آبان ۳۰، ۱۳۸۹

دنیای کودکان-1


مدتی است می خواهم در رابطه با ضعف ها ، صدمات و آسیب های نظام آموزشی به خصوص در سنین زیر 10 سال مطلبی ، مقاله ای چیزی بنویسم اما نمی شود و زمان اش یافت نمی شود. دیروز آقای صاد در انتشارات کتابی برای بررسی و اعمال نظر به منظور تولید در ایران به بنده داد که با دیدنش اتفاق خاصی نیفتاد ، اما وقتی توضیحاتش را برایم داده شد و انجام دادم،کمی  هنگ کردم ، بیشتر  از آن ذوق کردم ، مقداری بیشتر از قبلی ها افسوس خوردم و بیش از همه حالم دگرگون شد که واقعن آنها چه هزینه ها  و چه ایده هایی برای یادگیری و آموزش به کودکانشان دارند.
.
ماجرای این کتاب فرانسوی که نامش «mon premire livre, des odeurs et de couleurs» است و انتشارات «auzou»به چاپ رسانده ، راجع به آموزش نام میوه ها رنگ  آنها و شکلشان به کودکان است. در هر صفحه عکس میوه هایی چون ، توت فرنگی ، پرتغال ، سیب ، گیلاس ، موز و .... وجود دارد که در کنار آن نام میوه نیز نوشته شده است.
تا اینجای ماجرا چیز پیچیده ای جز گرافیک جذاب این کتاب وجود ندارد. نکته مهم ماجرا اینجاست. کافی است کودک دستش را روی هر میوه کمی حرکت دهد و سپس کتاب را نزدیک بینی حود بگیرد. آن بخش که عکس آن میوه است بوی همان میوه را میدهد. دقت کنید در یک کتاب شاید 10 برگی، کودک می تواند علاوه بر نام میوه و رنگ آن ، بوی میوه را نیز به حافظه خود بسپارد و از طریق بویایی نیز آموزش ببیند.
از میان حواس پنجگانه ، حواس بویایی و لامسه  شاید در سنین کودکی بیشترین درگیری را با کودک در خصوص ماندگاری داشته باشند. طراحان این کتاب و ناشر خلاق آن چه طور توانسته اند به این اندیشه برسند که هرچیزی را بخواهند باید تولید کنند؟ اساسا بارش ایده تا کجای جهان توسعه یافته جای رشد و نمو دارد؟! البته مدل های فراوان دیگری در همین دفتر ما(که شاید یک دهم درصد تولیدات ناشران اروپایی و امریکایی نیز نباشد) وجود دارد که دیدنشان بیشتر ناراحت کننده است تا خوشحال کننده. برای مثال ناشری کانادایی به نام کیدز(kids)  آموزش های چون نام حیوانات ، صدای حیوانات ، میوه ها ، اشکال ، وسابل نقلیه ، رنگ ها ، دوستان ، طبیعت و ... را طوری خلاقانه بر روی کاغذهای 80 درصد بازیافتی انجام می دهد که کودک که هیچ بزرگترها هم از خواندن و ورق زدن این کتاب ها خسته نمی شوند. کیدز جدای از سرگرم کردن و آموزش به کودکان فرهنگ استفاده از بازیافت را نیز در آنها درونی می کند .دیزاین و بسته بندی های فوق العاده ، گرافیک و تصویر سازی های چشم نواز و متون و داستان های روانشناسانه و تخصصی کودک آنچنان به درستی کنار هم نشسته اند که واقعن جای انتقاد برای همچو مایی که تازه بار اولی است این ها را می بینیم نمی گذارد.
غرض از نگارش این متن شاید کمی نشان دادن حقارت علمی ، آموزشی ، محتوایی و تکنولوژیکی آموزش در کشور ما باشد ، اما نکته مهمترش گستره بی انتهای ذهن خلاق پدید آورندگان این آثار است. اینکه به خود اجازه می دهند تا به چه میزان در هر چیز ورود یابند و پیش روی کنند. چیزی که ما در طول روز به راحتی از کنار آن می گذریم. ایده های بسیار خود را بایگانی و فراموش می کنیم به این دلیل که نه شرایط اش فراهم است و نه ابزار و امکاناتش . شاید بشود راهی برایش پیدا کرد ، با کمی دقت ، کمی تامل ، کمی مطالعه و مشورت و مشورت و مشورت.
دیگر زمان آن گذشته است که ایده ها را در ذهن نگاه داشت تا نکند کسی پیدا شود و آن را بدزدد و به نام خودش ثبت کند. در دنیای امروز برد با کسی است که اولین بار آن را ارئه کند و الا که هزاران ایده ناب وجود دارد و آنها که در سر توست به ذهن هزاران نفر دیگر هم رسیده است.
باید بر این باور رسید که هر کس در اندازه خودش و در پوزیشن شغلی ، خانوادگی ، حرفه ای و سبک زندگی روزمره می تواند خلاق تر باشد.
-----------------------------------------------
پ.ن : نمونه ای از این خلاقیت ها شاید بیل گیتس ، استیو جابز ، فیس بوک در خارج از ایران و کرباسچی ، شهرام جزایری ، و همین اواخر مهران مدیری باشد. گردش مالی یک سریال خانوادگی را در اینجا ببنید. 

