بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

یک تداعی ساده منهای اتفاق







این را برای فیبی می نویسم.


قبل تر ها داستانکی نوشته بودم به عنوان «نامه ای برای فیبی» اما دلم نیامده بود بدم کسی بخواندش؟
 می فهمید آدم وقتی دلش نیاید نوشته اش را کسی بخواند یعنی چه؟ یعنی هنوز خودش باور نکرده است که چه اتفاقیی برای نوشته اش افتاده است.

سلینجر بزرگ و دوست داشتنی هم مرد. مثل تمام کسانی که می آیند و می روند و تنها یادی برای مدتی باقی می ماند. اما سلینجر از این جهت برای ام ماندگار است که نوجوانی کرده ام با کارهایش.

نمی خواهم مرثیه باشد این یادداشت ... و اطاله کلام هم دیگر دردی از من دوا نمی کند.

ولی سلینجر مرا یاد خیلی ها می اندازد. یاد خیلی چیز ها و خیلی آدم ها...

اول از همه و پر رنگ تر خودم و شخصیتی که امروز بخشی از خودش را همان فرنی و یا چه میدانم هولدن می بیند.

سه گانه هایی که همیشگی خواهند ماند در ذهن من(لنی رومن گاری، دلقک هاینریش بل و هولدن سلینجر)

بی قیدی این دوره های زندگی ام را شاید و تنها شاید بتوانم وام دار این ها باشم. علی بی غم ها را یادتان می آید؟ یا لنی ها را؟

آنها بخشی از من بودند. هر چند بی قیدی اتفاق خوبی نیست که به آن فخر فروخت... اما من دوست دارم آن را...

داشتم می گفتم که یاد خیلی ها می افتم.

یاد دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم هم می کنم. شبی بارانی که هوس کردم بخوانمش. آمدم انقلاب. یادم هست که بعد از خریدنش مجبور شدم در یک ترافیک احمقانه بسیاری از مسیر را پیاده بروم و چون پول تاکسی برایم نمانده بود در اتوبوسی عرق کرده لا و لوی مردمی بچپم که شاید نمی دانستند من چیز مهمی با خودم حمل می کنم.

بیشتر از همه دوست دارم یاد فیبی بیفتم. یاد همان کلاهی که خیلی بهش می آمد . و یاد آن شبی که هولدن از او پول قرض می کند و یا چه میدانم آن حس بی غم و متفکری که در راه مدرسه دارد.

تصویر سازی های سلنجر بی شک ناب ترین ها بودند برای من. روایتی ساده که انگار تو در همه جا با او همراهی .

یاد کتاب های تازه چاپ نیلا هم می کنم . سراغ جنگل واژگون هم می روم.

یاد عباس و الهام که دیگر با هم نیستند حتی...

و یاد رفیقی که اسمش را نباد ببرم ، دلم می لرزد ، بعد از چهار سال دوری از او روزی تداعی همه گذشته و آینده بود. شبانه روز کردیم در خیابان ها و شاید از نخستین هدیه های من به او ناتور دشت بود و نخستین هدیه او به من در انتظار گودو از بکت.

یاد میلاد می کنم...

یاد کلاسی که با بچه های علامه داشتم هم می افتم. یاد اینکه جزو اولین کتاب ها برایشان از ناتور دشت حرف زدم.

یاد شاگردان دبیرستان سروش هم می افتم و علیرضا ثقفی نامی که او از ناتور دشت کتاب خوان شد و ادامه داد و نوجوانی که تداعی کامل یک لنی است برای ام.

با سلینجر یاد پری هم می کنم. پری مهرجویی برایم تداعی فرنی و زویی را داشت و همه اینها بخشی از نوجوانی عجیب و غریبی که باید به هر چیز و همه چیز دست درازی می کردیم و ناخنک می زدیم. به یاد روزهایی که عرفان بازی هم برایم عالمی داشت

خیلی چیز ها الان در مغزم رژه می روم.

دوست ندارم دیگر یاد چیزی بیفتم. همین ها می تواند تمام امروز و فردایم را خراب کند. و همین که اینجا می نویسم روزهای آتی ام را.

اما نمی توانم از تاثیر این جمله هم بگذرم که خیلی اوقات آن را دوره می کنم برای خودم. که خیلی هم تلخ است،
نمی دانم شاید نوعی تلخی ناب

جمله آخر کتاب ناتور دشت....

«هیچ وقت به هیچ کس هیچی نگو.... چون اگه بگی دلت واسش تنگ میشه...»




بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

همه چیز آرومه - من چه قدر خوش حالم... *







در یک شب زمستانی:


قرارمان ساعت یک ربع مانده به هفت است اما مثل همیشه دیر می آید. جالب اینجاست که خودش همیشه تاکید می کند که آن- تایم باش. حسین است دیگر. با وحید می رویم سید خندان، از این فروشگاه لوازم خانگی هایی که همه جوز خنزر پنزر دارد چند تا جا شمعی خیلی شیک می خریم. حسین بعد از 35 دقیقه به ما می رسد. می گوید یک کوچکتر هم برداریم که موافقت نمی کنم. چون به نظرم ست خوبی از آب در نمی یاد. می خریم . می رویم آن روبه رو از این جعبه های هدیه بگیریم . همه اش را می ریزیم آن تو و وحید که دیرش شده است را راهی می کنیم.

پیاده می آییم سر خواجه عبدالله که تاکسی  بگیریم. ماشینها رویشان نوشته است «شهید عراقی» اما می روند یه جاهای دیگر. خلاصه در سرما منتظر می شویم تا یه تاکسی مهربان برسد و من را از سرما و حسین را از فرط گلاب به روتون نجات بدهد تا ما را برساند به جای مورد نظر.

در تاکسی یک مادر و پسر هم هستند که پسره شاید 13- 14 ساله باشد. عقب اتوموبیل کنار من نشسته است و دارد در گوشی موبایلش یک چیزی یواشکی و به دور از چشم من و شاید مادرش نگاه می کند. زنگ گوشی مادرش به صدا در می آید . نوحه می خواند .فکر کنم محمود کریمی یا کسی با صدای شبیه به آن باشد. ترافیک است و حسین بیچاره چشمانش زده بیرون و عرق سرد کرده است.

پیاده می شویم. راه رفتن برای حسین سخت است اما می رود و از سوپر سر کوچه آدامس اوربیت می خرد و منم کمی پیش خودم غر می زنم که این بابا کلا من رو الاف کرده. عین خیالش هم نیست.

خلاصه می رسیم ته یک خیابان(کوچه) خیلی خوب و قشنگ زنگ می زینم. اشتباه گرفته ایم. در یک اتفاق صابر را می بینیم.

داخل می شویم. حسنا و دوستش ندا هستند. خونه ای بسیار شیک و جم و جور. چشمم از همه زودتر پیانوی آن گوشه را می بیند.

قبل از همه چیز حسین را روانه خلا می کنیم. کمی گپ میزنیم. پاستیل و میوه و اینها می خوریم. علی می رسد و بعد ترش محمد و سمیه یک زوج دیگر. غر می زنیم که هومن دیر کرده است. اما هومن اصلا نمی آید . 9.30 شام می خوریم. محمد و صابر کورس گذاشته اند. علی دندانش آبسه کرده است و من هم نمی دانم چرا نمی توانم چیزی بخورم. اما غذاهای خوشمزه ای است. سوپ حسنا را می خوریم و با اینکه طعمش برایم جدید و کمی عجیب است اما تا ته می خورم.
4- 5 تا قاشق هم برنج و کمی کباب، زیتون و ماست می شود غذایم با یک نوشابه کوکا. سر شام دوست صابر می رسد. اسمش علی است . بعدن با او آشنا می شوم.می آییم دوباره جمع می شویم. عذاب سیگار دارم. علی تازه وارد راحت ام می کند . می رویم در یک اتاق روی یک میز و دو صندلی لهستانی خیلی دوست داشتنی می نشینیم و سیگار می کشیم . متوجه می شوم که علی دوست ندار و قدیمی صابر است . قدمت دوستی شان 18 سالی می شود. تبریک می گویم بابت عمق رفاقتشان و حسرت می خورم که دوستی ام با کسی عمر بلندی نداشته است.

بچه ها آن طرف مشغول عکس گرفتندند و من در هیچ کدام از عکس هایشان نیستم. :(
. حسین فلش اش را به LCD تلویزیون زده و دارد آهنگ ها نوستالژی play می کند و همه حدس می زنند که چیست؟ علی کوچولو، پروفسور بالتازار، سالهای دور از خانه (اوشین)، هانیکو و ... . کفتر کاکل به سر هم می آید که همه ده ثانبه هورا می کشند و آهی از سر حسرت. اما بعدش حسین را به خالطوریسم متهم می کنند و حسین هم برای رفع اتهام آهنگ ها فاخر می گذارد که البته از شما چه پنهان از قبلی ها بهتر نیست و نظر جمع را تغییر نمی دهد.

