کاوش هاي ديگري که در 28 سال پيش در ارتفاعات قيطريه انجام شد ، حاکي از آن است که اين پهنه در سه هزار سال پيش ، محل زندگي مردمي متمدن بوده است و همين بررسي ها نشان مي دهد که (( تهران )) در اعصار قبل از اسلام از مناطق مذهبي و پيرو آيين مغان و آيين زرتشتي در اين منطقه رونق داشته است . همچنين پرستش (( مهر )) و آيين (( ناهيد پرستي )) نيز در جلگه پهناور (( تهران )) از رواج کامل برخودار بوده است .
در متون قديم از محلات (( عودلاجان )) و (( چال ميدان )) و (( بازار )) و (( سنگلج )) به عنوان قديمي ترين مناطق (( تهران قديم )) ياده شده است . همچنين از مطالعه اين متون چنين برمي آيد که مردم دهکده ((دولاب )) و (( تهران )) پيرو مذاهب اهل سنت و اهالي (( ونک )) و (( فرح زاد )) شيعه و زيدي مذهب بوده اند . اين نکته نيز قطعي به نظر مي رسد (( ري )) همدستي داشتند و همچنين بعد از کشته شدن ابومسلم خراساني پيروان او به روايتي معتقد بودند که ابومسلم زنده و کامياب است و در کوهستان البرز به انتظار روز موعود است تا دوباره خروج کند و ظلم و جور را از ميان بردارد . در کتاب (( آثار البلاد )) زکرياي قزويني نيز ، که مربوط به 674 هجري قمري ( يعني 744 سال پيش ) است ، اطلاعات جالبي درباره مردم اين دهکده وجود دارد در اين کتاب (( تهراني )) ها مردمي سرسخت و ياغي ، باج نده و ستيزه جو توصيف شده اند . همچنين آمده است که (( تهران )) دوازه محله دارد و اهل هر محله با محله ديگر در نزاع اند و به سلطان وقت خراج نمي دهند ، خانه هايشان نيز در زير زمين است . اين نکته را ياقوت حموي نيز در کتاب (( معجم البلدان )) آورده و نوشته است :
(( خانه ها ي ايشان را ديديم که به تمامي در زير زمين ساخته شده است و راه عبور درهايي که به خانه ها مي رسد ، در نهايت تاريکي و صعوبت عبور است ، اين کار را براي جلوگيري از تهاجم شبانه و غارت سپاهيان مي کنند و ، هر گاه خانه ها چنين نمي بود ، کسي در آنجا باقي نمي ماند . ))



روزي که تهران پايتخت ايران شد

گرچه امروزه انتخاب تهران به عنوان پايتخت ايران از ديد کارشناسان محيط زيست خبطي بزرگ و خطايي نابخشودني به شمار مي آيد ، اما آن روز که آقا محمد خان قاجار اين دهکده کوچک را پايگاهي براي استقرار حکومت قاجار قرارداد ، تصميمي درست ، بجا و سرنوشت ساز گرفت ، زيرا موقعيت نظامي – جغرافيايي تهران طوري بود که پشت سرش در شمال ، چابک سواران قاجار گوش به زنگ بودند و زير پايش در مرکز و جنوب ايران ، مهم ترين مدعيان سلطنت خونين ترين نبردها را تدارک مي ديدند . در شرايطي که ملوک الطوايفي و خانخاني ، ايران (( نادري )) را تکه تکه کرده بود و در هر گوشه اي خاني سر برآورده ، ادعاي سلطنت مي کرد ، مهمترين عامل در انتخاب پايتخت موقعيت نظامي – جغرافيايي آن بود ؛ و تهران مي توانست همان جايي باشد که آقا محمد خان مي خواست يعني مرکز ثقل سلطنت جديد و ستاد نظامي خان قاجار . روزگار به کام خون آشامان بود . هنوز چند سالي بيشتر از مرگ نادر نمي گذشت که خون آشام ديگري ، که البته نبوغ نظامي هم داشت ، سر برآورده بود تا آنچه را نادر فرصت ويران کردنش را پيدا نکرده بود ، او به ويراني بکشاند و بيگناهاني را که اجل به نادر مهلت نداده بود خونشان را بريزد ، او از دم تيغ بي دريغ بگذراند ، و خانمان ها بر باد دهد و کله منارها بسازد .
در غرب هم جمهوري خواهان فرانسه به قدرت رسيده بودند . (( بناپارت )) در آستانه ظهور بود تا چند صباحي ديگر ، آن سوي دنيا را به خاک و خون بکشد ؛ با جانشين همين (( خواجه تاجدار )) طرح دوستي بريزد ، سفير فوق العاده به دربار او بفرستد ، هداياي بيشمار ، مستشاران نظامي و اسلحه و ساز برگ روانه کند و در گرما گرم نبرد ، رفيق نيمه راه باشد ، ايران را تنها بگذارد ، ملت ايران را وجه المصالحه روس و انگليس کند و چنان بار کمر شکني بردوش اين مردم بي گناه بگذارد که تا (( انقلاب اسلامي )) زمين گذاشتني نباشد .
باري ، به خاطر شرايط بسيار مساعد سوق الجيشي اش عملا پايتخت و ستاد نظامي (( خواجه تاجدار )) شد . اما تهران چه بود و چه داشت ؟ هيچ ! دهکده يي بود با ده پانزده هزار جمعيت . نه کاخي داشا سزاوار پادشاه باشد ، و نه مهمانسرايي که آبروي (( اخته خان )) را در پيش سفيران شاهان و فرمانروايان جهان حفظ کند . سيصد سال پيش از آنکه خواجه تاجدار تهران را پايتخت خود کند ، به دستور شاه طهماسب اول صفوي ، فرزند شاه اسماعيل مؤسس اين سلسله ، با رويي به گرد اين آبادي کشيدند ، و اين کار هيچ دليلي نداشت جز اينکه پايتخت شاه طهماسب اول در قزوين بود و چون او غالبا به زيارت حضرت عبدالعظيم ( ع ) مي آمد مي خواست در جوار حرم مطهر استراحتگاهي داشته باشد . تاريخ نويسان نوشته اند که : شاه طهماسب در سنه 961 هجري قمري فرمان داد تا بارويي دور تهران بنا کنند . مسافت اين بارو ، شش هزار قدم بود . و نيز طهماسب دستور داد تا به عدد سوره هاي مبارکه قرآن مجيد 114 برج در اين بارو بسازند و در هر برجي يک سوره از سوره هاي قرآن کريم را در خاک کرد . همچنين به دستور شاه طهماسب صفوي ، براي تهران چهار دروازه ساختند و دور تا دور آن خندقي کندند و از خاکش ، قلعه و برج هاي آن را ساختند و چون خاک خندق ها براي ساخت و ساز برج و بارو کفايت نمي کرد از دو محله شهر خاکبرداري کردند و از همان زمان اين دو محل معروف شد به (( چال ميدان )) و (( چال حصار )) . از چهار دروازه يي که ساختند يک دروازه حضرت عبدالعظيم بود و در جهت شمال خياباني که مولوي نام گرفت ، ديگري دروازه د.ولاب بود در خياباني که بعدها خيابان ري ناميده شد ، سه ديگر دروازه شميران بود در مدخل پامنار ، و چهارمين دروازه قزوين در ميداني که بعد ها آن را ميدان شاپور خواندند .
منطقه شمالي تهران به ظاهر از روزگار گذشته به شاهان و اميران و بزرگان اختصاص داشته ، و اين همان منطقه اي است که بازار تهران و کاخ گلستان در آن قرار دارند . در محلي که پادشاهان قاجار بعدها در ان ارک سلطنتي و کاخ گلستان را بنا کردند قبلاٌ به دستور شاه عباس باغي احداث شده بود به نام (( چها ر باغ )) و چنارها ي کهن آن به چنارهاي شاه عباسي معروف بود ه است . اين بود وضع تهران به هنگام ورود آقا محمد خان قاجار به اين شهر ، اما در همان دهه اول فرمانروايي او ، تهران بطور محسوسي رو به آباداني گذاشت . (( مسيو اوليويه )) ، سياستمدار و پزشک فرانسوي که در اوان ظهور آقا محمد خان قاجار به تهران آمده است ، پايتخت جديد ايران را اين طور توصيف مي کند : (( تهران در سطحي خوب و هموار ، که به خوبي آبياري شده است واقع است . قله دماوند ، که قريب به ده فرسخ در جهت شرقي تهران است ، از همه قله هاي اين سلسله جبال مرتفع تر است و همواره و در تمام فصول مستور از برف است و بعضي اوقات دود از قله آن بيرون مي آيد . عقيده اهالي اين است که روح يکي از سلاطين بدکار ايران در اين کوه در عذاب است )) .
(( پيترودلاواله )) ، که در سال 1618 ميلادي ( 1028 هجري قمري ) از تهران گذشته ، نوشته است که : (( اين آبادي وسيع و بزرگ است ، اما جمعيت کمي دارد . اکثر محلات اين شهر باغستانهايي است که درختان ميوه دارند . تمامي کوچه ها آب جاري دارند و با سايه درختان چنار پوشيده شده اند ، به همين جهت اين شهر را (( شهر چنار )) ناميده اند . غير از اين ، چيزي که در خور گفتن باشد ، در اين شهر ديده نشد ))
در ايام سلطنت سلسله صفويه ، شهر تهران شهر چندان قابلي نبوده است و جمعيت کمي که در آن ساکن بوده اند ، مايه شهرتي براي اين شهر نشده اند . تهران مزيتي نداشته است جز اينکه اراضي آن ويسع و حاصلخيز بوده و به خوبي آبياري مي شده است . مردم تهران دهقان و زارع بوده اند ، و محصولات زمين هاي آنان ، غير از گندم و جو و حبوبات ، چيز ديگري نبوده است . البته چون گله هايي هم داشتند ، پشم نيز عمل مي آورند و تمامي اين پشم به قزوين و قم حمل مي شده است . در فتنه افغان ، مهاجمين افغاني به بهانه اينکه دروازه شهر را دير گشوده اند دست به کشت و کشتار مرئم تهران زدند و شهر را بکلي خراب کردند .




هواي تهران سالم نيست

(( مسيو اوليويه )) آن گاه به آب و هواي تهران اشاره مي کند و از گرمي هوا و ناسالمي آن مي نالد و درجه حرارت را در تابستان 29 الي 30 درجه ذکر مي کند ، بقيه خاطرات او را مي خوانيم :
(( هواي تهران سالم نيست . در اواخر تابستان در اينجا امراض خطرناک و نوبه و تب و لرز صفراوي عموميت پيدا کرده که تا اواسط زمستان ادامه دارد . در فصل تابستان غير از اشخاصي که به جهت ضرورت شغلي و يا کارهاي لازم و ضروري مجبور به توقف در تهران باشند ، يا بي چيزي و فقر مانع از حرکت آنها باشد ، کسي در شهر نمي ماند اهل تهران تا اواخر پائيز که خطر ناکترين اوقات است در خارج شهر مي مانند و بعد مجدداً به شهر برمي گردد . درجه حارت و گرمي در تهران به 27 تا 28 درجه مي رسد و باد شمال ، که تابستان منضماً از جانب درياي خزر مي وزد و هوا را معتدل مي کند ، در ماه هاي(( ژوئن )) و (( اوت )) قطع مي شود يا اينکه ياد ، شرقي يا غربي مي شود اگر چه اين امر به ندرت اتفاق مي افتد ، ولي در صورت شرقي يا غربي شدن باد حرارت به 29 الي 30 درجه مي رسد . ))

آب تهران طعم آب مرداب را دارد !

(( مسيو اوليويه )) آن گاه به آب نا سالم و سنگين تهران اشاره کرده مي نويسد :
(( علاوه بر نا سازگاري هوا ، بدي آب است که طعم آب مرداب را دارد . آب تهران تمامي ، از جانب کوه مي آيد و فراوان است بوي آب تهران از آن جهت است که مسير قنات ها را درست پاک نمي کنند . ايرانيان ، به استعمال يخ بسيار مايل و راغب هستند ، لذا در تمامي شهر ها يخچال دارند و در فصل تابستان يخ به وفور وجود دارد و ارزان مي فروشند ايرانيان يخ را مثل قند و نبات مي خورند ))


ورود آزاد ، خروج ممنوع

(( مسيو اليويه )) آن گاه به مقررات خروج از تهران اشاره کرده مي نويسد : (( به علت آنکه در تهران بسياري از اشخاص ، از بزرگان و روساي قبايل ، به عنوان گروگان آقا محمد خان قاجار وجود دارند که حق خروج از پايتخت را ندارند ، در اين صورت هر کس به تهران داخل مي شد مانعي نبود ، اما هر کس مي خواست از دروازه بيرون رود بايد از حاکم شهر اجازه مخصوص مي گرفت و الا مانع مي شدند . ))


ورود آقا محمد شاه به تهران

"مسيواوليويه" آن گاه به تشريفات ورود آقا محمد خان به تهران اشاره مي‌كند، و اين زمان مصادف است با بازگشت او از خراسان و مصادره جواهرات نادري.
روز چهاردهم عمارت را آب و جارو زده صفا مي‌دادند كه شاه تشريف خواهد آورد. روز پانزدهم شاه نيامد، چون ساعت سعد نبود. دو روز تاخير شد. تمام ايرانيان از بزرگ و كوچك و عالم و جاهل هيچ كاري را بدون اختيار ساعت سعد، نمي‌‌كنند.

روز بيستم شاه وارد شهر شد، تشريفات ورود ايشان را به واسطه شليك توپ خبر داند، دو ساعت به ظهر مانده در عمارت دوم خود فرود آمدند، جواهرات بسياري زيب پيكر خود كرده بودند، خاصه بازوي ايشان كه غرق جواهر بود، اين جواهرات بعضي از بازماندگان كريمخان زند گرفته شده و بعضي نيز از نبيره نادرشاه كه در همين سفر به چنگ آمده بود.

"مسيواوليويه" آن گاه به بررسي افكار عمومي مردم ايران پرداخته مي‌نويسد: ‍« حقيقت اين است كه آقا محمد‌خان نظمي بنيان نهاده، راهها كمال امنيت و كاروانيان و مسافرين از گزند راهزنان ايمن شده‌اند و در تمامي قلمرو مملكت آسودگي به صورت ظاهر وجود دارد. اما آيا اين سختگيريها مي‌تواند ادامه داشته باشد؟ از اولين قدمي كه به ايران نهاديم، به چشم خود ديديم كه در كرمانشاهان، همدان، و در تهران مردم به طور مكرر در كوچه و بازار از شدت حرص و ظلم شاه مي‌ناليدند وما هر قدر بيشتر در ايران توقف كرديم و هر قدر زيادتر مطلع شديم بر حيرت و تعجب ما افزوده شد كه شخصي مانند آقا محمد‌خان كه در دوازده سالگي مقطوع‌النسل شده و تا سن چهل سالگي تحت نظر و محبوس بوده است و خان‌زاده‌اي است بدون هيچگونه فضيلت روحاني و قوه جسماني، چگونه ممكن است به سلطنت برسد؟» كسي كه آخته شده و مردم او را به نظر تحقير مي‌نگرند و بارها از دشمنان خود شكست خورده و طمع، حرص، غرور و وحشيگري او موجب شده است كه كسي با او همدل نباشد، كدام معجزه او را به تاج و تخت رسانده است؟

باري، با آنكه در همان اول فرمانروايي « خواجه تاجدار»، تهران روبه توسعه و‌آباداني گذاشت، در مقام مقايسه با شيراز و كاخ‌هاي مجللي كه او دوران اسارت و تحت‌نظر بودنش را در دربار كريمخان در آن گذرانده بود، تهران دهكده‌يي بيشتر نبود. براي خان قاجار هم كه خلق و خوي ايلياتي داشت و اهل تشريفات نبود و اوقات زندگيش پشت اسب و در ميدانهاي نبرد مي‌گذشت، فرقي نمي‌كردكه كجا اطراق كند و كجا بخوابد. شاهان بعدي قاجار هم كه قصرها و كاخ‌ها داشتند بنا به خلق و خوي ايلياتي خود، خيلي ساده زندگي مي‌كردند.

كوتاه سخن آنكه در زمان بنيانگذار سلسله قاجار، تهران در حدود 15 هزار نفر جمعيت داشت و حدود شهر از شمال به خياباني كه بعدها سپه ناميده شده محدود مي‌شد، از مشرق به خيابان ناصرخسرو و از جنوب به خيابان بوذرجمهري و از سوي غرب به خيابان جليل‌آباد.

خواجه تاجدار در اوج قدرت و پيروزي كشته شد
سحرگاه روز 12 ذي‌الحجه 1211 هجري قمري، هنگامي كه «خواجه تاجدار» در اردوگاه سپاه پيروز خود، واقع در يكي از قلعه‌هاي تسخير شده شهر «شوشي» (گرجستان)، در خواب بود، سه نفز از نوكرانش كه شب پيش مورد غضب او قرار گرفته بودند و شاه به آنها وعده مرگ داده بود، وارد خوابگاه آقا محمد‌خان شدند و به ضرب شمشير «خواجه تاجدار» را از پاي درآوردند، همچنانكه پنجاه و يك سال پيش از آن نيز فرماندهان سپاه نادر او را در خواب خوش غافلگير كرده، سرش را از تن جدا كرده بودند.

آقا محمدخان و نادرشاه سرنوشت يكساني داشتند، با اين تفاوت كه سلسله افشاريه، بعد از مرگ نادرشاه، به زودي منقرض شد، ولي سلسله قاجاريه حدود يكصد و سي سال ديگر برقرار ماند و شش پادشاه از تبار قاجاريه بر تخت سلطنت نشستند.
«آقا محمدخان قاجار» و جانشينش «فتحعلي شاه» كه برادرزاده او بود، آخرين پادشاهان سنتي ايران بودند كه خود پيشاپيش سپاهيان شمشير مي‌زدند، بعد از اين دو، شاهان كاخ نشين شدند و پا به عرصه نبرد و كارزار ننهادند.
همچنين آقا محمد خان و فتحعلي شاه آخرين پادشاهاني بودند كه بدون تاييد خارجيان به سلطنت رسيدند. تا زمان اين دو پادشاه، تصاحب تخت و تاج ايران در گرو تدبير و شمشير مدعيان سلطنت بود، اما بعد از آن سرنوشت قدرت و حكومت ديگر در ميدانهاي جنگ رقم زده نمي‌شد و رسين به تخت و تاج بدون موافقت روس و انگليس ميسر نمي‌گرديد.

تهران فتحعليشاه
فرستادگان ناپلئون بناپارت، كه در زمان فتحعلي شاه قاجار به ايران آمده‌اند، جمعيت اين شهر را سي‌هزار نفر نوشته‌اند. يكي از ديپلماتهاي انگليسي هم كه 196 سال پيش به تهران آمده است، طول حصار شهر تهران را 4/5 تا 5 مايل ذكر كرده، مي‌نويسد:
«تهران 6 دروازه دارد. سردر دروازه‌ها را كاشيكاري كرده، صورت ببر و حيوانات ديگر را بر كاشي‌ها نقش كرده‌اند»
و هم او در مورد عمارت و ابنيه تهران مي‌نويسد:
«خانه‌هاي تهران چندان خوب نيست و غالبا با خشت خام بنا شده است. تنها بنايي كه قابل ملاحظه است مسجد شاه مي‌باشد كه ناتمام است. افواها مي‌گويند كه 150 كاروانسرا و به همين شماره حمام در تهران وجود دارد. اين شهر دو عمارت ييلاقي سلطنتي دارد كه يكي قصر قاجار است و ديگري قصر نگارستان كه مشغول ساختن آن هستند»
يك سياح انگليسي به نام «سر رابرت كرپرتر»، كه در سال‌هاي 1817-1829 ميلادي از تهران ديدن كرده است، مي‌نويسد:
«نيم قرن پيش به سختي به نظر مي‌رسد كه تهران پايتخت ايران بشود». تهران مدتها موقعيتي تاريك و مبهم داشت تا آنكه ورق برگشت و اقامتگاه سلطنتي شد. تهران در يك موقعيت مركزي قرار دارد ميان ايالت شمال‌غربي كه سرحد آن گرجستان است و ايالت شرقي ايران كه هميشه مورد دستبرد تركمن‌هاست و اقامتگاه متحدان ناراحت افغاني ايران. در حقيقت جهت انتخاب جديد، آقا محمدخان نتوانست محلي بهتر از تهران پيدا كند. شهر تهران با خندقي عميق توسط چهار دروازه احاطه شده است. دروازه جنوب به اصفهان مي‌رود و دروازه شمالغرب به تبريز. در جلوي هر دروازه به فاصله 200 يارد (هر يارد 91/4 سانتيمتر) يك برج مدور قرار دارد كه بوسيله خندقي محافظت مي‌شود. اين استحكامات براي زيرنظر داشتن دشمن و سنگربندي ساخته شده است و خروج از دروازه‌ها كاملا از بالاي اين بناها مراقبت مي‌شود.
خيابانهاي تهران تنگ و پر از گل و خاك است. شترها، قاطرها و الاغ‌ها و چه بسا يك يا دو فيل سلطنتي، مدام از اينجا به آنجا مي‌روند و خيابان‌ها را مسدود مي‌كنند.
از دروازه قزوين كه وارد تهران شويد، فضاي باز بزرگي نمايان مي‌شود كه پر است از حفره‌هاي عميق و عريض يا به غبارت ديگر گودالهايي كه در زمين فرورفته‌اند. در اطراف اين گودالها شكافهاي متعددي هست كه به خانه‌هاي زير زميني راه دارند.

بناهاي فتحعليشاهي در تهران
مسجد شاه، بناهاي باغشاه، برج نوش، كاخ نگارستان، قصر لاله‌زار و كاخ نياوران ار آثار دوران فتحعلي‌شاه است و امروزه، تمامي آنها جز مسجد شاه و كاخ نياوران از بين رفته است. در زمان فتحعلي‌شاه تغييرات عمده‌اي در تهران صورت گرفت و اگر جنگهاي طولاني ايران و روس و غرامتهاي آن نبود، شايد فتحعلي‌شاه فرصت مي‌يافت كه تهران را زيباتر و وسيعتر كند. فتحعلي‌شاه در سال 1250 قمري(168 سال پيش) در حدود هفتاد سالگي بعد از 39 سال سلطنت درگذشت.
اگر ناپلئون پيروز شده بود و فتحعلي‌شاه كه متحد او بود، از فتوحات او سهمي گرفته بود، امروز تاريخ درباره او قضاوت ديگري داشت، ولي مردم ما او را مسئول از دست دادن قفقاز مي‌دانند. فتحعلي‌شاه اگرچه در جواني دلير و شمشيرزن بود و پا به پاي عموي خود در جنگها شركت مي‌كرد اما وقتي به سلطنت رسيد راحت‌طلب شد و تاريخ از او به نيكي ياد نمي‌كند.



تهران محمدشاهي

فتحعلي‌شاه قاجار، يك سال پيش از مرگ، فرزند دلير خود «عباس‌ميرزا» را از دست داده بود. اما او به پاس خدمات جانشين از دست رفته‌اش و بمنظور قدرداني از دليري‌هاي او در طي جنگهاي ايران و روس، فرزند «محمدميرزا» را به وليعهدي برگزيد و به تبريز فرستاد. از آن هنگام بود كه تبريز وليعهدنشين شد و اين سنت تا پايان سلطنت قاجاريه برقرار ماند.
در تاريخ عضدي آمده است: «وقتي كه خبر مرگ عباس‌ميرزا به تهران رسيد، الله يارخان آصف‌الدوله با ديدگان گريان و در حالي كه اشك از محاسنش مي‌چكيد،‌ اين خبر را به شاه داد و گفت: «بحمدالله شاه در هر ولايت يك نايب‌السلطنه دارد.....» و اين اشاره‌اي بود به پنجاه و نه پسر شاه. فتحعلي‌شاه در جواب تسليت آصف‌الدوله به حقيقتي اشاره كرد و گفت:
«اله‌يار خان، انصاف نكردي كه گفتي در هر ولايت يك نايب‌السلطنه دارم، مي‌بايست عرض مي‌كردي بعد از هفتاد سال عمر و چهل سال سلطنت، ‌از دنيا بي اولاد و بي جانشين خواهي رفت.» فتحعلي‌شاه با آنكه بعضي از فرزندانش براستي لايق و شايسته بودند، محمدميرزا فرزند عباس‌ميرزا را به وليعهدي برگزيده و اين پيش از مرگ قريب‌الوقوع او، مقدمه‌اي شد براي يك سلسله عصيانها و شورشهاي زيانبار در سراسر ايران آن روز.
باري، فرزندان شاه هنوز متوجه اين نكته نبودند كه ديگر تكليف تاج و تخت مملكت، مثل گذشته، در عرصه كارزار و به قوت بازو و شمشير معلوم نمي‌شود، بلكه قرارداد تركمنچاي شرايطي را تحميل كرده است كه بعد از آن، عامل تعيين كننده سياست خارجي است و تا روس و انگليس موافقت نكنند، هيچ مدعي سلطنتي نمي‌تواند پادشاه ايران شود. به دليل همين ناباوري بود كه بعد از مرگ فتحعلي‌شاه در هر گوشه مملكت يكي از عموهاي شاه مدعي سلطنت شد. حتي يكي از آنها هم در تهران به تخت نشست و به نام خود سكه زد، اما تمامي اين تلاشها بيهوده بود و سرانجام محمدشاه تحت حمايت وزراي مختار روس و انگليس به تهران رسيد و عموهاي مدعي سلطنت، كه هنوز تحولات سياسي را باور نداشتند، از ترس جان فرار كردند و در اقصي نقاط جهان دربدر شدند. مي‌دانيم كه يكي از موارد قرارداد «تركمنچاي» تضمين سلطنت ايران در اولاد عباس‌ميرزا نايب‌السلطنه بود و روسيه در طول سلطنت قاجاريه بر اين تعهد وفادار ماند. اگر جنگ جهاني اول پيش نيامده بود و روسيه تزاري از درون متلاشي نشده بود، «رضاخان» هرگز موفق به خلع قاجاريه و تغيير سلطنت ايران نمي‌شد.
اوضاع آشفته ايران در طول سلطنت چهارده ساله محمدشاه، مانعي براي كار عمران و‌ آباداني و توسعه تهران به شمار مي‌رفت و با وجو د آنكه «حاجي ميرزا آقاسي» صدراعظم درويش مسلك شاه، به حفر قناتهاي تازه و آباد كردن دهات خراب علاقه زيادي داشت، پايتخت ايران در اين دوره توسعه چشمگيري پيدا نكرد. تقدير چنين بود كه نوسازي پايتخت، بعد از مرگ محمدشاه و به دست فرزندش ناصرالدين شاه انجام شود.