آبان ۲۷، ۱۳۸۹

دیروز ، امروز ، فردای عید






پری شب(سه شنبه شب) آن قدر ترافیک بود که جانمان به لب رسید تا برسیم به مقصد مورد نظر ، تاکسی و پیاده روی افاقه نکرد، موتور گرفتیم که خیر سرمان زودتر برسیم. آقای موتور هم هی نگه میداشت و با تلفن حرف می زد و در نهایت می گفت : ببخشید ، واجب بود. و دوباره می رفت. خلاصه ترافیک شب عیدی حال ما را جا آورد حسابی.


دی شب(چهارشنبه شب) با بانو و عباس رفتیم موسیقی - نمایش گلبانگ سربلندی در تالار وحدت. به هر کسی زنگ زدیم که آقا بلیط داریم و بیایید برویم کار فرهنگی کنیم یا شمال پی کارهای غیر اخلاقی بودند و یا میهمانی پی صله رحم و اینها. آ نها هم که گوشی را برنداشتند ، به خودشان مربوط است که چه می کردند و نمی کردند. خلاصه که ما سه نفری ثواب کردیم.
جای بسیار دوست داشتنی است این تالار وحدت . معماری اش واقعن زیباست. با عباس از سکانس های سن پطرزبورگ که در تالار ضبط شده بود گفتیم و خندیدیم. یک دختر بچه 12 ساله هم آنجا بود که درست خود وودی آلن بود در بچگی . ساعت 6.10 وارد سالن شدیم. موضوع نمایش از هبوط آدم تا جنگ خیر و شر و داستان ذبح اسماعیل و شکستن بت ها و اینها بود تا غدیر خم. نمایش رو استیج بود و گروه ارکستر زیر استیج . حضار فقی می توانستند پشت سر محمد حقگو- رهبر ارکستر را ببینند. عباس تا فهمید موضوع اش این است خوابید و من ماندم انگشت به دهان در آن سر و صدای گروه ارکستر صدا و سیما چه طور خوابید. اگر توضیحی راجع به این برنامه بخواهید واقعن نمی دانم چه بگویم. همان رقص های باله را در نظر بگیرد. تصویر نمایش های اپرا ی قرن پیش را مجسم کنید. خوب حالا با یک کامیونی چیزی با صد تا سرعت از رویش رد شوید.
البته اغراق نباید کرد. آن قدر ها هم بد نبود. شنیدن زنده موسیقی ارکسترال دوست داشتنی است. چیزی هم که بیشتر باعث شد در نهایت احساس کنم وقت ام تلف نشده است ، حضور دو تربتی بود که با دو تاری واقعن خوب نواختند و با آن لهجه خوب و صدای صاف آواز سر دادند. نویسنده و کارگردان این برنامه سعید شاپوری، نویسنده و کارگردان تئاتر بود. موسیقی اش را بیشتر از اجرا دوست داشتم در کل. خلاصه بعد از پایان عباس را بیدار کردیم. میدان ونک پیاده اش کردیم و رفتیم و بر اساس بی برنامه گی خرید و کردیم و آس و پاس برگشتیم خانه.


امروز صبح (پنج شنبه) همین طور سرما خورده و درب و داغان آمدم سمت چکه . در یکی از کوچه های سهروردی داشتند پوست از تن گوسفندی که مشخص بود دقایقی پیش کشته شده جدا می کردند و در کنار آن دو دختر بچه- یکی حدودا 4-5 ساله و دیگری 7-8 ساله- ایستاده بودند. هر دو شنل سرخ پوشیده بودند . آن که کمی کوچکتر بود چنان با وحشت و اضطراب به این صحنه نگاه می کرد و دستانش را مشت کرده بود که واقعن حال اول صبحی ما را گرفت. از آنجا تا دفتر انتشارات دائما به این فکر می کردم که همین تصویر ها قرار است چه بلایی سر فردای این بچه بیاورد. گاهی تجربه های تلخ امروز درد ندارند، اما ممکن است فردا سرطانی شوند بدخیم.