هوس بازی می زند به سرمان. بچه ها موافقند... اما 1 ساعت بعد بازی شروع می شود. از هر دری سخنی زده می شود و اولین نکته با مزه توضیح دعوای اصغر فرهادی با مانی حقیقی و ترانه علیدوستی برای صابر است که هر چه بیشتر توضیح می دهیم صابر کمتر متوجه می شود. کلی می خندیم. صابر را واقعا دوست دارم. با اینکه خیلی دم خور نبودیم اما حسی شبیه علاقه و احترام توامان برایش قائلم. در کل برایم دوست داشتنی است.
بعد می رویم سراغ کادو ها. یه اتفاق با مزه می افتد. همان جا شمعی کوچیکه که حسین می خواست بخرد و گفتم خوب نبود رو سمیه برای حسنا و صابر خریده بود. درست از سر همان ست. اینطوری هم میشود.
هدیه محمد هم جالب توجه است. ترازو برای صابر... یا برای خانه... همه می رویم آن رو و خودمان را وزن می کنیم. من 3 کیلو از دو ماه پیش چاق تر شدم.(این واقعا عجیب است!!)

حسنا را می فرستیم پشت ساز بنشیند و کمی پیانو بزند. بالاخره چشمان من که بیشتر از هر چیز به آن پیانوی شیک خیره شده بود به مرادش رسید و نواخته شد. از love story شروع می کند و وسطش می رود سراغ یک چیز دوست داشتنی دیگر که من کلی شنیده ام و حسنا هم آن را خوب می زند(اسمش یادم نیست).

بالاخره بازی شروع می شود. بین مافیا و پانتومیم بچه ها پانتومیم را انتخاب می کنند. دو گروه می شویم. مجرد ها و متاهل ها. موزیک پاپیون در بک – گراند در حال پخش است.

چون مجردها قوی ترند علی اول(حج) می رود با صابر اینها. واژهای بازی اینهاست. دم بچه های دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی رحمه اللله علیه گرم(علی بازی می کند و من حدس می زنم)، بعدی را من می گویم و صابر بازی می کند. قسطنطنیه و همه از بازی صابر روده بر می شویم. واژه های بعد ملا احمد نراقی(حسین بازی می کند)، تقاطع جلال آل حمد با اشرفی اصفهانی(حسنا بازی..) ، سیاست ما عین دیانت ما (سمیه...) ، میزان حال فعلی افراد است (علی دوست صابر...) کاتالیزور(محمد...)، مالیات بر ارزش افزوده (ندا...) و مکتب فرانکفورت(من بازی..) و بازی تمام می شود. ساعت نزدیک 30 دقیقه بامداد است. علی دوم می رود. من mp3. Playra-ام را می زنم جای فلش حسین. اول باب دیلان گوش می کنیم و بعد سهیل نفیسی یک آهنگ هم از آناتما که من دوستش دارم . بعدد
 برای حسنا لارا فابیان می گذارم و همین طور ادامه پیدا می کند...

یک هو هوس مافیا می کنیم و دور می نشینیم. من خوب حدس می زنم. سه یا چهار دور بازی می کنیم. سیگار آزاد می شود و زیر سیگاری از اتاق در می آید. خوشحال تر می شوم. این بازی هم کلی می چسبد اما چون بچه ها همه دارای خصوصیات ناب اخلاقی  هستیم از این بازی خوشمان نمی آید، چون دروغ و تهمت و اینها در خودش دارد. این بازی را از دستهای پنهان استکبار می دانیم و بی خیالش می شویم. مامان ساعت 2 تماس می گیرد که کجایی و کی می آیی. جواب سر بالا می دهم اما می گویم تا 1 ساعت دیگه می رسم.

صاحب خانه ها انسانهای شریفی هستند و ما را بیرون نمی کنند . اما خوب ساعت از 2 بامداد هم گذشته است. محمد و سمیه ،ندا و سپس من را می رسانند. زحمت می کشند ، چون مسیرمان خیلی هم یکی نیست. علی اول و حسین هم انگار آژانس می گیرند و می روند.

