139..
چيزي سپيد به اسم مرگ
خطي سياه به ياد اميد...
.
رد سفيد ديوار را مي گيرم و به سمت درهايي كه اغوش مرگ را در بر گرفته اند،ميروم
اينجا همه سفيد پوشيده اند و گاها آبي آسماني . رنگهايي كه تلاطم آرامش اند و شادي،اما همه چيز رنگ و بوي مرگ را دارد
دوستي عزيز ميگويد بنويس،از شادي بنويس و كم از رنج و درد غربت ،اما چه كنم كه سلب ميشود قدرت افكاري كه به شادي ام بكشاند از روحي خسته ،آزرده،نحيف و ...
.
نوري زرد و بويي عجيب كه احساس ميكني چه پاكيزه است،اما پس از مدتي حالت را بهم ميزند اين رخوت روزمرگي عادي در ميان مبتلايان به مرگ
حواست نباشد گوشت را بريده و گذاشته است كف دستت براي روز مبادا...
چه كنم كه ...
.
نه
بايد از شادي بنويسم
جالب است كه بداني اينجا سياه پوشاني كه موقتا حاضر ميشوند پيك شادي اند و خنده
گل ها را انها مي آورند و به مرده گان هنوز زنده تقديم ميكنند.سياه هم روزي سپيد ميشود اما نه به سپيدي مرگ ...
گاهي صدايي بلند ميشود از كنار انتهايي ترين دري كه هميشه بسته است.همان دري كه ديروز يك نفر را با چشماني باز به داخل بردند و امروز با چشماني بسته و با لباسي سرا سر سپيد بيرونش كشيدند.
.
نه نه ...
باور نمي كنيم
دوباره از نو مي نويسم از شادي ،از شور از اميد و از قهقه ي مستانه ي سپيد پوشان
مردي را ديدم كه مي رفت ،مي خنديد و ميرفت،و زني را كه در انتهاي دالان سپيد جايش را با او عوض كرد
زني گريان ،سياه پوش و سرخ از فرط زاري
.
نه نه
بايد از شادي بنويسم،باي كساني كه جز شادي نمي بينند،براي كساني كه اندوهشان كمتر خنديدن است و براي كساني كه اميدوارند از رحمت همان كه بندگان در پيش او عند ربهم يرزقونند..
.
ديگر خسته ام از اين همه شادي تصنعي،
قلمم درد دارد،بيمار است
زجر ميكشد و خود را به كاغذ مي چسباند
جان مشكي اش را بر روي كاغذ اشك مي ريزد
تا بسرايد خنده ي دلي دردمند را
اري قلم ديگر تاب زنده ماندن ندارد
قلم اميد وار است
قلم با اميد زنده ست و قلمي كه مصداق واقعي يا رفيق من لا رفيق له است
.
قلم اين روزها احساس ميكند همان خط سپيد كنار ديوار برايش نقشه ها دارد
يا اورا به حجله ميبرد،لباس دامادي بر تن اش ميكند
و يا او را از بلندايي به وسعت تاريكي به دشتي سراسر سپيد سقوط مي دهد
قلم زنده است تا روايت كند،تمامي مصداقهاي عشق حقيقي را كه سپيدان و سياهان روزگار
از درك انتزاعي آن عاجزند
همان انتزاعي كه با عينيتي كوچك ان را شكسته است
.
قلم زنده است تا روايت كند
================================
پ.ن:
آن كه يك عمر به شوق تو در اين كوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست
و آيا خدا تو را كافي نيست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر