فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام*










دیشب جایی جمع شده بودیم با عده ای از دوستان که در مجموع همه همدیگر را به طور عمیق می شناختند ، اما اگر از یک نفر می پرسیدی شما چه طور دعوت شدین و چه کسی را می شناسین می گفتت فلانی و یا اگر خیلی عیاق و نزدیک بود بهمانی هم اضافه می شد. قرار بر نشستی، جلسه ای چیزی اینگونه مانند بود که به لطف صدای موسیقی جاز دهه 60 آقای کافه دارد هیچ چیز از صحبت آدمها نه شنیدیم و به خاطر پکیج آدمها در جای کوچک نه دیدیم!
اما تقریبن منظور جلسه دستمان آمد. هر کسی چیزی سفارش داد و نوش جان کرد. فرانسه من که تمام شد، به لیوان حسین نگاه کردم ، یک چیز قرمز رنگ، خیلی قشنگ و وسوسه بر انگیزی بود. ایما اشاره ای پرسیدم این دیگه  چه کوفتیه؟
گفت چای ترش؟
کمی تعجب و اینها و برداشتم و به نیت یک نوشیدنی خوب یک جرعه (همون قلوپ خودمون) خوردم. آن اولش فقط ترشی احساس کردم اما در ادامه یعنی تا 1 بامداد معده ام تکنو می زد جایتان خالی.

.

ساعت هشت با یک دوست خوب قرار داشتم. مثلن برای بازدید عید! که این بازدید از صد تا فحش هم بدتر است. خلاصه آمدم تا از نشر چشمه مثلن هدیه ای چیزی بگیرم. هوس کردم خداحافظ گاری کوپر بخرم که می دانم نخوانده بود و دو تا sound track از آن بالا. خیر از جوانی اش ن/ب بیند که آخه انقدر گران می دهد این آقای نشر چشمه. اگر من روزی کافه ای کتابفروشی ای چیزی بزنم، قول می دهم خیلی ارزان تر از آنجا بفروشم به مشتری هایم.
نشر چشمه خداحافظ گری کوپر را نداشت. آمدم ثالث . یعنی با این دوست خوب سر ایرانشهر قرار داشتم. طوری رد شدم از جلویش که مرا ندید. از در رفتم تو، این آقای کتاب فروشه بعد از سلام و اینکه کم پیدایی ، فهمید که که کلی عجله دارم.
گفتم فلان کتاب را می خواهم. گفت بیا . دست کرد پشت سرش و کتاب را داد به من.
بعد داد زد آخرین کتاب رومن گاری هم اومده:
یک دفعه خشکم زد. گفتم چی؟ رومن گاری؟ کتاب ؟ چیه اسمش ؟ ببینم.
بعد خوشحال و شاد آمده طرف ام و میگه بیا : «زندگی در پیش رو»
می خواستم بزنم توی سرش. گفتم : د .. آخه این کجاش جدیده ؟
نگام کرد و گفت: مگه جدید نیست؟ من همین دیروز دیده مش!

.
دیشب آمدم برم سمت خانه . راننده تاکسی که قیافه ی عجیب و غریبی هم نداشت و مثل تمام راننده تاکسی ها بود یک دفعه گفت:
می دونی پسر؟
- چی رو؟
- اینکه دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...

بعد یک پک عمیق به سیگارش زد و ساکت نشست.

5 دقیقه ای همین طور گذشت و دوباره گفت:
می دونی پسر ؟
نگاهش کردم و گفتم چی رو؟
می دونی پسر! دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...

هنگ کرده بودم. چند ثانیه ای بهش فکر کردم .اما کلن ذهن ام رفت سمت فیلم اشکان ، انگشتر عقیق و چند داستان دیگر شهرام مکری.
یاد سکانس های فیلم می افتادم و می خندیدم تو دلم. یا سیامک صفری و الباقی آدما.
کرایه ش رو دادم. وقتی داشت باقی پول رو میداد نگام کرد گفت:
نه ! ... نمی دونی پسر. برو خوش باش.
.
در ماشین رو بستم . خنده رو لب ام خشک شد. 6 دقیقه ای پیاده تا خانه مان راه بود. دائما به فکر این بودم که دیگه مهرو محبت و مرام وجود نداره . دیگی تموم شدن خوشی ها.
رسیدم در آپارتمان . برق ها روشن بود. خواهرم داد زد بدو بیاد بازی بارسا شروع شد. نشستیم بازی را تماشا کردیم .ژاوی را که می بینم روحم تازه می شود بس که این پسر دوست داشتنی است. مسی 4 تا زد و من هم به همه دوستان و دشمنان بارسا پیامک VIVA BARCA رو زدم.



....................................................
پ.ن: این آخرین پستی است که از اینجا آپ می کنم. اینجایی که روزهای تاریکی داشت. نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت.

فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

آزادی از قید تعلق-2

یا فاصله ای میان ایده آلیسم و نهیلیسم



خداوند آزادی را آفرید، بشر بندگی را (آندره شینه)




انسان برای پیروزی آفریده شده است
او را می توان نابود کرد ،
اما نمی توان شکست داد


«پیرمرد و دریا- ارنست همینگوی»