.
+
میهمانی فوق العاده ای بود. از آنها که هیچ فراموش نمی شود. گاهی می شود در میان تمام بی حوصلگی ها و دل مشغولی ها که مثل خوره روح ات را در انزوا برده اند و مشغول نشخوار آن اند لحظه هایی ناب پیدا کرد و در میان کسانی چون صابر ، حسنا، علی ، حسین، ندا، محمد و سمیه آن قدر خوش بود که خاطره ای شیرین شود برود جایی از ذهن بنشیند. همانجا که لحظه هایی سخت مجبوری ازشان خرج کنی تا نمیری.

دوستان آدمی سرمایه های خوبی هستند. قدر این شبها را خوب می دانم...



.................................................

*:  تیتر این یادداشت شعری بود که همه شنیده بودند جز من. انگار شده بود شعار زندگی صابر و حسنا. همه اش این را می خواندند. حسین برایم گذاشت. یک بار شنیدم- اش.

پ.ن: و ما سردمان بود. جایی گرم یافتیم . خانه کردیم. تا یاد گرما بماند از برایمان. برای روزهای سرد


پ.ن: این یادداشت را تقدیم می کنم به صابر و حسنا.

خوشبخت شوید....


این یک دستور است!

بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

مصطفی ملکیان





«من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد، نه دل نگران تمدّن، نه دل نگران فرهنگ و نه دل نگران هيچ امر انتزاعی از اين قبیل. من دل نگران انسان‌های گوشت و خون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند.




«سعی کنيم که اولاَ: انسان‌ها هرچه بيشتر با حقیقت مواجهه يابند، به حقایق هرچه بیشتری دست يابند؛ ثانیاَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بیشتر به نیکی و نیکوکاری بگرایند و برای تحقّق اين سه هدف از هرچه سودمند می‌تواند بود بهره‌مند گردند، از دین گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبیات و همه دستاوردهای بشری دیگر.»










سه سال متوالی

 حادثه ای که همیشگی است؛


دل ام برای کسی تنگ است



دل ام برای خطی از او ...



و نه...



خطی برای او؛



که منع شده ام از هر دو







سر گشاده می نویسم:







دوستت دارم






و تاوان آن






هر چه باشد...






باشد.



دریغ مدار از من اگر دلی مانده است و درنگی و تاملی



روزهای زیادی گذشته است و روزهای کمی در پیش روست

بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

بغض های دائمی




پدرم دائما حرص و جوش من را می خورد که دائما در حال گمراه شدن هستم و هر روز گمراه تر از دیروزم. طبیعی است و به او حق می دهم و تنها دلیلی که به نظرم او حق دارد، این است که اگر من در تمام طول تاریخ زندگی ام بخواهم سه نفر را در تمامی ویژگی ها و فاکتور های مورد علاقه و ... انتخاب کنم، او حتمن نخستین بی نظیر زندگانی من است. نه که فکر کنید چون پدر من است این را می گویم. مهمترین دلیل اش این است که من تنها و تنها به یک نفر حسادت می کنم و آن هم پدرم است.
الباقی چیز های دنیا را واقعا باید دایورت کرد به .... . به قول مودب تر ها کفش-ات مثلن.
خلاصه داشتم می گفتم که دائما مرا به راه راست هدایت می کند و چند وقتی است که متوجه شده من به راه راست هدایت نمی شوم و تلاش می کند را ه راست را زورکی به سمت من هدایت کند که شاید در جایی معجزه ای رخ دهد و این حقیر کمی تا قسمتی آدم شوم.

بزرگترین دغده ی 2 هفته گذشته اش، منهای مسائل سیاسی و اینها که تقریبن امری است حل ناشدنی، دغدغه شغل من است که او را خیلی افسرده کرده است و می گوید با این اوضاع تو آخر عمر یا مثل علی بی غم ها می میری یا هم با اندک تسامح چیزی شبیه راک فلر می شوی. هر چند دومی بسیار بسیار بعیداست پس با آن کاری ندارم.
البته لازم به توضیح است که منظوراز علی بی غم ها دقیقا مصداق بخشی از جامعه است که من در آن می پلکم. آنها که نه حرف حساب بلدند و نه حرف حساب می زنند و نه دنبال پول اند و نه دنبال هیچ کوفت عینی و ملموس دیگر. به عبارت پدرم برای توصیف این قشر بسنده می کنم- همان علی بی غم ها-
اگر پدرم نام کسانی چون ونه گات، هاینریش بل ، یا چه میدانم سلبنجر را می دانست یا لا اقل کمی بیشتر از اسم و رسم با بوردیو و آدرنو و هابرماس و اینها آشنا بود، یحتمل در خوش بینانه ترین حالت مرا به همسایه های آنها نسبت می داد تا راک فلر. علی بی غم ها همین ها بودند که می نام بردم.