  





آبان ۲۳، ۱۳۸۹

همین بالا، طبقه سوم






در طبقه بالایی نه بالایی تر(طبقه سوم) دفتر نشر چکه موسسه موسیقی کامکارهاست. از آن موسسه های شلوغ هم هست که هر روز صد جور آدم رنگارنگ در هر سن و سالی با ویولن و ویولنسل و عود و تار و اینها می روند بالا. وقتی بچه های 10-12 ساله از در می آیند تو و می روند بالا حس خوب و توامان با غبطه در من تداعی می شود. می گویم تداعی که بدانید این حس مال خیلی وقت ها پیش است. وقتی می روم در حیاط  تا قدمی بزنم و نفسی تازه کنم، صدای سازهای خراشیده و نخراشیده شان می آید پایین . اگر شانس بیاوری سهم گوشت نصیب یکی از حرفه ای ها می شود و لذت می بری. اگر حتی اینگونه هم نباشد و دختر بچه لوس از خود راضی ای هم آرشه را به طور فجیع بر روی سیم های ویولن بکشد باز هم خیلی ناراحت نمی شوی... می گویی بالاخره او هم روزی میدورایی می شود برای خودش، یا در نهایت اینکه فقط از سازش قیافه اش را می گیرد و خودش و مادرش برای دیگران چس کلاس میگذراند که دخترم فلان است وبهمان و خودم اله هستم و بله.
می ایی تو، می روی در آشپزخانه چای بریزی، صدای خانم دال بلند می شود آقای میم! بفرمایید می گویم آقای صاد بیاورند خدمتتان. بیچاره فکر میکند اینطوری یعنی جایگاه من در دفتر خدشه دار می شود و شان من این است که چای را وقتی پشت میزم هستم بیاورند برایم ...
.
می آیی و می نشینی و نامه برقی میزنی به آدما و نامه برقی هاشون را میخوانی. کار می کنی ، تایپ می کنی ، جلسه می روی ، تلفن هایت تمام می شود. چای را سر کشیده ای ، تایپ را نیمه کاره و یا تمام و کمال سیو کرده ای و حالا دوباره زمان قدم زدن است تا کمردردی که نمیدانم از چیست و همیشه هست داغش تازه نشود.
دوباره می آیی داخل حیاط . اگر شانس بیاوری سهم گوشت نصیب یکی از حرفه ای ها می شود و لذت می بری....
و اینگونه می بینی 9 صبح شده است 7 غروب و تو یک عالمه تایپ کرده ای ، یک عالمه چای خورده ای ، یک عالمه نفس کشیده ای و یک عالمه ساز گوش داده ای . خراشیده و نخراشیده اش توفیری نمی کند
وسایل ات را جمع می کنی ، میریزی در کوله ای چیزی و  می روی که پیاده روی را آغاز کنی در ترافیک شامگاهی سهروردی ...

آبان ۲۲، ۱۳۸۹

از واژه دو وجهی «تکرار» خسته ام






همه ی حقیقت نزد هیچ کس نیست



آبان ۱۸، ۱۳۸۹

match point










    روز بعد باز دوباره برگشته بودم به دفتر.احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بهم میخورد.نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا.همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم.در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم .بعضی از مت حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم.ما جز نباتات بودیم .من هم همین طور.فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم.احساس میکردم که یک شلغمم.تلفن زنگ خورد.برش داشتم.
_ بله؟
_ آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه کشی جوایز ما هستید.


کتاب: عامه پسند
نویسنده: چارلز بوکوفسکی
مترجم:پیمان خاکسار
نشر چشمه
4000 تومان


آبان ۱۱، ۱۳۸۹

صبح – باران - خارجی


  صبح که از در زدم بیرون 5 دقیقه ای طول کشید تا زیر سقف حد فاصل در ورودی آپارتمان تا کوچه لباس کوله ام را تن اش کنم. ام.پی.تری پلیرم را در بیاورم و سیگارم را بگذارم دم دست در جیب کاپشن نایکی که عباس برایم از کیش به ارمغان آورده است و تا به حال باران به خودش ندیده است.
و در این 5 دقیقه تصویر تمام پاییزهای گذشته بارانی را مرور کردم. راه افتادم پیاده و آمدم به سمت چکه. به بدبختی تمام هر روز بارندگی را هم در تاکسی و مترو و آدم ها بیفزایید اما چون خوب بودم و سر حال ناراحت نبودم در کل.
حالا که آمده ام و میل های ام را چک کرده ام و چای ام را مزه مزه کرده ام یک مگسی آمده است و هی می رود روی اعصاب. و منظورش این است که سر در جمع کل حال نمی کند من یک روز را مثل آدم و با روحیه با « پسرم لپ تاپ» شروع کنم..
این است که هی ما بپر بپر می کنیم هی او بپر بپر می کند. بازی اش گرفته پدر سوخته...
و هی بچه های آتلیه به درگیری من و مگس نگاه می کنند و ...
.
این که برای مدت ها دوری از نوشتن در وبلاگ چیز جدیدی برای گفتن دارم، نخیر...
امبر پویان در راز آمده است و کار با این قهوه ساز با مزه های ارزان را کمی توضیح داده است. ترغیب شدم که به دستور پخت او که کمی متمایز از دستور این حقیر است قهوه ای بجوشانیم و ببینیم چه می شود و اینها....
شما هم تست کنید. خوب است به گمان ام
خلاصه همین فعلن

حمید مصدق

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريکي
من در اين تيره شب جان فرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوي تو
موج درياي خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي کردم


(حمــید مصــدق)

تیر ۱۳، ۱۳۸۹

دل داده ام به یار... ببینم چه می شود






بعد از مدت زمان درازی که دلم می خواسته و نمی شده است می نویسم. این بار نمی دانم برای « تو » یا برای دلم و یا مثل اغلب وقت ها برای هیچکس...



حائل ام دیوارهایی مثلثی اند. دیوار های شیشه ای که یک ضلع اش تماما سبز است و جنگل است و دار و درخت. ضلع دیگرش دریاست . گاهی خشمگین و مهیب و گاهی در صلح و آرامش. و ضلع دیگرش اما شب است. با شبحی سپید از جسمی که گاهی شفاف است و می درخشد . گاهی هم تیره و تار خاکستری در برابر چشم ام نقش می بندد.

خوب نمی دانم که غصه ی شب را در دل جا دهم یا امید همان شبح سفید را. دیگر دلم به اندازه ی همه روزها جا ندارد. جایش تنگ شده است
جای زیادی دارد اما دیگر از توان من ساقط است.
.
این روزها آزاد تر از دیروزم . تصاویرم سبز و آبی است. گاهی کدر میشوند که این ها از حاشیه نیست و از متنی است در مرکزش ایستاده ام.

ساده بگویم
این روزها آزادم
این روز ها در میان دیوارهای مثلثی آزادم.
.
دلهره های همیشه ام رفته اند و دلهره های عمیق تر جایشان را گرفته اند.
دلهره هایی که تلخ است و عمیق است و سکوت میخواهد و سرما که آن قدر بلرزی تا تمام اش بریزد.
.



در این گرما ی سوزان روزها دلم شده است مثل برگهایی که میخواهند از شاخه جدا شوند و بریزند زیر تنه درخت و در سایه لختی خنک شوند؛
غافل از آنکه اگر از آن بالا به پایین بیایند دیگر خبری از سایه سار نیست
دل من و دل برگها هر دو آرزوی نسیم دارند... آرزوی باد... و یا حتی ... طوفان...
بیایدو چون گرد باد آن قدر پیچ بخورد و به در و دیوارم بکوبد تا خالص شوم...
تا آماده داشتن ات شوم

دل من و برگها هر دو شب را می خواهند که کمی برقصند و کمی تاب بخورند در دل خوش کنک نسیم ابتدای سحر



...................................
پ.ن:


 بر من ببخش
پروردگارم
که چشم دلم کم سوست



(قلم های کاغذی)



فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

اگر چه می گذریم از کنار هم آرام*










دیشب جایی جمع شده بودیم با عده ای از دوستان که در مجموع همه همدیگر را به طور عمیق می شناختند ، اما اگر از یک نفر می پرسیدی شما چه طور دعوت شدین و چه کسی را می شناسین می گفتت فلانی و یا اگر خیلی عیاق و نزدیک بود بهمانی هم اضافه می شد. قرار بر نشستی، جلسه ای چیزی اینگونه مانند بود که به لطف صدای موسیقی جاز دهه 60 آقای کافه دارد هیچ چیز از صحبت آدمها نه شنیدیم و به خاطر پکیج آدمها در جای کوچک نه دیدیم!
اما تقریبن منظور جلسه دستمان آمد. هر کسی چیزی سفارش داد و نوش جان کرد. فرانسه من که تمام شد، به لیوان حسین نگاه کردم ، یک چیز قرمز رنگ، خیلی قشنگ و وسوسه بر انگیزی بود. ایما اشاره ای پرسیدم این دیگه  چه کوفتیه؟
گفت چای ترش؟
کمی تعجب و اینها و برداشتم و به نیت یک نوشیدنی خوب یک جرعه (همون قلوپ خودمون) خوردم. آن اولش فقط ترشی احساس کردم اما در ادامه یعنی تا 1 بامداد معده ام تکنو می زد جایتان خالی.

.

ساعت هشت با یک دوست خوب قرار داشتم. مثلن برای بازدید عید! که این بازدید از صد تا فحش هم بدتر است. خلاصه آمدم تا از نشر چشمه مثلن هدیه ای چیزی بگیرم. هوس کردم خداحافظ گاری کوپر بخرم که می دانم نخوانده بود و دو تا sound track از آن بالا. خیر از جوانی اش ن/ب بیند که آخه انقدر گران می دهد این آقای نشر چشمه. اگر من روزی کافه ای کتابفروشی ای چیزی بزنم، قول می دهم خیلی ارزان تر از آنجا بفروشم به مشتری هایم.
نشر چشمه خداحافظ گری کوپر را نداشت. آمدم ثالث . یعنی با این دوست خوب سر ایرانشهر قرار داشتم. طوری رد شدم از جلویش که مرا ندید. از در رفتم تو، این آقای کتاب فروشه بعد از سلام و اینکه کم پیدایی ، فهمید که که کلی عجله دارم.
گفتم فلان کتاب را می خواهم. گفت بیا . دست کرد پشت سرش و کتاب را داد به من.
بعد داد زد آخرین کتاب رومن گاری هم اومده:
یک دفعه خشکم زد. گفتم چی؟ رومن گاری؟ کتاب ؟ چیه اسمش ؟ ببینم.
بعد خوشحال و شاد آمده طرف ام و میگه بیا : «زندگی در پیش رو»
می خواستم بزنم توی سرش. گفتم : د .. آخه این کجاش جدیده ؟
نگام کرد و گفت: مگه جدید نیست؟ من همین دیروز دیده مش!

.
دیشب آمدم برم سمت خانه . راننده تاکسی که قیافه ی عجیب و غریبی هم نداشت و مثل تمام راننده تاکسی ها بود یک دفعه گفت:
می دونی پسر؟
- چی رو؟
- اینکه دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...

بعد یک پک عمیق به سیگارش زد و ساکت نشست.

5 دقیقه ای همین طور گذشت و دوباره گفت:
می دونی پسر ؟
نگاهش کردم و گفتم چی رو؟
می دونی پسر! دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...

هنگ کرده بودم. چند ثانیه ای بهش فکر کردم .اما کلن ذهن ام رفت سمت فیلم اشکان ، انگشتر عقیق و چند داستان دیگر شهرام مکری.
یاد سکانس های فیلم می افتادم و می خندیدم تو دلم. یا سیامک صفری و الباقی آدما.
کرایه ش رو دادم. وقتی داشت باقی پول رو میداد نگام کرد گفت:
نه ! ... نمی دونی پسر. برو خوش باش.
.
در ماشین رو بستم . خنده رو لب ام خشک شد. 6 دقیقه ای پیاده تا خانه مان راه بود. دائما به فکر این بودم که دیگه مهرو محبت و مرام وجود نداره . دیگی تموم شدن خوشی ها.
رسیدم در آپارتمان . برق ها روشن بود. خواهرم داد زد بدو بیاد بازی بارسا شروع شد. نشستیم بازی را تماشا کردیم .ژاوی را که می بینم روحم تازه می شود بس که این پسر دوست داشتنی است. مسی 4 تا زد و من هم به همه دوستان و دشمنان بارسا پیامک VIVA BARCA رو زدم.



....................................................
پ.ن: این آخرین پستی است که از اینجا آپ می کنم. اینجایی که روزهای تاریکی داشت. نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت.

فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

آزادی از قید تعلق-2

یا فاصله ای میان ایده آلیسم و نهیلیسم



خداوند آزادی را آفرید، بشر بندگی را (آندره شینه)




انسان برای پیروزی آفریده شده است
او را می توان نابود کرد ،
اما نمی توان شکست داد


«پیرمرد و دریا- ارنست همینگوی»





فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

.داستان روزمرگی یک کارمند

«یا چگونه به قیمت فسیل شدن ات از شر نیش و کنایه بعضی ها خلاص شوی»