تهران عهد ناصري


پنجاه سال سلطنت ناصرالدين شاه قاجار (1264-1313 هجري قمري) دوران آباداني و توسعه گسترده پايتخت ايران به شمار مي‌رود و اگر آثار ارزنده آن دوران تخريب نمي‌شد، امروزه تهران يكي از شهرهاي زيبا و ديدني شرق بود. از آنجا كه آثار دوره ناصري بسيار است، به ناچار فهرست‌وار به برخي از آنها اشاره مي‌كنيم.
يكي ار بناهاي عهد ناصري ساختمان مدرسه دارالفنون است. اين مدرسه به تشويق ميرزا تقي خان اميركبير احداث شد، اما در مراسم افتتاح آن امير زنده نبود و ناصرالدين شاه هم هنگام شركت در مراسم گشايش اين مدرسه 22 سال بيشتر نداشت. عمارت دارالفنون، كه قسمتي از آن هنوز باقي است، محوطه بسيار وسيعي بود كه تقريبا تمامي ضلع جنوبي ميدان اما خميني را دربر مي‌گرفت و آن قدر وسعت داشت كه در آن عمليات ورزشي و مانورهاي پياده نظام و توپخانه اجرا مي‌شد. در آغاز منظور از ايجاد اين مدرسه تاسيس يك دانشكده افسري با رشته پزشكي نظامي بود، ولي بعدها رشته‌هاي مختلف علوم به آن اضافه شد.


بناي قصرهاي جديد و تجديد بناي كاخ نياوران



در يازدهمين سال «عهد ناصري» يك سرتيپ فرانسوي كه معلم توپخانه دارالفنون بود، نقشه‌اي براي تهران فراهم آورد كه در همان زمان به چاپ رسيد. اين نقشه كه اصل آن موجود است، نشانگر آن است كه در 143 سال پيش محوطه پايتخت درون دو قلعه تو در تو قرار داشته است. قلعه اول به دور شهر كشيده شده بود و سه كيلومتر طول داشت. قلعه دوم به حفاظت كاخهاي سلطنتي اختصاص داشت، ديوارهاي قلعه دوم و خندق دور آن، در صورت لزوم، ‌شهر را از محوطه «ارك» و اقامتگاه شاه جدا مي‌كرد و اگر احيانا دشمني مي‌توانست به درون شهر نفوذ كند، حصار و باروي دوم با خندق دور آن،‌ كاخهاي سلطنتي را از هجوم دشمن در امان مي‌داشت.

روزي كه تهران دارالخلافه شد
در بيستمين سال سلطنت ناصرالدين شاه تغييرات زيادي در ساختار پايتخت بوجود آمد و تهران از سوي دروازه شميران، كه مدخل در «پامنار» قرار داشت، به قدر 1600 ذرع ( هر ذرع 104 سانتيمتر) و از سوي ديگر به اندازه 1000 ذرع توسعه يافت. نظارت بر برنامه‌هاي نوسازي تهران از طرف شاه به «ميرزا يوسف مستوفي الممالك» كه صدر اعظم شاه بود، واگذار شده بود. مستوفي الممالك مردي درويش مسلك و محترم بود و شاه و بزرگان كشور او را «حضرت آقا» خطاب مي‌كردند. بعدها ميرزا حسن كه پسر او بود، با همين لقب جاي پدر را گرفت و بارها به مقام وزارت و نخست‌وزيري رسيد. مراسم آغاز نوسازي تهران با تشريفات خاصي برگزار شد و ناصرالدين شاه شخصا با كلنگ نقره‌اي كه در دست داشت، نخستين كلنگ را بر زمين زد. از همان روز هم تهران «دارالخلافه ناصري» ناميده شد. با اجراي طرح نوسازي تهران تمام برجها و باروها و استحكامات دفاعي تهرانِ فتحعليشاهي را خراب و خندق‌هاي عميق شهر را پر كردند. مسافت دورِ شهر هم كه سه كيلومتر بيشتر نبود، به نوزده کیلومتر افزایش یافت. خندق جدید تهران را هم به تقلید از خندق پاریس هشت ضلعی ساختند. در ادامه همین برنامه ، در آخرین دهه سلطنت ناصرالدین شاه ، از دارالخلافه ناصری نقشه برداری کردند و معلوم شد که " دروازه دولت " که حد شمالی شهر بود ، با "خانی آباد" در جنوب شهر 82 ذرع اختلاف ارتفاع دارد و مسیل های جدید را با توجه به این نقشه ساختند.

در آخرین سالهای دوران پنجاه ساله ناصری مسافت دور محیط شهر تهران بالغ بر 22 کیلومتر بود و دوازده دروازه داشت. تمامی این دروازه ها در دهه اول سلطنت رضا خان، به بهانه تعریض خیابان های پایتخت و نوسازی شهر تخریب شد. یکی از دیپلمات های مقیم تهران به نام " احمد امین " که وابسته نظامی امپراتوری عثمانی در دربار تهران بوده است در گزارش خود که مربوط به سال 1311 قمری یعنی 2 سال پیش از ترور ناصر الدین شاه قاجار است، می نویسد :
تهران با جمعیت متجاوز از 250 هزار نفر در قسمت شرقی جلگه‌ای به مساحت 2500 کیلومتر مربع بنا شده است . هوایش گرم ، ولی سالم است. نمای خانه های آن تماما گلی است و بدین جهت منظره عمومی شهر دلگیر است. کوچه های تهران هم تنگ و غیر منظم است.

شهر تهران با یک باروی گلی محصور است و خندقی به عمق 15 متر ، این بارو را محافظت می کند. تهران دروازه های متعدد دارد و ماموران گمرک در این دروازه ها حقوق گمرکی می گیرند . در تهران اغلب ساختمان ها را با خشت خام ساخته اند و فقط در چهار گوشه در و پنجره ها آجر مصرف می کنند. پایتخت ایران دچار کم آبی است و قنات ها ، که حفر آن پر خرج است، در تصرف ثروتمندان می باشد. مجرای آب های جاری در داخل شهر، بر خلاف خارج شهر، سرپوشيده نيست و اهالي در اطراف جوهاي آب، لباس مي‌شويند و آب انبارها از همين آبهاي آلوده پر مي‌شود. حمام‌هاي ايران يك خرينه دارد كه آب آن دير عوض مي‌شود و شير مخصوص و حوض ندارد.
پروتمندان و وزراء با كالسكه‌هاي شش اسبه و سرويس چاي و قليان كه به همراه مي‌بردند، در كمال عظمت در شهر رفت و آمد مي‌كنند.

آثار ديگر عهد ناصري


از ديگر آثار اين عهد «قصر عشرت‌آباد» است. باغ عشرت‌آباد و قصر آن در بيست و هفتمين سال سلطنت ناصرالدين شاه ايجاد شده و شاه به دست خود در آن چهار اصله درخت كاشت. از آثار ديگر اين دوره « قصر ياقوت» است كه در سي و نهمين سال سلطنت ناصرالدين شاه ساخته شد و شامل قصر بيروني و حرمخانه سلطنتي بود. قصر «سلطنت آباد» از آثار اين دوره است كه مشتمل بر عمارت كلاه فرنگي و برج خوابگاه است. اين بنا متعلق به دوازدهمين سال سلطنت است.
باغ « عيش آباد » چهار سال پيش از كشته شدن شاه به اتمام رسيد و «قصر اميريه» كه محل زندگي كامران ميرزا، پسر شاه و نايب السلطنه بود از آثار همين دوره است كه بعدها به دانشكده افسري واگذار شد.
مسجد و مدرسه شپهسالار نيز در سي‌وهفتمين سال عهد ناصري بنيان نهاده شد. اين مسجد و مدرسه از موقوفات ميرزا حسين خان سپهسالار صدراعظم ناصرالدين شاه است. در ساخت اين بناي ارزنده و عظيم سه تن از مشهورترين معماران سنتي ايران مشاركت داشتند. از يادگارهاي ديگر اين دوره راه آهن حضرت عبدالعظيم است كه هفت سال پيش از مرگ ناصرالدين شاه به كار افتاد و امتياز آن متعلق به يك شركت بلژيكي بود. اين خط آهن در حدود چهل سال پيش برچيده شد. ترامواي اسبي تهران نيز توسط همين شركت بلژيكي داير گرديده بود كه در حدود شصت سال پيش، به دليل خيابان بندهاي جديد و افزوده شدن اتوبوس‌ها و رواج اتومبيل سواري و البته سرعت كم ترامواي اسبي، برچيده شد.
آثار ديگر عهد ناصري را به شرح زير مي‌توان خلاصه كرد:
اتاق موزه: اين بنا در ضلع شمالي باغ گلستان قرار دارد. ناصرالدين شاه اين بنا را براي حفظ آثار قديمي و اشياي قيمتي ساخت. در سال 1290 هجري قمري «تالار الماسيه» را، كه از آثار فتحعليشاهي بود، خراب كردند و اتاق موزه و حوضخانه را ساختند كه خوشبختانه هنوز هم باقي است. «تالار آينه» نيز در همين محل بنا شد. اين تالار از آثار ارزنده حاجي ابولحسن صنيع‌الملك، معمارباشي عهد ناصري است. «تالار برليان» در محل سابق «تالار بلور» كه ار بناهاي فتحعليشاهي بود ساخته شد و تخريب و بازسازي آن به جهت فرسودگي اين بنا بود.

«كاخ ابيض» در سالهاي آخر زندگي ناصرالدين شاه در گوشه جنوب غربي محوطه كاخ گلستان ساخته شد و تاريخ احداث آن 1308 هجري قمري است. به سبب سفيديِ رنگ نمايِ بيروني آن، اين كاخ را ابيض ناميده‌اند. انگيزه بناي كاخ ابيض آن بود كه سلطان عبدالحميد، امپراتور عثماني، هداياي زيادي از جمله مبلهاي معروف دوره لويي شانزدهم و پرده‌هاي ارزنده و قالي‌هاي گرانبهايي براي ناصرالدين‌شاه فرستاده بود و چون تمام كاخ‌ها ار اشياي نفيس انباشته بود، براي نگهداشتن هداياي سلطان عثماني ساخته شد.
عمارت گالري: در اواخر سلطنت ناصرالدي شاه، در سمت غربي ارك شاهي ساخته شد و تعداد زيادي از تابلوهاي نقاشي ايراني و فرنگي جديد و قديم در آن نگهداري مي‌شد. 25 چلچراغ زيبا و ديدني هم از سقف اين گالري با شكوه آويزان بود.

ميدان توپخانه امروزي نيز از آثار عهد ناصري است. توضيح آنكه قبل از نوسازي گسترده تهران در سال 1284 قمري، ميدان توپخانه به محوطه مقابل كاخ‌هاي سلطنتي در ميدان ارك فعلي گفته مي شد. وقتي تهران توسعه پيدا كرد و اراضي خارج از محوطه ارك آباد شد، محل فعلي توپخانه را به صورت ساختمانهاي دو طبقه ساختند و توپ‌هاي مقابل محوطه ارك را به آنجا منتقل كردند. در ساختمانهاي دو طبقه دور ميدان، طبقه همكف محل نگهداري توپ‌ها بود و طبقه‌هاي بالايي محل زندگي توپچي‌ها. از احداث ميدان توپخانه 134 سال مي‌گذرد و در اين مدت ساختمان اين ميدان چندين با رتغيير شكل يافته و امروز هم اثري از آن بناهاي قديمي ناصري، مظفري و رضاخاني در اين ميدان وجود ندارد و همه تخريب گرديده و از بين رفته است. ميدان توپخانه قديم چهار دروازه داشت: دروازه شرقي، ورودي خيابان لاله‌زار بود، دروازه جنوب شرقي، اول خيابان ناصريه بود و دروازه غربي، ورودي خيابان علاء‌الدوله (فردوسي امروزي)، دروازه جنوب غربي هم ورودي خيابان باب همايون و كاخ‌هاي سلطنتي بود.

تهران عهد مظفري


وقتي تلگراف رمز ترور ناصر الدين شاه به تبريز رسيد و مظفرالدين ميرزا وليعهد آشفته حال و پريشان پيام تسليت و تبريك سلطنت صدر اعظم پدرش را خواند 45 ساله بود . وليعهدي او چهل سال طول كشيد و جان درباريان تبريز از عمر طولاني شاه به سر آمده بود . روياي شاه شدن وليعهد ، رفتن به تهران و قبضه كردن تمامي مقامات مهم مملكتي خواب طلائي اين دور ماندگان از قدرت بود . وقتي مظفر الدين ميرزا به سلطنت رسيد خزانه تهي بود ولي دولت مقروض هم نبود . ولي شاه جديد در سلطنت و حكومت جربزه پدرش را نداشت و درباريان از او واهمه نداشتند و به همين جهت رجال جديد كشور كه اطرافيان او بودند و پس از چهل سال محروميت به تهران آمده بودند دست در خزانه مملكت بردند و حيف و ميل ها كردند و چون خزانه تهي شد و از خارجيان وام گرفتند و تمامي آن قرض ها با بهره هاي سنگين و شرايط استقلال بر باد ده ، صرف سفرهاي فرنگ و هوا و هوس اطرافيان شاه شد ، پس جاي تعجب نيست كه در دوران مظفر الدين شاه در عمران و آباداني پايتخت اثري نبينيم . او تنها بنائي كه ايجاد كرد و در خود اهميت بود قصر فرح آباد كه خودش ساخت و خودش آباد كرد و نامش را هم خودش انتخاب كرد .
روي هم رفته در دوره ده ساله سلطنت مظفر الدين شاه براي عمراني و آباداني پايتخت كار مهمي انجام نشد و اقدامات دولت منحصر به رفع مشكلات شهر از قبيل :‌ لايروبي قناتها و حل معضلات پيش آمده بود و از اين مرحله فراتر نمي رفت و اگر رجالي چون معير الممالك در محدوده املاك خود دست به آباداني هاي استثناوي مي زدند و انواع تخم گياهان و ميوه هاي فرنگستان را در تهران بعمل مي آوردند و باغي چون بهشت مي ساختند ، چون در محدوده املاك خودشان بود و مورد استفاده عموم نبود ، اين قبيل اقدامات شخصي را در عمران و آباداني شهر نميتوان تلقي كرد ، در دوره اين پادشاه چشم و گوش مردم باز شد ، ارتباط با فرنگستان بيشتر شد ، روزنامه هاي بيشتري انتشار يافتند ، پيشرفت معارف و مدارس جديد از حرف به مرحله عمل در آمد ، اتومبيل و تلفن معمولي شد و در علم سياست هم رقابت روس و انگليس تا حد روياروئي نظامي به اوج خود رسيد و انگستان كه خود را در برابر روشها بازنده ميديد ، به نفع مشروطه خواهان ، مشروطه خواه شد و همين امتيازات لازم را از رقيب سياسي خود گرفت ، دست در دست او گذاشت و اين دو قدرت بزرگ ايران را طبق قراردادي كه به قرارداد 1907 مشهور شد بين خود تقسيم كردند ، شمال از آن روس و جنوب از آن انگليس ، يك منطقه آزاد هم كه بيشترش كوير بود و حائلي بود بين دو منطقه نفوذ ، به ظاهر مستقل و در اختيار دولت ايران .
در شرايطي كه دو دولت استعماري با هم ساخته اند و در شرايطي كه دولت ايران زير با قرض هاي سنگين كمر شكن رفته است صحبت از عمران و آباداني معنائي نداشت و اگر پاره اي از رجال وطن دوست ، علاقه به اين كار داشتند ، پولي در بساط نبود كه صرف عمران و آباداني شود ، اين بود كه آنچه ناصر الدين شاه در طول سلطنت پنجاه ساله خود ساخته بود به دليل عدم مراقبت در حال خرابي و ويراني بود . دوره دو ساله سلطنت محمد علي شاه هم كه سراسر جنگ و شورش و خونريزي بود خزانه كشور را آن قدر تهي كرده بود كه آبدار باشي دربار هم به خاطر عقب افتادن مواجبش قهر ميكرد و مي رفت و شاه بي شام و ناهار مي ماند . در چنين گير و داري هم طبيعي است كه كسي به فكر آباداني نباشد . در پايان سال 1327 هجري قمري وقتي محمد علي شاه خلع و تبعيد شد و دولت انقلابي مشروطه بر سر كار آمد ، اختلاف بين سران مشروطيت و دو دسته شدن مجلسيان و نا امني و گراني و هزار گرفتاري ناشي از انقلاب امكان اين را كه يك قدم كوچك در راه عمراني و آباداني پايتخت برداشته شود نمي داد . همين كه احمد شاه به سن بلوغ رسيد ، چند روزي از تاجگذاريش نگذشته ، در حالي كه در و ديوار پايتخت غرق در آذين بود و جشن هاي تاجگذاري هنوز به پايان نرسيده بود ، جنگ جهاني اول آغاز شد . ايران اعلام بي طرفي كرد ، اما گوش جهانخواران به اين حرف ها بدهكار نبود . ملتي كه ضعيف باشد و قدرت دفاعي نداشته باشد ، حق بي طرف ماندن را هم ندارد . در اين ايام چنگ قحطي سراسر ايران را فرا گرفت و چه بسا پدرها كه فرزندشان از گرسنگي پيش روي آنان جان دادند .
باري ، جنگ ، قحطي ، مرگ ، بيماري هاي خانمان بر انداز نه اينكه در ايام جنگ بلكه سال ها بعد از آن نيز اجازه نمي داد كه فكر آباداني پايتخت به مخيله كسي خطور كند . سر انجام جنگ تمام شد . روسيه تزاري از درون پاشيد ، آلمان و عثماني شكست خوردند و انگستان برنده شد . اما هنوز بازي تمام نشده بود و به هر حال امنيت مرزهاي هندوستان مطرح بود و ايران ار از دير باز دروازه هندوستان ميشناختند . پس مصحلت برنده جنگ در اين بود كه ايران را هم مثل هندوستان كند ، وثوق الدوله را بر سر كار آوردند و سيد ضياء الدين طباطبائي مدير روزنامه " رعد " مدافع قرارداد استعماري 1919 شد . ملت مقاومت كرد و انگستان عقب نشست ، اما نه براي هميشه . ملت مست پيروزي بود كه سيد ضياء همان كسي كه براي انگستان سينه چاك ميداد نخست وزير شد ، نه با فرمان شاه كه با كودتا و فرماني كه بعدا به آخرين شاه قاجار تحميل شد با فشار انگليس بود . باري ، سيد اولين كاري كه كرد وعده اصلاحات داد و مژده عمران و آباداني در پايتخت . براي تظاهر بد وسيله اي نبود . كارهاي نمايشي زيادي انجام شد . يك روز مي ديدي در خيابان لاله زادر سيم كشي مي كنند و همان شب در همان خيابان تا جائي كه سيم پيش چراغ برق روشن مي شد .
چند روز بعد مي ديدي كارگرها مشغول خراب كردن شمال ميدان توپخانه اند ، چه خبر است ؟ عمارت جديد شهرداري را ميسازند اين كند و كوب ها براي چيست و گاري هاي شهرداري اين خاكها را كجا ميبرند و اين همه ماشين غلتك براي چيست ؟ خيابان شوسه مي كنند . ماموران شهرداري براي چه راه افتاده اند ؟ براي كنترل و بهداشت و حفظ الحصه مردم پايتخت . در و ديوار مغازه ها را چرا رنگ مي كنند ، و چرا به رنگ سبز ؟ دستور رئيس الوزرا است و هر كاسبي كه اطاعت نكند سر و كارش با رضا خان است . نوشته هاي لاتين را چرا از در و ديوار شهر مي كنند ؟ چون حكومت ، جكومت كودتاست و دست فرنگي ها و فرهنگ فرنگي ها را بايد كوتاه كرد . در حالي كه تمامي اين نمايشات مردم پسند ، براي آمدن فرنگي ها بود نه رفتن آنها . به هر تقدير و به هر دليل در حكومت سه ماهه سيد ضياء شهرداري حركتي چشم گير داشت و سنگ بناري شهرداري نوين گذاشته شد و انتخاب شهردار تهران هم فقط در اختيار وزير الوزرا بود بود . سيد ضياء كه تندروي ميكرد تاريخ مصرفش تمام شد و رضا خان كه محتاط تر و مطرع تر بود ستاره اقبالش درخشيدن گرفت . فلسفه كودتا ايجاد دولت مقتدر نظامي بود كه تحت فشار يك حكومت پليسي بتواند بي سر و صدا در قالب استقلال ، همان مواد و مفاد قرارداد 1919 ايران و انگلستان را اجرا كند . احمد شاه مانع كار و سد راه بود ، نغمه جمهوريت آغاز شد و اصلاحات شهري و عمليات عمراني مشروعيت كودتا را تضمين ميكرد . عوارض جديد ، درآمد شهرداري را بيشتر كرد ، خيابانها به سرعت سنگ فرش شد ، سيم هاي برق به سرعت و بدون توجه به نوع سيم كشي به محلات شهر متصل گرديد ، جاده هاي اطراف پايتخت را شوسه كردند و نظافت شهر در اندك زماني بهبود نسبي پيدا كرد و اجمالا با وجود آنكه تمامي اين كارها بي برنامه و نمايشي بود ، تهران با همان استخوان بندي سابق و خيابانهاي تنگ از كثافت قديم بيرون آمد . به تحريك نظاميان دست نشانده رضاخان ، يك دفعه تمام ملت جمهوري خواه شدند . روحانيت و آن دسته از روشنفكران كه آن روي سكه را مي ديدند مخالفت كردند و يك مرتبه سر و صداها خوابيد و معلوم نشد آن تب گردم و سوزنده جمهوري خواهي چگونه يك شبه سرد شد ؟
ولي تنور اصلاحات و كارهاي عمراني كه از تعهدات رضا خان بود روز به روز گرم تر شد و بعد از سلطنت او نيز ادامه يافت . ايجاد جاده هاي شوسه ، راه آهن سراسري ، ساختمانهاي جديد دولتي ، خيابان بندي هاي جديد در طول حكومت بيست ساله ديكتاتوري به صورت يك اصل ثابت و تغيير نا پذير دنبال شد و اين بعد از حركت چشم گير زمان ناصر الدين شاه ، نخست اقدام فراگير شهري بود با اين تفاوت كه در حركت دوران ناصري هر چه بود تجدد بود ، ولي در بطن حركت هاي عمراني عهد پهلوي كه سخت داعيه نوآوري و تجدد خواهي داشت ، تحجر زيانباري نهفته بود و با تاسف بسيار در دوران بيست ساله ديكتاتوري رضا خاني ميراثهاي فرهنگي دويست ساله پايتخت يكسره نابود شد و تنها مساجد و شماري تكايا كه حرمت و قداست آنها مانع اين قبيل دستبردها بود از ويراني در امان ماندند .
يك استاد تاريخ اين دوره تاريخي نظري دارد كه شنيدني است : " ميدانم كه او ثبات سياسي و امنيت و مدارس و دانشگاه و برق را به ايران آورد ، اما هر وقت به ياد مي آورم كه او تفكر سياسي و انديشه آزادي و آزادي بيان و قلم را از مردم ايران گرفت و به املاك مردم تجاوز كرد و دهان ها را دوخت و مشتي متملق و چاپلوس تربيت كرد و مردم را به خاك و خون نشاند و پول در بانكهاي خارجي ذخيره كرد و اصول جاسوسي را بنيان نهاد و روزنامه را توقيف كرد و ايرانيان را به زندان انداخت ، بي اختيار در دل ميگويم : كاش هرگز نيامده بود ! "