مهم این ها نیست مهم مسئله ایست که صادقانه روح ام را عذاب می دهد
به دعوت پدرم و برای فرار از این بحرانی که در حال غرق شدن در آن هستم، قرار شده تا به مدرسه پدرم بروم و کمی به مدیر مدرسه و بچه ها در زمینه فرهنگی و پرورشی کمک کنم. منم قرار گذاشتم به آنجا بروم با یک شرط: برگزاری کلاس نویسندگی و روزنامه نگاری، کمی تا قسمتی هم عکاسی.

ابتدا و به طور آزمایشی قبول کرده،اما خوب میدانم از آنجا که من را گمراه می داند،هرگز نمی گذارد با بچه های معصومی که امید و آرمان آینده این انقلاب و این مملکت هستند دم خور شوم.
من به مدرسه رفتم. با بچه ها گپ زدم و هر دقیقه از کلاس که می گذشت افسرده تر می شدم وکمی بیشتر از حد عادی احساس تپش قلب و نگرانی می کردم.
قبلن هم درس داده بودم اما این بار درد چیز دیگری بود.
در تمام مسیر در مترو تا رسیدن به مدرسه به این فکر کردم که چه بگویم و از کجا آغاز کنم، با دست پر و برنامه هایی عجیب تر به کلاس رفتم.
قصد داشتم از هوشنگ مرادی کرمانی و بهرام صادقی و چه میدانم جعفر مدرس صادقی حرف بزنم و ضرورت تقویت قلم را برایشان توضیح دهم.از ادبیات غنی و سرمایه ای که در حال نابودی است و ...

این کار ها را بریده بریده و با تنگی نفسی بی مانند انجام دادم.

.

خیلی برایم سخت بود دیدن بچه هایی 15 - 16 ساله که نسل چهارم و فردای من بودند. فردایی که دور است و فردایی که در نهایت خوش بینی و بالا ترین امید ، خاکستری است. فردایی پر غبــار برای منی که تمام روز را گوسفند می شمارم که دائما در خواب باشم، چه رسد به فردایی برای برنامه ریزی و هدف سازی...
.
شوق و شیطنت بچه ها حرارت بدن ام را بالا برده بود. بی اغراق کمی سست شدم. دائما در این فکر بودم که من به نوبه خودم چه باید بکنم، چه تدبیری بیندیشم و چه حرکتی انجام دهم تا نسل بعد، نسلی پر توان تر ، کم عقده تر و کم بغض تر را برای جامعه آماده کنم. نسلی که دیر یا زود قرار است جای فعلی من را بگیرد و از این به بعد من باشد.

نسل گمشده هایی که امروز تنها شورند و شوق و شیطنت.

.........................................................

پ.ن: اشاره به نام های بزرگان ادبیات و اندیشه تنها از روی علاقه من به آنها ست و گرنه خدا مرگ دهاد ما را اگر روزی آنها آمال و آروزیمان باشند

پ.ن: علی بی غم ها تعریف دیگری در دید پدرم دارند. اما علی بی غم های پدرم تفاوتی با «لنی»های من نمی کنند

پ.ن: و یاد جمله ای از ملکیان افتادم... (می نویسمش در آن گوشه)


کورت ونه گات







می رم دم مرکز خدمات پستی که یک خیابان پایین تر نبش خ 47 ام و دوم است. این جا به سازمان ملل خیلی نزدیک است. بنابر این در این حوالی آدم های زیادی با قیافه های عجیب و غریب از سر تا سر دنیا دیده می شوند.


میرم تو و دوباره توی صف می ایستم. مخفیانه عاشق زنی هستم که پشت پیشخوان می نشیند . خودش خبر ندارد. اما زنم می داند.

قرار نیست در این مورد اقدامی بکنم. آن قدر خوشگل است که نگو. تا به حال فقط بالا تنه اش را دیده ام. چون همیشه آن پشت است.

اما هر روز بالا تنه اش را یک جور درست می کند، تا شور و حالی در ما ایجاد کند. بعضی وقت ها موهایش را فر می زند. بعضی وقت ها صافش می کند. یک روز رژ لب سیاه می زند . همه این کارها نشان ذوق و سخاوت اوست.

فقط برای این که ما را ، ما مردم اقصی نقاط جهان را سر حال بیاورد





کورت ونه گات/مرد بی وطن- ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده - صفحه 64


بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

«آزادی از قید تعلق»





خداحافظ گری کوپر رو واسه بار دوم تو هفته پیش خوندم. «لنی» خیلی عجیبه واسه ام. اما این تعجب قبلا هم تکرار شده بود.


هولدن کالفیلد هم هم- چین آدمی به نظر می رسید. و همینطور دلقک کتاب هاینریش بل

الان هیچ نمی خوام سر این شخصیت ها و تیپ ها و کتاب ها حرف بزنم.

مانیفست لنی حرف الان منه

«آزادی از قید تعلق».

.

لنی آخرش هم گیر می کنه. نمی دونم چرا. اما خب دیگه . نمی تونه همیشه آزاد از قید تعلق بمونه. هرچند تو دلت-ات واسش نمی سوزه و ناراحت نیستی که مانیفست-اش نشد الگو و ایده آل زندگی- اش...

این روزها دائما احساس می کنم دور و بر من پره از لنی...

لنی هایی که کوه و برف و سفیدی ندارند که فرار کنند. گیر کردند تو جهنم و دره و سیاهی.

لنی های دور و بر من خیلی دردناکند. خیلی!!

دی ۳۰، ۱۳۸۸

در باب وبلاگ نویسی







«والقلـــم ما یسطرون»
خوب قبل تر ها که همه وبلاگ داشتند و من نداشتم، فکر می کردم که چه کار احمقانه ایست که بیایی و یه جا بنویسی و منتظر نظرات کسانی باشی که هشتاد درصدشان را نمی شناسی و چه میدانم بعد بخواهی توجیح کنی یا نکنی ، جواب بدهی ، بد و بیراه بگویی یا برایش قلب بفرستی و هی پشت سر هم بگی : نفرمایید. لطف عالی مستدام و شکسته نفسی می فرمایین و اینها...

معتقد بودم آدمی که در حال نوشتن و دائما نوشتن و هی نوشتن است، دو حالت دارد. یا کوزه ای ست که سر ریز شده ،از بس پر و پیمان است و یا یه جایی ، یه گوشه اش شکسته و ترک برداشته ؛و من معتقد بودم که نادرند کوزه هایی که پر اند و سر ریز.

کلن وبلاگ نویسی را به هیچ وجه معجزه هزاره سوم نمی دانستم و به شیوه سنتی کاغذ و قلم و خط خطی کردن معتقدم بودم، تا تایپ و تق تق کیبرد و چه میدانم بک اسپیس و دی-لت.

.

بعد ترش «...» شد خانه کوچکی که می نوشتم و بعد از مدتی گفتم اینها که می آیند و کامنت می ذارند چه دنیای با مزه ای برایت فراهم می کنند. رفتم سراغ جامعه شناسی آدما از روی نوشته هاشان. اینکه کی چه کلماتی می نویسد و از چه می نویسد و اصلن حرف حسابش چیست؟

بعضی آدمها را تست می کردم. با کامنت های متفاوت و یا پاشخ هایی که به - شان می دادم.

.

اون اوایل فکر می کردم تو وبلاگ فقط باید حرف حسابی زد. حرفای بزرگ، حرف های جدی و حرفهای نو. بعد یه مدت روزمرگی هم شد جز دغدغه ها و به همین ترتیب یادداشتهای شخصی هم راه پیدا کرد. دغدغه جذب مخاطب و بالاتر رفتن آمار بازدید و اینها هم که برای هر بلاگری مهم به شمار می رفت.

امروز که قلم وارد پنج سالگی خودش می شه و از عمر وبلاگ نویسی من هم نزدیک شش هفت سالی می گذره ، می بینم که لازم نیست همیشه حرف نو داشت یا حرفای خیلی جدی زد. به هر حال یه سری از نوشته های تو، خوششون می یاد و یه سری بدشون می یاد. یه سری هم تغییر رویه می دن. این مهمه که می تونی سیر نگارشی و اندیشه ای خودت رو ببینی.

.

یه سری وبلاگ ها هستند که آدم از خوندنشون لذت می بره. که قلم خوبی دارند . که یادداشتهاشون هر چند یک روایت ساده است ، اما به دل می نشینه و بعضی هاشونم تو حوزه های تخصصی حرفایی رو دارند که بزنند.

.



بعضی های زندگی شون شده همین فضای مجازی شون. اضافه کنید کسانی رو که با توییتر، گودر و یا فیس بوک عجین اند.

.