 8 صبح دفتر کار
وقتی می نشینم اولین کاری که می کنم فرو کردن دکمه پاور به داخل کیس است. یعنی که هی! صبح شد ، بیدار شو
آرام آرام کارش را می کند و لختی طول می کشد که با آن صدای ویندوز(که نمی دانم چرا بیش از دو هزار بار شنیده ایم و روی مخ مان نیست) می گوید که من هستم. البته بعدش کمی قر و قمیش می آید تا رفرش اش کنیم و اینها. دانه دانه الباقی نرم افزارها می آیند وعرض ادب می کنند و مینی مایز می شوند. گوگل تالک، آواست، این اواخر هم فور شر، باقی چیز ها خدا رو شکر خبری ازشان نیست.
یک چیزی هم هی آلارم می دهد که فلان درایو پر است و جون بچه ات بیا و خالی اش کن.
کار خاصی نمی کنی. اول از جی – میل شروع می کنی . به وبلاگ ات سر می زنی، گودر می خوانی و این اواخر که هم که باز(BUZZ) آمده است این وسط مسط ها...
به حمدالله که فیس بوک را با ما کاری نیست.  فقط هر صبح باید مثل شازده کوجولو که بائوباب ها را هرس می کرد ، میل های بی خود و دعوت نامه های مختلف فیس بوک و توییتر و این قبیل آت و آشغال ها را از پیج میل تمییز کنم.
یک موسیقی ای چیزی پلی می کنی. کارهای روزمره را شروع می کنی. تماس ها ، یادداشت ها و خلاصه هر چه که مربوط به کارت است. یک چای می خوری با قند. اگر خیلی دل و دماغ نداشته باشی می روی دم در این پا آن پا می کنی که کی نگهبان را می شود پیچاند و به یک بهانه ای از در رفت بیرون آن کوچه پس کوچه ها سیگاری گیراند.
از آنجا که محیط های کاری من از تعداد کفش های عمرم بیشتر بوده، تقریبن تمام پس کوچه های اطراف گله به گله  برخی محله های  تهران را می شناسم. یعنی بر فرض مثال اگر دفتر کارم را درست نقطه وسط یک دایره بدانیم،  من تا شعاع یک کیلومتری بلکه ام بیشتر اطراف آن را متر کرده ام . و آن هم به خاطرهمین عادت زشت و حال به هم زن من از نگاه دیگران.
وقتی بر می گردم که پله ها را بالا بروم می بینم که نگهبان چپ چپ نگاهت می کند. خیال ات راحت می شود که خوب شد فهمید و او بفهمد یعنی تمام ساختمان فهمیده اند. برای من که مقوله ی مهمی محسوب نمی شود.
بر می گردی پشت میزت . دوباره کمی کار و کمی حال و احوال پرسی با پیج دوستان دیگر. کمی هم از خبرگزاری ها و سایت ها و اینها سراغ می گیری و خیال ات راحت می شود که جهان به همان گندی دیروز است و نه از نگرانی هایت کاسته شده  و نه یک موج غم عجیبی ناگهانی سرت هوار شده است و چون خوب میدانی که خانه ات را زیر بهمن ساختی و استرس و عذاب اش را از قبل کشیده ای با خیال راحت یک چای دیگر می خوری و کمی با همکار روبه رویی گپ می زنی که این دقیقن بزرگترین حماقت روزت می شود، چرا که در این قبیل محیط ها به هیچ چیز حتی خودت هم نباید اعتماد کنی. به حتی خودت را خیلی جدی گفتم!
نماز می خوانم ، نهار می خورم، برمی گردم سر جایم. لحظه های بعد از نهار افسردگی می گیرم. دلیل خاصی ندارد. وقتی سیر می شوم حالم خیلی بدتر از زمانی است که گرسنه ام. در کنارش به این فکر می کنم که چه روز پوچ و مسخره ای بود.(و جالب این است که هروز هم به ش فکر می کنم.) ترقیب می شوم که کمی کتاب بخوانم و همین طور لا به لای کتاب خواندن که معولن هم خیلی نمی توان بر روی اش تمرکز کرد به عصر فکر می کنم که چه کارهایی وجود دارد برایش. یعنی دقیقن از زمانی که قرار است زندگی تو تازه شروع شود. از ساعت 4 عصر.
قبل از رفتن یک بار دیگر کارهای نیمه تمام روز را تمام می کنی.موزیکی که هوس کرده ای دوباره بشنوی را می شنوی، به ساعت نگاه می کنی و دوباره هی به ساعت نگاه می کنی و آنقدر نگاه می کنی که یادت می رود به چه منظور بوده است و ده دقیقه هم دیر تر از وقت اتمام کار از محیط آنجا خارج می شوی.
اینجوری می شود که بهترین ساعات روزت را مجبور می شوی سپری کنی تا برای مثال ، بگویند فلانی شاغل است(چون مادر و خانواده و اقوام روزنامه نگاری و تحقیق و نوشتن را کار نمی دانند). برای آنکه باقی روزت را نه دل آنان را بسوزانی و آنها را عذاب بدهی و هم اینکه به هزار نفر جواب ندهی که بیکار نیستی و کار داری و نمی میری از گرسنگی و می توانی قسط هایت را به موقع بدهی و اگر عمری بود کمی تفریح !!! کنی و اینها ، ترجیح می دهی بهترین ساعات روزت را اینگونه سپری کنی و خیال ایت راحت باشد که 4 عصر تا 10 – 11 شب را می توانی به همان کارهای مورد علاقه و به نظر دیگران بی خودت برسی.