« باري چو فسانه مي شوي اي بخرد افسانه خوب شو نه افسانه بد »


با حمله ناگهاني متفقين به ايران در شهريور ماه 1320 ، فقر ، بيماري ، نا امني و آشوب بار ديگر پايتخت ايران را فرا گرفت و تمامي كارهاي عمراني تعطيل و متوقف شد و همه در فكر نان شب بودند و بعد از پايان جنگ نيز ، غائله آذربايجان ، نا ثباتي سياسي به دولت مستعجل بعد از جنگ فرصت آن را نمي داد كه به كارهاي عمراني توجهي كند و يا به نظافت شهر بپردازد . محله سنگلج كه آن را براي نو سازي خراب كرده بودند در وسط شعر محل پرسه زدن سگ هاي ولگرد شده بود و بوي گند خرابه ها در گوشه و كنار شهر از مسافت دور مشام رهگذران را مي آزرد . عدم احساس امنيت در شهرستان ها موجب هجوم جمعيت شهرها به تهران شد و پايتخت ايران بي نقشه و بي رويه روز به روز بزرگتر و وسيع تر شد . اصلاحات ارضي فرمايشي نيز آخرين تيز خلاص بود و تهران را به شهري بي در و دروازه با گسترشي نا مناسب و ترافيكي چاره ناپذير بدل كرد كه با تمام مشكلاتش روي دست دولت ماند . زماني كه امواج توفنده انقلاب اسلامي بساط ستم شاهي را در هم كوبيد ، در ميان تمام مصائب بازمانده از نظام گذشته ، تهران يك نقطه كور ، يك بن بست نا گشودني و معماي حل نشدني به نظر ميرسيد و هيچ كس اميد آنرا نداشت كه براي مشكلات درمان ناپذير پايتخت يك راه حل عملي پيدا شود .
جنگ 8 ساله تحميلي هم مزيد بر علت شد و هجوم شهرستاني هاي جنگ زده ، پايتخت را به صورتي در آورده بود كه تهراني ها با نا اميدي و افسوس ميگفتند :‌تهران ديگر جاي زندگي نيست ! و گروهي از كارشناسان نيز معتقد بودند كه هر چه زودتر بايد پايتخت را به جاي ديگري منتقل كرد . داستان گذشته هاي تهران در همين جا به پايان ميرسد ، اما داستاني ديگر آغاز ميگردد كه سرگذشت امروز تهران است . با اين همه ، پيش از آنكه با گذشته خداحافظي كنيم ، بجا است كه يك بار ديگر ديده عبرت بين را به جاي پاي رفتگان و در گذشتگان بدوزيم و ببينيم راهي كه آنان در كوچه ها و پس كوچه ها و باغهاي تهران رفتند ، سرانجام به كجا انجاميد .

واقعيت تاريخي اين است كه هم در ايران و هم در جهان كمتر پايتختي هست كه عمري كوتاه چون تهران داشته باشد ، يا چون تهران جوان باشد . دويست و اندي سال براي پايتخت كشور كهنسالي كه بستر و گهواره يكي درخشانترين تمدنهاي بشري بوده است عمر زيادي نيست . واقعيت ديگر اين است كه حتي در اين دويست سال هم تهران كمتر آن فرصت و فراغت را داشته است كه به سر و وضع خود برسد . تهران را پادشاهان قاجار به پايتختي برگزيدند و مي دانيم كه آنان هرگز سلاطين مقتدري نبودند تا چنان امنيتي در مملكت پديد آوردند كه ما به اطمينان خاطر مردم و سبب عمران و آباداني شود . پادشاهان قاجار ، اگر هم فرصتي براي انديشيدن به ساخت ساز و آباداني مي يافتند ، حداكثر چند كاخ ديگر براي خود مي ساختند . مردم " رعيت " بودند و نه " شهروند " شهر و كل مملكت ، ملك مطلق پادشاه بود ، نه سرزمين و ميهن مشترك همه ايرانيان .
باري ، تهران در قياس با بسياري از شهر كهنسال ايران ، شهر نسبتا جواني است . نهالي است كه خيلي زود رشد كرده ، و هرس هم نشده است . نه تنها تهران بلكه همه آنچه امروز مظاهر و نمادهاي تمدن جديد شمرده ميشوند و تهران نيز از آنها برخوردار است سابقه اي چندان ديرين ندارند .

تیر ۰۳، ۱۳۸۶

اگه دستام رو جدا كنند،من يه طرفم ميمونم و دستام يه طرفه ديگه
اگه پاهام رو قطع كنند،من ميمونم و پاهام
اگه قلبم و ريه هام رو در بيارند من ميمونم و قلب و ريه هام
اما ...
اگه سرم رو جدا كنند نميدونم من ميمونم و بدنم يا من ميمونم و سرم!!!




Dastin hofman

dialog of tanent
Roman Polanski

تیر ۰۲، ۱۳۸۶

عرض شرمندگي:
از اون صباح كه فكر تجديد فراش در باب قالب وبلاگ افتاديم و خير سرمون قلم رو نو نوار كرديم همه چيز، همه چيزش رو از دست داده .
ارتباط سيستميك پارسنزي كه هيچي،چه توقعي...
اما كاركرد هر قسمت نه كه نيست، هست اما ... نيست!!!
خوبه حالا آبرو ريزي نميكنه و كژ كاركرد نداره
چه ميدونم يه دفعه اسم قلم رو تايپ ميكني ميري تو وبلاگ ابولفضل
خوب اين يعني فاجعه!!!

نه كامنت دونيم باز ميشه نه خودم ميتونم تو بخش مديريت برم
از دوستاني كه برام ميل زدن خيلي ممنونم
نميرم جبران كنم!!!
ولي همينه كه هست
اينم مثل خودمه يه روز خوبه يه سال هم حوصله ي هيچكس و نداره///

خرداد ۲۷، ۱۳۸۶

139..

اهل دل چون نامه انشا ميكنند
ابتدا با نام زهرا مي كنند

از ابتداي خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم، خدا مرا كه مي آْفريد و زمين و خورشيد و ماه و بر و بحر را ،اعلام كرد كه آفرينش شما،آفرينش همه چيزبه طفيلي آفرينش پنج تن است و محور آن پبج تن زهراست

يا مالئكتي و سكان سماواتياعلموا اني ما خلقت سماء مبينه و لا ارضا مدحيه و لا قمرا منيرا ولا شمسا مضيئه و لا فلكا يدرو و لا بحرا يجري و لا فلكا يسري الا في محبه هولاء الخسمه

هيچكس آيا توانسته است غم فاطمه را-سلام الله عليها- در سوگ پدر به تصوير بكشد،جز ناله هاي بيت الاحزان فاطمه؟
در اندوه جگر سوز علي -سلام الله عليها- در مواجهه با فاطمه ميان در و ديوار و گاه شستن صورت نيلي و بازوي كبود فاطمه ، هيچ هنرمكند عارفي توانسته است مرثيه بسرايد آنچنانكه از عمق رنج آدمي در چروك هاي پيشاني علي خبر دهد و وسعت غمهاي خلقت را در پهناي اشك علي بشناسد و بشناساند جز باران اشك پنهاني علي؟

هيچكس را ياراي آن نبوده است كه آلام محض زينب را به هنگام ديدار سر برادر بر بام نيزه ها بيان كند، جز خون جاري از سر مبارك زينب؟

....................
و علي !غريب تر از غريبي گذشته ات را به پيش چشمها نظاره كن كه ديگر همان تك پاسخ سلام مدينه را نيز در كف نداري
سخن از درد هجر است و بوي غربت و بغض و ..
مردان مرد نماي مدينه به انتظار به زانو در آمدنت لحظه شماري ميكنند كه تا به امروز علي بي زهرا نبوده است و علي بي زهرا نيست...

و زهراجان!سخت است فراغت براي امير غريب شهر كه تو يار و مددكارش بودي و دم مسيحايي تو بود كه احيا ميكرد تن خسته و ذهن تنهاي حيدر كرار را
چه،
نه وصف دختر چهار ساله ات
نه حسين كوچك و نه حسن غريب تر از پدر

زهرا جان چه خانواده اي است اين كه همه مظلومند و غريب ..
زنانش زجر ميكشند و داغ بر دل تلنبار ميكنند و مردانش نيز...

و پايان غزل زهراي مرضيه نيست جز ابر مرد معرفت و خداي عشق و مهر و احساس
قمر منير حضرت زهرا

عباس!شير حيدر و ام البنين
و گل پسر زهرا
به آبروي حضرت زهرا سال جديد عمرم را با محبت به زهرا و بغض به دشمنانش پر بار كن


گر نگاهي به ما كند زهرا
دردها را دوا كند زهرا

التماس دعا

خرداد ۲۲، ۱۳۸۶




مدتها بود که قصد داشتم یه چیزیکی در مورد این به اصطلاح فیلم اخراجی ها بنویسم اما از اون جا که نه حرفم میومد و نه دوست دارم که در مورد چیزای مد و روز بنویسم به همین دلیل الان به این نتیجه رسیدم بنویسم
کلی مطلب نوشتم اما بی توضیح بهتون این رو معرفی میکنم که فوق العاده است و حداقل از حدیث نفس من خیلی بهتره

متن زير مقاله‌اي است كه حسين معززي‌نيا (داماد شهيد آويني)، كارگردان روايت راوي و منتقد سينما در شماره اخير مجله «دنياي تصوير» منتشر كرده است.

البته بنده بخشی از مقاله رو که مربوط به اخراجی ها و مسعود ده نمکی است آوردم، الباقی هم انشالله تو راهه

...