یه دوست بیچاره که به نظرم من در دفاع از نظام حتی یه پله از خود نظام هم جلوتره، وبلاگش فیلتر شده. بیچاره نه که روحیه طنز هم داره رفته و بعد عمری تو فیس بوک عضو شده و اومده یه پست نوشته که ایها الناس من لانه شون رو پیدا کردم و دارم می رم بزنم لت و پارشون کنم. دوستان خیِّر ما هم در کنترل محیط سایبر زدند و وبلاگ بچه رو فیلتر کردند که چرا دعوت به ....

آره خلاصه، وبلاگای خوب کم نیستند. خوندشونم بدی نیست، اگه وقت بشه. کلن از نوع آوری تو این زمینه(محیط مجازی) هنوز استقبال نکردم. که عضو توییتر باشم و فیس بوک آپ کنم و چه می دونم گودر خون باشم و گودر نویس. به همین تم سنتی بسنده کردم.

قصد دارم هر از چند گاهی وبلاگ هایی که دوستشون دارم رو معرفی کنم. قبلن هم این کار رو کردم. الان نوبت توکا نیستانی است. که تقریبن همه می شناسنش. نه در خصصوص حوزه هنر و معماری و کاریکاتور و نقاشی که البته اونها هم مهم اند و باعث شهرت توکا. راجع به قلمش می نویسم که به نظرم گیراست. روایتی ساده داره از زندگی و روزمرگی اما خوب و دلنشینه. حد اقل برای من.

.......................................................

پ.ن1 : قلم بخشی از هویت من رو تعریف می کنه. این میشه که برام مهمه.

پ.ن 2 : از کامنتهای ناشناس و بی نام خوشم نمی یاد. هر چند یه سری راغب اند برای این کار. نظر آدم خوبه که با اسمش همراه باشه. آره

پ.ن 3 : وبلاگ هر کس رابطه مستقیم با حال و هوای فرد داره. این یه تجربه بود.

پ.ن 4 : از این وبلاگهای عاشقانه گل و قلب و بلبل و و اینها بدم می آمد. اما الان برام جالبند. مثل مشایی که ازش خوش ام

نمی اومد(حتی کمی بیشتر) و الان داره کم کمک ازش خوشم می یاد . واقعن آدمیه که باید روش مطالعه کرد.

پ.ن 5: از همه چیز این خرآب آباد خوشم میاد در کل جز یک چیز حال به هم زن: «وبلاگ خوبی داری :گل. به منم سر بزن» . چندش است کلن.

پ.ن 6: آدمایی هم که از سه همفته یه بار از اینجا می رن یه جای دیگه و کامنت می ذارند آدرسم عوض شد و بیا «خونه»ی جدید هم یه کم کلافه می شم.

پ.ن 7 : و اما کامنتهای خصوصی هم که دنیایی است . :دی . گاهی خوب و گاهی اعصاب به بریز. اینجا کامنت دونی خصوصی نداره و همون قلم قبلی ام و ای – میل من کماکان و هر از گاهی مخاطبای خاص خودش رو داره....


دی ۲۸، ۱۳۸۸

DOUBT



عزیــز من!
حوصــله کـن
.
شـایـد معـجــــزه ای رخ  دهــد...


احـمد رضـا احمـدی



.............................................
پ.ن: متنفرم از زمستانی که نمی بارد.

دی ۲۶، ۱۳۸۸

مسائل ناموسی(1)

مادر بنده : مریم چه طوره؟ بعد ازدواجش خوشبخته؟ رابطه اش با خانواده شوهرش خوبه؟

عمه خانم: آره بابا، خانواده شوهرش خیلی دوستش دارن.
بابای علیرضا (شوهر مریم)، از بس مریم رو دوست داره عکس مریم رو گذاشته رو اینترنت*...!


.
و حضار فی المجلس بر روی زمین قل ها خوردند و گریبان ها دریدند

.

.......................

* : کلمه اینترنت در این متن به صفحه دسک تاپ کامپیوتر یا مثلا لپ تاپ باز میگردد
خدا شب را آفريد

بشرتاريكي را...



اسپايك ميليگان(شاعر و نویسنده انگلیسی)

دی ۲۰، ۱۳۸۸

جنبش سبز و گزاره «در باغ بودن»

تو مترو نشسته و مشغول خوندن هفته نامه اسمش رو نیار بودم . مسافر کناری ام که یه آدم حدودا 25-26 ساله بود، گفت داداش چه خبرا؟
گفتم از چی ؟
گفت همین اواخر دیگه؟ خبرای جدید رو می گم
من یه مدتی نبودم. خبری ندارم. اوین بودم . کلا از همه چیز دور بودم.