..............................................
پ.ن:  این صندلی و این میز و این اتاق همانهایی است که عذاب و کابوس دو ماه آخر سال هشتاد و هشت را برایم رقم زده بودند، اما انگار امروز اثرشان را از دست داده اند.
دیگر به اندازه آن روزها از اینجا بدم نمی آید. شاید دلیل اش این باشد که هنوز کار اینجا شروع نشده است. شاید هم دلیلش این باشد که از ماه دیگر قرار نیست اینجا باشم و می روم پی زندگی خودم.
به هر حال از قبل از نوروز بسیار بهترم و تمام تلاش ام این هست که همینطور تا فینال پیش برم
پ.ن:  در پی تنطیم مقاله یا مینی پژوهشی هستم پیرامون این عنوان که سبک زندگی یک کارمند و رابطه تفکیک زمانی روزمره او با چهار الگوی نظام اجتماعی ، فرهنگی ، شخصیتی و اقتصادی فرد
پ.ن:  دوستی به اسم جواد که خیلی خیلی خیلی عزیز است برایم. دیر به دیر می بینمش . عمران خوانده است و از دست همین معظلی که اینک برایتان نقل کردم، ول کرده رفته در پایانه باربری بین شهری، دفتری زده است و از این جور کارها می کند ، همیشه وقتی تماس می گیرد یا می گیرم، نخستین جمله اش این است:
«سلام بر متخصص کارهای بی خود» و جواد تنها کسی است که نه تنها ازش نمی رنجم، بلکه عاشق این جمله اش هستم.

رفتن و رفتن و رفتن و هرگز نرسیدن



نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.

شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.

دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد.


«احـمــد شامــلـــو»

یاس های یک دو زیست درک نشده




"الیکا دومندس" قورباغه‌ی شاخصی بود که به اتفاق دیگر قورباغه‌ها در برکه‌ای دور افتاده از نقشه‌ی جغرافیا زندگی می‌کرد. الیکا فرزند هزار و شصتم "آلدور دومندس" و "پریموس آنه ماریوس" بود که شبی از شب‌های زمستان که موعد خوبی برای جفتگیری قورباغه‌ها نبود، تخم به عرصه‌ی جهان نهاد.الیکا از همان دوران کودکی و نوجوانی تمایز آشکار خود را با دیگر همسالانش نشان داد. او در چهل و یکمین روز تولدش در مسابقه‌ی سازهای بادی به علت استعداد بی‌حد و حصرش در باد کردن کیسه‌ی زیر گلویش و تولید اصوات دل‌انگیز در دستگاه‌های متعدد هیچ مقامی کسب نکرد؛ چرا که هیأت داوران پس از 53 نشست یک ساعته او را حائز مقام اول تشخیص دادند و از آن‌جا که چنان مقامی تعریف نشده بود؛ تنها به تقدیر از او اکتفا کردند.الیکا که نخستین سرخوردگی زندگیش را تجربه می‌کرد؛ تصمیم گرفت گام‌های بعدی به سوی موفقیت را مصمم‌تر بردارد. این بود که در مسابقه‌ی جهش تک ضرب روی پای چپ شرکت کرد و اتفاقاً با اختلاف معناداری از رقبایش پیش افتاد. متأسفانه این بار نیز هیأت داوران حرکت او را حرکتی لوس و دور از قاعده ارزیابی کردند و او را شایسته‌ی دریافت لجن طلایی ندانستند.

زنجیره‌ی شکست‌های الیکا همچنان ادامه داشت تا این که او طی یک حادثه‌ی رمانتیک دل به قورباغه‌ای از مناطق حاره بست که پس از هفده روز تلاش عاشقانه برای به دست آوردن دل دختر در شبی مهتابی او را به همراه "مریدانوس" رفیق ایام شکارش زیر برگ‌های نیلوفر مشغول عاشقی دید.او ناامید از همه‌جا جهت تسکین آلام روحی‌اش، برکه را ترک کرد و هفت غروب غم‌انگیز به یاد عشق کام نداده‌اش آواز رؤیای سبز کوتاه را سر داد.الیکا در بازگشت به برکه به علت غیبت ناگهانی و مشکوکش توسط دادگاه عالی قورباغه‌ها به جرم جاسوسی برای ملخ‌های دم چلچله‌ای و شاپرک‌های پا سنجاقی به تبعید از برکه محکوم شد و عینک تلسکوپی یادگار مادربزرگ و سوتک‌های دست‌ساز ایام فراغتش به عنوان لوازم جاسوسی ضبط شد و برای درس عبرت به معرض نمایش عموم قورباغه‌ها درآمد.حالا الیکا در یک برکه‌ی استوایی مربی آواز قورباغه‌های زیر چهل روز است و قرار است برای تربیت استادان آواز منطقه‌ی آمریکای جنوبی به جنگل‌های ریودوژانیرو سفر کند، هر چند که سفرهای تنهایی همچنان قلب او را می‌فشرد.