يكي از كساني كه چند ماهي است در هر محفل و مجلسي كه مي‌نشيند، ادامه حرف‌اش را با مناسبت و بي‌مناسبت به آويني مربوط مي‌كند، مسعود ده‌نمكي است. در اين چند ماه بارها تصميم گرفته‌ام جوابيه مفصلي بنويسم و بي‌ربط بودن نوع موضع‌گيري‌هاي ده‌نمكي را توضيح دهم، اما هر دفعه از اين بابت نگران شده‌ام كه در جامعه‌اي كه تصور مي‌شود نوعي نزديكي فكري بين آويني و گروه‌هاي منتسب به امثال ده‌نمكي وجود دارد، نوشتن چنين مطالبي و ذكر اين دو نام در كنار يكديگر ممكن است بيشتر موجب رواج اين توهم شود و كار را سخت‌تر كند. ضمن اين كه هنوز نتوانسته‌ام مطمئن شوم ده‌نمكي اين حرف‌ها را از سر سادگي و نابلدي مي‌گويد يا اين كه علاقه پيدا كرده با انتساب خودش به شهيد آويني و تكرار كردن نام او، آگاهانه براي خودش نوعي مصونيت و اعتبار دست و پا كند. وگرنه بعيد است كه خودش نداند آويني اعتقادي به فعاليت سياسي از نوع ده‌نمكي نداشت، فرهنگ و هنر را آلت دست اهداف سياسي فرض نمي‌كرد، گروه‌هايي را تحريك نمي‌كرد براي آن كه به سالن‌هاي سينما و دفتر مجلات حمله كنند و بزنند و بشكنند و بسوزانند، مدام مشغول متهم كردن اين و آن نبود، سينما را وسيله و ابزاري براي برآورده كردن اهداف‌اش فرض نمي‌كرد، شوخي با مقدسات را براي جلب توجه مردم عامي مجاز نمي‌دانست، معتقد نبود براي مقابله با روشنفكري بايد عوام‌گرايي كنيم و از نام و اعتبار شهدا براي حمله به يك جريان سياسي استفاده نمي‌كرد. ده‌نمكي در محافل مختلف گفته كه روش فيلمسازي او نزديك به آويني است و آويني اگر زنده بود فقر و فحشا و اخراجي‌ها را پيش از او مي‌ساخت! اين حرف‌ها آن قدر غريب است و آن قدر حيرت‌آور كه فقط يا از ذهني بيش از حد ساده بر مي‌آيند يا از ذهني كه قصد ماهي گرفتن از آب گل‌آلود را دارد. از ذهني كه شايد به اين نتيجه رسيده كه در اين وضعيت بلبشو كه هر كسي هر چيزي دل‌اش مي‌خواهد به آويني منسوب مي‌كند، من هم فيلم‌هايم و خودم را ضميمه او كنم تا بهره يكپارچه ببرم! وگرنه توضيح دادن جزئياتي در اين باب كه فيلم‌هاي ده‌نمكي با توجه به اصول و منطق فكري آويني چه جايگاهي دارند، كار بي‌حاصلي به نظر مي‌رسد، چرا كه هر كس چند صفحه‌اي از نوشته‌هاي آويني را خوانده باشد و حتي يك قسمت از فيلم‌هاي روايت فتح را ديده باشد، خيلي سريع مي‌فهمد كه از ديدگاه آويني، مستندي مثل فقر و فحشا يك فيلم جعلي و سرهم‌بندي‌شده است خارج از قواعد مستندسازي صادقانه براي قبولاندن ناشيانه يك ديدگاه غيرمنطقي به تماشاگر، و اخراجي‌ها يك فيلمفارسي توهين‌آميز است كه مثل اسلاف‌اش مي‌تواند عوام‌الناس را از سالن سينما راضي و خندان به خانه بفرستد، بدون آن كه بدانند دقيقاً به چه خنديده‌اند. و جالب‌تر اين كه در اين ايام، ده‌نمكي علاقه‌مند شده براي تبليغ درباره اخراجي‌ها و موجه نشان دادن ديدگاه‌اش در فيلم، آويني را هم از دنياي بيرون از فيلم به كاراكترهاي فيلم‌اش اضافه كند و مرتب تأكيد مي‌كند كه آويني هم يك اخراجي بوده كه خط قرمزهاي جامعه اجازه نمي‌دهد ما خيلي حرف‌ها را درباره‌اش بزنيم! چنين رفتاري با يك شهيد محترم و معتبر، در هر جامعه ديگري مي‌توانست موجب بروز اعتراض‌هاي جدي شود و خيلي‌ها چنين اهانتي را تاب نياورند، ولي از آن جا كه در مملكت ما هر كس خودش را به مقدسات منسوب كند، مصونيت پيدا مي‌كند، صداي كسي در نمي‌آيد كه آخر اين چه حرفي است و منظور تو اين است كه آويني هم يكي مثل اراذل فيلم اخراجي‌ها بوده كه قمه‌كشي مي‌كرده يا دزد سر گذر بوده كه گذارش به جبهه افتاده و قمه‌اش را به جاي آن كه عليه مردم به كار گيرد، عليه تانك به كار گرفته؟! بنده فكر مي‌كنم بهتر است همين جا و در همين مطلب اين ماجراي خط قرمزها و نگفته‌هاي آقاي ده‌نمكي را روشن كنيم و خيال همه را براي يك بار راحت كنيم: من نمي‌دانم اين خط قرمزهايي كه ايشان مي‌گويد چه هست و كجاست، اما فكر نمي‌كنم منعي وجود داشته باشد كه همه بدانند سيد مرتضي آويني در سال‌هاي پيش از انقلاب در يك دانشكده هنري درس مي‌خوانده و نوع پوشش و دوستي‌ها و روابط و رفتارهاي عمومي‌اش با آن چه ما امروز درسال‌هاي پس از انقلاب مشروع و مقبول مي‌دانيم تطابق نداشته و در دهه پنجاه يك انقلابي دوآتشه نبوده كه در همه راهپيمايي‌ها شركت كند و مشغول مبارزه مسلحانه عليه رژيم شاه باشد. بلكه بيشتر در عالم خودش بوده و به مطالعه فلسفه و رمان و هنر غرب مي‌پرداخته و خودش هم قصه‌هاي روشنفكرانه و حديث‌نفس‌هاي پر طمطراق مي‌نوشته و شعر نو مي‌سروده و حتي مجموعه‌اي از اين قطعات ادبي‌اش را در كتابي به نام «هر آن كه جز خود» منتشر كرده كه در پي تحولاتي كه با نزديك شدن به پيروزي انقلاب در وجودش رخ مي‌دهد، از پخش شدن اين كتاب جلوگيري مي‌كند و كل تيراژ آن را نابود مي‌كند و ديگر از اين نوع نوشتن پرهيز مي‌كند. عكس‌هاي به جا مانده از آن دوران‌اش هم نشان مي‌دهد كه به سبك جوانان روشنفكر دهه پنجاه لباس مي‌پوشيده و گاهي سبيل پر پشت مي‌گذاشته و گاهي ريش مي‌گذاشته و گاهي همه را مي‌تراشيده! خب، حالا قرار است به كجا برسيم؟! مگر او خودش در مقالات‌اش به صراحت ننوشته كه «از يك راه طي‌شده» مي‌آيد؟ مگر مي‌خواسته تحول روحي‌اش را پنهان كند؟ آقاي ده‌نمكي مرتب دارد به اين بخش از زندگي او علاقه نشان مي‌دهد كه چه دستاوردي عايدش شود؟ مي‌خواهد بگويد آدم‌ها هميشه يك جور نيستند و متحول مي‌شوند؟ خب، بله قطعاً همين‌طور است، ولي راستش اين تحول از قمه‌كشي به تفكر منجر نمي‌شود، سيد مرتضي آويني هر چه كه بود و قبل از انقلاب هر عمل غير اخلاقي مورد علاقه آقاي ده‌نمكي را هم كه انجام داده باشد، يك متفكر بود كه درد كشف داشت و درد دانستن و جست‌و‌جوي حقيقت. و به هر عرصه‌اي سرك مي‌كشيد تا ببيند حقيقت را كجا مي‌تواند بيابد، همان‌طور كه هر متفكر اصيل ديگري هم چنين مي‌كند؛ از خودش و وجودش و اعتبار و آبرويش مايه مي‌گذارد تا به حقيقت برسد و آن قدر كه دغدغه كشف معنا دارد، پرواي بدنامي ندارد. مگر بزرگان فكر و ادب و عرفان ما در تمام قرون گذشته، جز اين زندگي كرده‌اند؟ اما همه‌شان با هر مرام اخلاقي، يك وجه مشترك داشته‌اند و آن هم مناعت طبع و وسعت ديد و درد كسب معرفت است و اگر اصول اخلاقي را هم زير پا گذاشته‌اند، از بي‌تابي و بي‌پروايي براي وصول به حقيقت بوده است، نه از شوق گناه. خط قرمزي براي بيان اين نكات وجود ندارد، خط قرمز بايد آن جا وجود داشته باشد كه يكي از راه برسد و بخواهد ضعف‌ها و نداشته‌هايش را با گذشته يك آدم معتبر و محترم شريك شود، بي آن كه از قوت‌ها و داشته‌هاي او بهره‌اي برده باشد، و بي آن كه بداند خطاهاي بزرگان در مقايسه با بزرگي و قدرشان سنجيده مي‌شود، اما كسي كه بزرگ نيست، متاعي براي سنجش ندارد، و گناه و صواب‌اش هر دو كم‌قدر است.






اما اين نوع اظهارنظرها منحصر به يك شخص نيست، كه اگر بود مي‌شد گذشت و توجه نكرد. در محافل متعددي چنين اظهارنظرهايي شنيده مي‌شود و در آخرين نمونه‌اش، در مراسم اهداي جايزه شهيد آويني به مستندهاي برگزيده سال، چند مقام فرهنگي هنري طراز اول كشور به پشت تريبون آمدند و درباره آويني و جايگاه‌اش سخنراني كردند، كه تنها معدودي از جملات‌شان واقعاً درباره آويني صدق مي‌كرد و بقيه صحبت‌هاي‌شان نظراتي بود كه خودشان درباره امور مختلف داشتند و از زبان آويني بيان‌اش كردند! در آن مجلس، با تأكيد خاصي گفته شد آويني «يك روشنفكر تمام عيار» بوده است، در حالي كه آويني نوشته‌هاي متعددي دارد در توضيح معناي اصطلاح «روشنفكري» و سرسختانه تأكيد دارد كه اين كلمه معناي خاصي دارد و نمي‌تواند و نبايد به يك متفكر شرقي اطلاق شود و ما مجاز نيستيم آن را به اين شكل به كار ببريم. مي‌توانيم با اين نظر او مخالف يا موافق باشيم و درباره‌اش بحث كنيم، اما «روشنفكر» ناميدن آويني، آن هم از نوع «تمام عيارش» درست مثل اين است كه بخواهيم براي توصيف لنين، لقب ليبراليست را به كار ببريم تا او را هجو كنيم و دست بيندازيم! يا در همين سخنراني و در اظهارنظر ديگري گفته شد: «آويني مي‌گفت سينما وسيله و ابزار مناسبي براي بيان مفاهيم ديني و اسلامي است» در حالي كه شايد نزديك به نيمي از نوشته‌هاي سينمايي آويني به توضيح اين موضوع اختصاص دارد كه سينما «ابزار» نيست و «وسيله» نيست و شأن مستقل خودش را دارد و اصلاً اگر با اين نگاه به سينما نزديك شويم موفق به بيان هيچ مفهومي نخواهيم شد، چه اسلامي و چه غير اسلامي. و همچنين در همين مجلس گفته شد: « آويني به خاطر اظهارنظرها و مقالات‌اش پي در پي از طرف گروه‌هايي مورد حمله قرار مي‌گرفت كه علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند»! خب، اين يكي ديگر رسماً جعل تاريخ است! چون در تمام آن سال‌ها هرگز حمله مهم و قابل توجهي از طرف جريان‌هايي كه «علم روشنفكري را بر دوش مي‌كشيدند» انجام نشد و اتفاقاً درست بر عكس، كساني حمله مي‌كردند كه منتسب به تفكر سنتي بودند و روزنامه‌هاي شاخص اين نوع تفكر را در اختيار داشتند. و اتفاقاً در ايام بعد از شهادت او هم يكي از بهترين و صادقانه‌ترين مقالات در رثاي او را سردبير مجله روشنفكرانه دنياي سخن نوشت، و در آن سو بسياري از رياكارانه‌ترين ستايش‌نامه‌هاي فرمايشي در همان روزنامه‌هايي چاپ شد كه تا چند روز قبل‌اش به او توصيه مي‌كردند خدا را فراموش نكند! خب، اينها ديگر تاريخ است و سند دارد و قابل بررسي است و خوشبختانه نمي‌شود جعل‌شان كرد. اگر نمي‌فهميم چه‌طور مي‌شود كسي كه امروز هنرمند ديني و متفكر بسيجي و نظريه‌پرداز انقلابي ناميده مي‌شود، از طرف گروه‌هاي فكري ظاهراً نزديك به خودش تا آن حد مورد حمله قرار بگيرد كه تحمل ادامه دادن زندگي را نداشته باشد، دليل نمي‌شود بياييم و در تاريخ دست ببريم!

خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

رساله اي در باب انديشيدن


از انديشيدن چه حاصل كه نه تورا ميخواند و نه تورا ميراند،

در خلا باقي ميگذارد
و همه چيز را در نهايت امر گردن تو مي اندازد
اگر زرنگ باشي كه رسوايي ها را به تقدير نسبت ميدهي و مي رهي
والا كه در افيون شكست مي شكني و ...