حرفش رو نذاشتم تموم بشه با یه حس اسمش رو نیار دیگه ازش پرسیدم: اوین بودی؟

گفت آره رفیق. خیلی وحشتناک بود. از ترس دو سه باری جونم تا حلق ام اومد بالا و خلاصه 5 دقیقه ای راجع به سختی ها و مشکلات اوین گفت و اینکه روزهای تلخی داشته و کلی کتک خورده بوده و اینا

منم که یه کمی تحت تاثیر قرار گرفته بودم با یه حال اسمش رو نیار دیگه پرسیدم حالا کی دستگیر شدی؟ روز عاشورا یا قبل ترش؟
گفت :نه داداش، سه هفته پیش دستگیرم کردند.
گفتم : کی ؟ اطلاعات؟ پلیس امنیت؟ بسیج؟کجا گرفتنت؟ تو خیاباون؟ یا اومدن تو خونه تون؟
بنده خدا یه کم هنگ کرد. بعد گفت نه بابا. نیروی انتظامی گرفت منو . داداش ببینم اصلا تو باغ نیستی انگارا...
با تعجب گفتم چه طور مگه؟ چرا تو باغ نیستم؟ ببخشید شاید به جا نیاوردم..!!
گفت : بابا دزدی کرده بودم. کار اصلی ام کیف قاپیه. یه شب یه خونه خالی بود رفتیم جارو بزنیم. پلیس از روی دیوار گرفتمون و بردمون اوین...
ولی واقعا اوین خیلی سخت و تلخ بود...
حالا نگفتی چه خبرا؟ از استقلال بگو داداش؟ چه کرده تو این یه مدت؟
و من وقتی بیشتر دقت کردم دیدم واقعا انگار تو باغ نیستما...

دی ۱۴، ۱۳۸۸

شبهای روشن


- اگه اون تونسته فراموش کنه، منم می‌تونم.


+ می‌بینی؟ هنوز دوسش داری.


- از کجا معلوم؟.


+ هنوز می‌خوای کارایی رو بکنی که اون کرده



شب‌های روشن / فرزاد مؤتمن


این روزهای زمستانی

روزهای من زمستانی است. بهاری هم قرار نیست بشود. چون اینطوری بیشتر دوست دارم . صبح 7 بیدار می شم و زودتر از 2 نیمه شب هم نمی خوابم. تو روزم بیش از حد خسته می شم. زیاد فکر می کنم. زیاد استرس دارم و دائما سرگرم کارم. کار زیاد و کار زیاد. کمتر از قبل به باقی آدما اعتماد دارم. اصلا غر نمی زنم و به هیچ وجه بد اخلاق نیستم. کتاب می خونم . حدود 10 – 11 روزی هم به اینترنت دسترسی نداشتم، از همه عالم و آدم بی خبرم. بی خبری یه کم بده اما گاهی اوقات خیلی خوبه. این ده روز جزو یه کم بدش بود. دوباره یاد گذشته کردم. به تمام کسایی که بودند و رفتند و دلم واسشون تنگ شده. دائما یاد ناتور دشت ام، به خصوص آخرین جمله کتاب و گاهی هم عقاید یک دلقک. تصویر ذهنی ام هم تصاویر عکس هایی که از وین گرفتم. لا و لوی اونا هم چند تا عکس زمستون و برف و ایناست و تنها آدمی هم که این مدت تو عکس ها و تصاویر ذهنی ام بود ، رضا کیانیان با گریم چهره سر فیلم یه بوس کوچولو بود . اون سکانس هایی که آلزایمر گرفته و همه اش اون پارچه سیاهه رو درخت رو می بینه. بعضی وقت ها هم تصاویر ژولیت بینوش تو فیلم آبی. وقتی راه می ره و دستش رو می کشه به دیوار زخمی و خونی میشه.با تمام اینها اصلن بد اخلاق نیستم و در حد یک سال خورشیدی تو این ده روز راه رفتم و تنها رفیق ام آی- ریور بوده که تو گوشم هی حرف میزده. این روزها همین شکلی بود. به همین بی سر و تهی و به قول برخی از دوستان پوچ ، اما برام مهم نیست که کی چی فکر میکنه. این برام مهمه که کلن این روزها رو در حال سپری کردن ام و دوست داشتم اینجا بنویسمشون.