تو را به انديشيدن فرا ميخوانم كه بزرگترين درمان است
علاج درد تو دراندیشیدن است و نه فكر كردن به معني عام،چه سود كه به مانند باقي افراد از صبح تا به شام درگير اين وآن باشي و به آنان فكر كني؟،
كه خودت را رها كرده اي!
عبادت است كمك وانديشيدن به خلق،
ولي نه آنكه خودت را به تقدير سپاري و پا بر روي امواج گذاري
و آمنت و بالله سر دهي و خدا از تو مدد گويي و بي غم روزگار گذراني ...
ياد بگير كه چگونه بايد بينديشي،
كه اساسا سخت ترين كار دنيا بعد از بندگي انديشيدن است...
نيچه وار نميگويم كه به تنهايي ات بگريز كه از زخم مگسان در امان نيستي...
آري مگسان بسيارند و خون تو نيز نه بسيار،
اما اساس هر بردي سوختن است،
بايد تحمل كني ،نيش مگسان زهر آگين را و سپس رشد كني و تعالي يابي،
و آنجاست كه دگر نه مگسي آزارت ميدهد و نه ...
به انديشيدن بگرا
به تنهايي،
به سكوت،
ميداني مشك چه زماني هياهو دارد و غرش...؟
زماني كه خالي است،
پس صدا و نوا را فراموش كن و تا سر ريز نشدي فوران مکن که فوران آن هنگام است که كوزه ات سوراخ شده است و عمر تو نيز به پايان...
بينديش كه اساس خلقت تو را به كجا رهانده واز تو چه ميخواهد كه اساس خلقت تو هستي و نه جز اين...
پروا نكن ،كه چه حاصل از ترس، كه ترس مرگ اراده است...
ومرگ زماني كه آمد ديگر باز نخواهد گشت
مادامي كه مصمم به انجامي برنده اي و مادامي كه در شك و ترديد و اضطرابي وا داده اي ،كه هر آيينه سيب از دست تو بلغزد، از آن ديگري است...
،در انديشيدن خطر فراوان است
خطر از مارهاي سمي خودخواهي
خوبيني و خود شيفتگي،و منيت...
هراس كن از مگسان زهر آگين آدميان كه تورا نيش ميزنند و تشويق ميدارند به ادامه ي راه
هر سان كه ديدي تشويق ميشوي بدان كه مغلوب گشته اي وهر سان كه تو را مذموم و نا پسند خواندند ، آن روز روز پرواز است
اما فراموش مكن كه به چه بايد بينديشي
آغاز راه کجاست و اساسا دلیل آغازت چیست؟
به اندیشیدن بگرا
به نفست رجوع کن به آنی بیندیش که اساس توست و تو اساس خلقت ، که خلقت در توست و تویی
که احسن الخالقینی...
بیندیش که اگر نبودی چه میشد و چه بلایی بر سر عالم می امد
اگر خبری نیست پس زنده بودنت چه سود؟
که اسب جوان را به خاطر چابکی اش حسن هاست و نه به خاطر نجابتش
که اگر نجابتی در کار بود هرگز سلاخی نمی شد...
به تنهایی ات بگریز و بیندیش که خدا چگونه خدا شد و تو چگونه انسان...
روزی که دنیا آمدی چه شد و روزی می روی چه میشود؟
بیندیش به دو روزی از عمرت که شبیه هم است که اگر پدیدار شد تو در خسرانی و آفت...
،بیندیش به دوستانی که برایت دوست بوده اند ونه خوب
جهان ،دغل زیاد دیده است، پس به تملق و دروغ نان خود را بر سر کوی برزن آلوده نساز
که لقمه ی آلوده نام آلوده به همراه دارد و نام آلوده تباهت میکند
به کودکی ات بیندیش زمانی که شیطنت ات زیبا بود و چهره ی معصومت دوست داشتنی
به امروزت بیندیش که چه میزان صورتت زیباست
و آیا سیرتت شیطنت دارد یا ؟ ...
دیگر به هیچ چیز نیندیش
اینجا سکوت اختیار کن
به او بیندیش که تو را اندیشیدن ارزاني داشت تا به او برسی
ونه از او برهی
که اندیشه خطرناک ترین نیروست ،
از راه درست به ابتذالت میکشاند
شهوت تخطی میکند اما چه باک که دل در گرو رحمانیت او گرفتار است
اما عقل ، اگر در نام او به تردید افتد جایی برای جبران نخواهد گذاشت
ناگهان زایل میشوی بی آنکه اگاه باشی
که دیگر اندیشیدن هم به فریادت نخواهد رسید
به تنهایی ات بگریز،
شاید حادثه ای تو را به مسیر درست کشاند و اندیشه ات بوی تامل و تعمق گیرد...
به خود بينديش كه تمام جوابها در توست
بدان كه روزي مي رسد كه هركس را به فراخور انديشه اش ظرفيت ميدهند و به اندازه ي عملش ظرف...
به آينده اي بينديش كه هرگز نخواهد آمد
آینده ای که هر لحظه در کمین است...
آینده ای که اکنون گذشت...
و آینده ای که جانت را خواهد گرفت
به تنهایی ات بگریز و به چگونه اندیشیدنت بیندیش

...به این بیندیش که از اندیشیدن چه حاصل،
... که نه تورا نام میدهد و نه دوام



تقديم به آقا مرتضي
هميشه دوست خوب و بي نظيرم

خرداد ۱۳، ۱۳۸۶



لاشخور به فكر طعمه اي ديگر


كودك در انتظار لقمه اي ديگر

و زمين در انتظار لحظه اي ديگر...

خدا در انتظار چيست؟
به فكر چيست؟

خرداد ۰۱، ۱۳۸۶






بچه اي كه بازي ميكند
گاهي گم ميشود

اما بچه اي كه گم ميشود
هرگز بازي نميكند...






.........
نقاشي:قلم آبرنگ ومركب
عكس:دوربينw700
شعر:مودب

اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

چند نکته ی کاربردی روانشناسی اجتماعی که در زندگی روز مره به درد میخوره


1.در نوشته هاتون قلمبه سلمبه بنویسید.اینطوری کسی که حوصله ی خوندن دقیق مطلبتون رو نداره و یا واقعا چیزی از مطلبتون نمی فهمه ، کمتر نقدتون میکنه وگاهی هم موجب به به چه چه میشه
(به بچه های گروه asg83:باور بفرمایید این یه اصل در مورد (من) صدق نمیکنه وقلمم واقعا این شکلیه...!!!)

2.قاطع،مصمم و صریح حرف بزنید،اینجوری حرفتون بیشتر قدرت نفوذ داره وبه تبع پذیرفته تره ومعمولا از سوی دیگران تایید میشه

3.سعی کنید وقتی از کسی خواسته ای دارید که زیاد مورد پسندش نیست و برای شما هم حیاتیه،وقتی برید سراغش که سرش شلوغه ویا حوصله نداره،البته این خطرناکه و نیاز به تبهر داره، اینکه چه جوری کلافه اش کنی که بگه
اَاَاَاَاَه... خوب باشه ،... فقط برو بذار به کارم برسم،،از هنرمندیهای شماست

4.وقتی نمیتونی حرفت روبه کرسی بنشونی،اینم امتحان کن... ضرر نداره
تند تند حرف بزن، یه کم مظلومانه ویه کم هم جنس لطیف(منظورم دقیقا دخترانه است خواستم یه وقت معضل املت وآشپزی واین مسائل ابولفضل پیش نیاد!!)

5.برای اینکه یه چیز بزرگ از یه کسی بخوای اول یه ذره خوش خدمتی بد نیست. مثلا از بابا یا مامان درخواستی داری،مقتضا به جنس پسر ودختر بودن ابتدا یه کم پوئن بده ودر نهایت طرف مقابلت رو گیم اوور کن

6.سعی کنید فرد مقابل رو توسط حرف ها و خواسته های کوچیک به سمت مقصود اصلی تون هدایت کنید
یعنی اولش درخواست های کوچیک ،بعد یواش یواش بزرگتر وبزرگتر تا هدف نهایی...

8. به مرگ بگیر که به تب راضی بشه،از شیوه هایی که خیلی جواب میده... مثلا نیاز به پنجاه هزار تومن پول داری . اگه بری به یه نفر بگی به من پنجاه تومن بده که میگه ندارم... پس چه میکنی...
میگی فلانی مثلا داری یه پانصد تومن به من بدی ؟بعد طرف میگه،چی؟؟؟ پونصد تومن !!!!؟؟؟ نه باور کن
بعد تو میگی حالا چه قدر داری؟ ممکنه تا صد تومن هم بهت بده ولی ذیگه پنجاه تومن روشاخشه

9.تور انداختن. لازمه ی این کار اینه که اول جلب اعتماد کنی. این شیوه خیلی مرسومه.برای بازار یاب ها برای فروشنده ها.... با شما حرف میزنن،راضیتون میکنن،حتی اشانتیون هم بهتون میدن واونوفته که شما رو جو میگیره ومیگید چه خوب و میخرید....

10. یه سری از دوستان ممکنه بگن شما چه قدر آدم ضد اخلاقی هستید و این کارها بده
خدا راضی نیست وچه میدونم این حرفها ...
یه راه خوب هم برای این دوستان دارم که خیلی ساده است و اتفاقا جواب هم داده...
صادقانه رفتار کنید...!!!؟؟؟؟

اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶










...........................................................................
هزار گونه سخن در دهان ولب خاموش...

فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

پدرم پیشنهادی بهش داد که نتونست رد کنه
اسلحه رو گذاشت روی مغزش...


Godfather.
part.II

فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

در باب سکوت
تقدیم به دوستی که صعود در پیش گرفته است
و محرم رازش سکوت است


ابوالقاسم جنید در بغداد زاده شد و در همانجا وفات یافت. متاخران او را سید الطائفه و شیخ المشایخ و طاووس الفقرا خوانده اند.
شاید نخستین کسی است که در فناء فی الله سخن گفت و آن را به صورت عارفانه در آورد
از سخنان اوست:
ما تصوف را از قیل و قال نگرفتیم،بلکه از گرسنگی یافتیم و دست کشیدن از آرزو و بریدن از آنچه دوست داشتیم واندر چشم ما آراسته بود.
او را پرسیدند :این عالم از کجا یافتی؟
گفت:از اینکه سی سال زیر پلکان در برابر خدانشستم و اشاره به پلکان{خانه ی } خود کرد
حنا الفوری




ابن فتحویه به اسناد خود از خالد الربعی نقل میکند:
لقمان را غلامکی زنگی بود
روزی خواجه اش وی را گفت:امروز گوسفندی را بکش
او گوسفندی بکشت. پس خواجه گفت پاکیزه ترین چیزش را بیاور.زبان ودلش را بیاورد.گفت چیزی از اینها پاکیزه تر نداشت؟
گفت :نه
خواجه خاموش ماند
دیگر روز گفتش:برای ما گوسفندی بکش.هم بکشت.پس بگفت: پلید ترین چیز هااز آن بیاور.
باز دل و زبانش بیاورد.گفتش:ترا گفتم پاکیزه ترین چیزش بیاور،دل و زبانش آوردی و باز گفتم پلیدترین بیاور باز هم دل و زبانش آوری؟
پاسخ داد:چون این دو پاکیزه باشد هیچ چیز از این ها پاکیزه تر نباشد و چون پلیدباشند،هیچ چیز پلید تر از آنها نیست.

عبدالحسین زرین کوب
(برگرفته از کتاب از چیزهای دیگر)




یکی از خواجگان بدره ای زر به غلامی داد که نزدیک داوود طایی بر (از بزرگان فقها و از زهاد قرن دوم هجری که در سال 165 ه.ق وفات یافت)،
اگر از تو قبول کند تو از مال من آزادی. به نزدیک داوود آورد و قبول نکرد.گفت آخر در این قبول کردن آزادی من است. گفت آزادی توست بندگی من.من خود را هرگز بنده نکنم به سبب آنکه تو آزاد شوی

مجد خوافی
(قرن هشتم هجری)
از کتاب روضه ی خلد




ابلهی چراغی در پیش آفتاب داشت.گفت:ای مادر،آفتاب چراغ ما راناپدید کرد.
گفت:اگر {آنرا}از خانه به در برند نزدیک آفتاب،هیچ نماند.نه آنکه ضوءچراغ معدوم گردد،ولیکن چشم چون چیزی عظیم را ببیند،کوچک را حقیر در مقابله آن ببیند.
کسی که از آفتاب در خانه رود،اگر چه روشن باشد،هیچ نتواند دید

شیخ شهاب الدین سهروردی

فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

پس اگر مقصد پرواز است،
قفس ویران بهتر،
پرستوئی که مقصد را در کوچ می بیند
از ویرانی لانه اش نمی هراسد

سید مرتضی آوینی







و در افق ایستاده بودی. مرز میان زمین و آسمان، و من گمان می‌کردم که در چند قدمی هستی و با دویدنی کوتاه، دست نیافتنی.
و من اکنون آشکارا رسیده‌ام ـ نه به تو ـ بل به این واقعیت تلخ که اگر تمامت عمر را هم بی‌وقفه و سکون بدوم، حتی به گرد گام‌های تو نخواهم رسید.
اکنون نمی‌دانم که سراغ تو را از کجا باید گرفت. از سجاده‌های شبانه؟ از پروانه‌های تسبیح‌گر؟ از کاغذهایی که در کار معاشقه با دست‌های تو بوده‌اند؟ از قلم‌هایی که بار سنگین امانت تو را بر دوش‌های خویش حمل کرده‌اند؟ از دوربینی که هم‌زاد و هم‌نفس تو بود در روایت شیفتگی‌ها و بی‌قراری‌ها و جاماندگی‌ها؟
یا از شمع‌هایی که همیشه آتش دلشان را سر دست گرفته‌اند؟
یا... از فرشتگانی که اشتیاق شهیدان را بر هودج بال‌های خویش، عروج می‌دهند؟...!
سید مهدی شجاعی



و زبانم چونان مار گزیدگانی که در حسرت روزهای شاد و بی درد میزیند
در حلقوم بغض گرفته ام محبوس است
نه انکه نخواهد،
نه،
نتواند که سخن گوید
و اساس دلدادگی به همین منوال است
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز



تقدیم به یکی از کسانی که قلم همیشه به اسم آنان مقدس است
و معنای اصلی ن و القلمند

فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

پوزیتیویسم(positivism )


از نخستین مکاتبی که در بررسی سلسله حلقه های
فکری متولد غرب که حول اندیشه ای خاص شکل می گیرد و حرفی تازه ٫ نگاهی نو و بینشی متفاوت دارد ٫ پوزیتیویسم است.مکتبی که شعله های آن در قرن هجدهم آغاز و در قرن نوزدهم در آراء کسانی چون دورکیم و سپس در نظرات صاحبنظران حلقه ی وین زبانه کشید.

پوزیتیویسم شیوه ی خاص شناخت اثباتی و ارزیابی علمی را برای درک واقعیات به عنوان تنها شیوه ی شناخت مورد قبول در علوم اجتماعی در سطح جهانی و در میدان عمل ارائه کرده است. شیوه ای که شاید آغاز گری آن با نام شخصیتی چون " آگوست کنت " عجین شده است و همگان وی را از مو سسان نوعی تفکر جدید در جامعه شناسی می شناسند.

پوزیتیویسم را می توان شکل فلسفی و مکتبی شده ی روحیه و روند علم گرایی ( سانتیسم ) دانست و یا به تعبیری دیگر علم زدگی یک طرز طلقی و نگرشی است که روش علوم طبیعی را برای تحقیق و در تمامی عرصه های معرفت لایق می شمارد.

اصطلاح پوزیتیویسم(positivism) که در فارسی معادل آن را " اثبات گرایی" ترجمه کرده اند ٫ رهیافتی بود که از لفظ " پوزیتیو " به معنای "ثبت" / " واقعی" / "صریح " / " نسبی " / " تحققی " شکل گرفت و بعد ها درفارسی نیز تحت عناوینی چون " فلسفه ی تحقق " / " مکتب اثباتی" / " اثبات گرایی" / و "مذهب تحصلی " ر ا به خود گرفت.

اما خود واژه ی "پوزیتیو "معانی مختلفی دارد که در یک تقسیم بندی قابل قبول که در کتاب نظریه های توسلی مطرح شده است به سه دسته ی زیر تقسیم می شود:

الف) مصادیق آن امور محقق است ٫ یعنی اموری مشهود و محسوس که وجود آن ها منوط به شرط و خیال نباشد.

ب) مباحث آن محقق و مسلم است و محل اختلاف و شبه و تفکیک نیست و ابهام و اجمال ندارد.

ج) مثبت است و درتمام امور منفی که محل اختلاف است ٫ نمی باشد.

پس ٫ بنا بر این تقسیم بندی مفهومی واژه ی "پوزیتیو" ٫ متوجه می شویم که اساس کار اثبات گرایی بر عناصری چون" قابل مشاهده" / " ملموس" / " عینی " / "دقیق" / و "تحصلی" استوار است. امری که در قبل پوزیتیویسم ٫کسانی چون هگل با آن مخالفت داشتند.دقیقا همین جاست که اساس مخالفت های فکری هگلیان با پوزیتیویسم آغاز می شود.

پوزیتیویسم ٫ تنها امور محقق ٫ قابل مشاهده و محسوس مورد اتفاق و بررسی است که طریق شناخت آن مشاهده و تجربه است و نه استدلال های فلسفی. در صورتیکه هگل و بخشی از فلسفه ی آلمانی ٫ فلسفه را جزء لاینفک جامعه شناسی دانسته و در مدل پردازی ها و تئوری سازی ایشان ٫ چیزی بنام مفهوم انتزاع همیشه حرفی برای گفتن دارد.

لمس جهان ذهنی از طریق دیالکتیک میان پدیده ها ٫ کلان نگری و ترسیم دنیای فرامادی همه و همه امری بود که نقطه ی مقابل اندیشه ی اثبات گرایی ایستاده بود.اثبات گرایی می کوشید تا بانفی دیالکتیکی هستی اشیاء در مقابل هگل و اندیشه ی تفکیک ذات مجرد و عقلانی و آشکار شدن آن مقابله کند.به همین جهت پوزیتیویست ها ٫ فلسفه ی هگل را فلسفه ای منفی نامیدند و فضایی جدای از آن را ترسیم کردند.

در سده ی شانزدهم و هفدهم ٫ کسانی چون فرانسیس بیکن ٫ دکارت و نیز دانشمندانی چون گالیله شیوه ها و روش های تجربی را به کار بردند ٫ بدون آنکه خود را صریحا در چار چوب یک " فلسفه ی ثبت گرا " قرار دهند.

نظریات پاسکال مخصوص در کتاب " تفسیر طبیعت " / " دیدرو " / " دالامبر " و در نهایت " هیوم " تاثیر بسزایی در شکل گیری این اندیشه است.

فلسفه ی اثباتی از دو جهت به جبهه ی عقل گرای انتقادی حمله برد. مبارزه ی آراء و نظرات کنت در مقابل صورت فرانسوی ٫ یعنی فلسفه ی منفی دکارت و عصر روشنگری از یک سو و همچنین نبرد با دستگاه فلسفی هگل از سویی دیگر فضای فکری پوزیتیویسم را مشخص ساخت.

و اما از جمله کسانی که در شکل گیری و آغاز پوزیتیویسم نقش بسزایی دارد " کلود هنری سن سیمون " است. وی می خواست از طریق استفاده ا ز روشها و نتایج علوم و صنعت ٫ سازمان تامین اجتماعی ٫ عادلانه ترین را برقرار کند. او و آگوست کنت هر دو معتقد بودند که بشر هم اکنون در دوران بحران به سر می برد ٫ زیرا که پیشرفت علم به نابودی دین و فلسفه و سیاست ٫ اخلاقیات ٫ آموزش عمومی باید بنا شود تا به وسیله آن ٫ جامعه وحدت و سازمان خود را بر اساس یک نیروی معنوی جدید و بر اساس یک نیروی دنیوی باز یابد.

پوزیتیویسم قرن نوزدهم که بیشترین آثار و نمود آن مربوط به حلقه ی دین است یک رهیافت یا نظام فلسفی بود که یگانه مبداء معرفت های معتبر در علوم (علوم طبیعی و اجتماعی ) را تجربه های حسی و روش ریاضی منطقی دانست







آگوست کنت(1793_1857)
"آگوست کنت " طراح ثبت گرایی در علوم اجتماعی و بنیانگذار جامعه شناسی جدید و ابداع کننده ی لغت "جامعه شناسی" است.هدف او آفرینش یک علم طبیعی جامعه بود که بتواند هم تحول گذشته ی بشر را تبیین کند و هم مسیر آینده ی آن را پیش بینی نماید.او با تاکید بر شیوه های علمی و تحققی در صدد آن بود که به نحوی خود را از مجادلات فلسفی کنار بکشد ٫ غافل از آنکه در ورای تفکر اثباتی او نیز فلسفه و جهان بینی های خاصی نهفته بود. اجتماع از نظر او ٫ از آنها که زنده اند ٫ کسانی که جهان را ترک گفته اند و آنان که در اندیشه خود ادامه ی حیات می دهند ٫ تشکیل می شود. به عبارت دیگر اجتماع از تراکم تجربه و علم که رابطه ی بین نسل هاست ٫ ساخته می شود .در بینش علمی و سیاست اثباتی با روش های تاریخی ترکیب می شود و جنبه های ایستای علم به جنبه های پویای آن پیوند می خورد که اساس این بینش را "کنت" در اصول کلی حاکم بر جامعه شناسی ٫ مراحل سه گانه ی تحول فکری بشر و در طبقه بندی علوم به روشنی بیان کرده است.اصل او آنکه اولویت کل٫ نسبت به اجزا خوانده می شود که بر تجربه و تحلیل آنچه کنت نظم خود به خودی جوامع انسانی نامیده است ٫ اعمال می شود.از نظر او ممکن نیست که پدیده ی اجتماعی خاص جز در متن اجتماعی کل تری که به آن تعلق دارد درک و تبیین شود که این همان موضوع جامعه شناسی ایستا است و اصل جامعه ی تاریخی و تطور جامعه ها در زمان نیز شامل می شود که موضوع جامعه شناسی پویاست.

اصل دوم به این نکته اشاره دارد که پیشرفت علوم ٫ راهنمای اصلی جامعه ی بشری است و اصل آخر آنکه انسان همه جا و همه وقت یکی است و این هویت ثابت٫ نتیجه ی ترکیب زیستی و بویژه نظام عصبی اوست.به نظر "کنت" بررسی ایستایی اجتماعی ٫ یعنی همان شرایط و مقدمات نظم اجتماعی که او آن را مرادف با پیشرفت و تکامل بشری می دانست ارتباطی گریز ناپذیر داشته است.از نظر او پیشرفت دانش های بشری سه مرحله را طی کرده اند:

۱) حالت ربانی: کشف ماهیت پنهان اشیاء و امور توسط نیروهای مافوق طبیعی.

۲) حالت مابعدالطبیعی: توسل به جوهر های مجرد و تصوراتی نظیر ذرات و قدرت ها برای تبیین طبیعت اشیاء و علل حوادث.

۳)حالت اثباتی که در آن انسان با مشاهده و استدلال ٫ روابط الزامی مابین اشیاء و حوادث را جستجو کرده و با طرح قوانین آنها را تبیین می کند.







امیل دورکیم(1858_1917)هر چند که جامعه شناسان بزرگی در چارچوب دستاورد پوزیتیویسم به نظریه پردازی پرداختند ٫ چهره ی شاخص این مکتب را نمی توان فردی جز "امیل دورکیم" نامید.

دورکیم در اواخر قرن هفدهم در فرانسه به دنیا آمد. خاستگاه اجتماعی آشفته ٫ شاید بزرگترین دلیل ٫ برای روی آوردنش به نگاه نظم و اصلاح بود.نگاهی که سبب شد به پدیده های اجتماعی و به بیان خودش ٫ واقعیت های اجتماعی ( social fact )نگاهی متفاوت داشته باشد .نگاهی که با مطالعه ی اندیشه ی او در آثاری چون "قواعد روش شناسی" و "صور ابتدایی حیات مذهبی" مشهود است.

اکثر کارهای دورکیم به بررسی نابه سامانی های اجتماعی اختصاص دارد.وی نابه سامانی را درهیچ یک از نوشته هایش ٫ هرگز جزء ضروری جهان نوین نمی داند و معتقد است که نگاه اصلاح و نظم در جامعه ٫ می تواند گره گشای بسیاری از مسایل باشد.

درست در نگاه مقابل او "کارل مارکس" قرار دارد که تشویش ٫ نابه سامانی و آشفتگی را جزء ذاتی زندگی نوین اجتماعی و رابطه ی آن با پدیده ها می داند.

طبق آنچه که در بالا اشاره شد ٫ دورکیم پدیده های اجتماعی را در قالبی تحت عنوان واقعیت اجتماعی( social fact ) مطرح می کند.وی در کتاب "قواعد روش شناسی جامعه شناسی" این اصطلاح را مطرح کرد و بیشتر عمرش به بررسی برخی از همین واقعیت های اجتماعی گذشت.به طوریکه در دیگر اثرش به نام "خودکشی" ٫ به بررسی روابط و علل خود کشی می پردازد و بیان می کند که رابطه ی آن روابط و علل ٫ با واقعیت های اجتماعی و جامعه و همچنین ماهیت آن واقعیت ها و دگرگونی هایش ٫ موجب تفاوت در نرخ خودکشی می شود. این اثر به بررسی دلایل بیرونی جامعه می پردازد و چیستی و چرایی عمل خودکشی را با توجه به تغییرات و فاکتورهای بیرونی ٫ بررسی و تحلیل می کند.در واقع دورکیم خودکشی را فرایندی از جامعه می داند که فرد منجر به آن می شود.

"وجدان جمعی" دیگر مفهوم دورکیمی است که بنا به گفته ی جورج ریتزر ٫ اساس کار دورکیم بر آن بنا شده و به نوعی مهم ترین مفهوم تولیدی اوست.در اصل ٫ جوامع ابتدای تر ٫ با واقعیت های اجتماعی غیر مادی و بویژه با یک اخلاق نیرومند مشترک و یا آنچه که خودش"وجدان جمعی"نامید ٫ پیوند می خورد.وجدان جمعی عاملی است که ماهیت خاص واقعیت اجتماعی را آشکار و تبدیل آن را به هر واقعیت دیگر ٫ ناممکن می سازد

منابع:
نظریه های جامعه شناسی،غلامعباس توسلی،انتشارات سمت،تهران،1383

1384،زندگی و اندیشه ی بزرگان جامعه شناسی،لیوئیس کوزر،تر:محسن ثلاثی،انتشارات علمی،تهران

1381،نظریه های جامعه شناسی،تقی آزاد ارمکی،انتشارات سروش ،تهران

1374،نظریه های جامعه شناسی دوران معاصر ،جرج ریتزر،تر:محسن ثلاثی،انتشارات علمی،تهران



تنظیم: رضا محبی
کاری از گروه مطالعاتی انجمن جامعه شناسی دانشگاه علامه طباطبایی