شهرزاد بهمنی

فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

تبريك ساده سال نو



سلام بر همه دوستان و مخاطبان بزرگوتر اين صفحه
سال نو بر همه شما مبارك. اميد اينكه سالي باشد پر از سلامتي و شادي و از همه مهمتر آرامش و باز هم آرامش و در كل آرامش...
سال هشتاد و نه تا به امروز خوب بوده است و تلاش ام بر اين است كه باز هم خوب و عالي سپري شود. تقريبن كسي را نديده ام جز معدود از دوستان ام و تقريبن هيچ چيز نخوانده ام .
.
امسال دومين آرزوي عيد من مربط به كسي بود كه زنده است، اما فعلن ديده نمي شود. يعني من تا به حال نديدمش و بسيار مشتاق ام و لحظه شماري مي كنم براي آمدنش. فعلن «ملكه سبا» صدايش مي زنيم و احتمالن هم بعدن هم به همين نام صدايش بزنيم. بايد منتظر باشم تا از راه برسد و با خودش مشورت كنيم.
.
به يك سري از دوستان ام پيام تبريك تلفني گفتم. به يك سري با پيامك و يك سري هم حضوري. عده اي گوشي را بر نداشتد، عده اي پيامك ام را جواب ندادند و به عده اي هم اصلن تبريك نگفتم. باور بفرماييد بي منظور بوده است و فقط و فقط فراموش كرده ام و از آنجايي كه امروز پنجم فروردين است احساس مي كنم اگر الان پيامك تبريك بزنم از فحش خواهر و مادر بلكه ام بدتر باشد. پس ترجيح مي دهم در فرصت بعدي عذر خواهي كنم و از همين جا صميمانه به تك تك شان تبريك مي گويم.
.
به يك دوست نازنين و بسيار متفاوت از باقي آدم ها ! هم سلام و تبريك تايپ كرده و ارسال نمودم. از آنجا كه از من بسيار و بسيار عصباني است هنوز پاسخ نداده است. اميدوارم نرنجيده باشد. بنده فقط و فقط از روي علاقه و حس احترام اين كا را كردم.
.
آخر سال مزخرفي بود دو ماه پاياني اش. اما الان روزهاي خوبي است.
.
ديروز داشتم به ژان دارك فكر مي كردم و اين جمله بسيا ر مهم اش كه خيلي دوست دارم:
وقتي او را به جرم تكفير به دادگاه مي برند و قبل از آنكه در ميدان اصلي شهر او را آتش بزنند،از او پرسيدند که آيا مورد عنايت خاص خداوند قرار دارد.ژان دارك گفت: «اگر نيستم خداوند مرا مورد عنايت خود قرار دهد و اگر هستم اين مقام را برايم حفظ کند. اگر می‌دانستم که خداوند به من لطفی ندارد غمگين‌ترين موجود روی زمين بودم.»
واقعن داستان شنيدني و خواندني فوق العاده اي دارد. اگر خيلي آشنا نيستيد نيازي به خواندن كتاب و ... نيست. به همين ويكي پدياي خومان رجوع كنيد . چند خطي توضيح داده است شرح حال اين بانو را...
.
هنوز هيچ اتفاق و فكر و ايده اي نيست كه درباره اش بشود نوشت .
به همين بسنده مي كنم


اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

سپــید، سیــاه، یا کمی سپید، کمی سیاه ... خاکستری نه !











روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. بی شک برای همه این سال به یاد ماندنی خواهد شد. فردا می توانید با افتخار یا از روی شرمساری نوه هایتان را دور خودتان جمع کنید و بگویید که فلان کردیم و بهمان و یا ما بیشتر اهل تفکر و عمق بودیم و نظاره گر بودیم یا چه میدانم بگویید کل مدت هشتاد و هشت را اوین بودید و یا اصلن ایران نبودید. بگویید کارمند دولتی بودید، روزنامه نگار مستقل بودید، پارچه فروش بودید و وارادات می کردید ، جزو نیروهای ارزشی بودید، منافق بودید، دانشجو بودید یا چه می دانم بگویید کارگر ساختمان بودید، همه چیز می توانید بگویید اما اگر نوه تان ازتان پرسید چه می کردید؟ چه کاره بودید؟ نمی توانید بگویید «کسی» نبودم. نمی توانید وجودتان را انکار کنید، اصاحب کهف هم قصه کتاب هاست.
هر چه دلتان بخواهد می توانید بگویید. اما آن روز دیگر نمی توانید دو پهلو حرف بزنید. من من کنید و بگویید نمی دانم حق با کیست و چه کسی دروغ می گوید . آن روز تاریخ خیلی چیزها را روشن کرده است و شما مانده اید:

خیلی حر فها برای گفتن دارید، یا کمی حرف برای گفتن دارید، اما بی «حرف حساب»نیستید.
.

روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. چیزی نمانده که احساس کنید یک سال دیگر هم از عمر پربرکتان(انشاالله) گذشته است. فکر می کردید که امسال کتاب بیشتر بخوانید، کلاس فلان چیز بروید، ازدواج کنید و یا خانه ای بهتر اجاره ، رهن و زبانم لال بخرید. گمان می کردید بروید با چه میدانم کسی آشتی کنید و کدورت ها دور بریزید یا مثلن به کسی که مدت هاست عاشق اش هستید، ابراز علاقه کنید.جرات نکردید؟ ریسک نکردید؟ آشتی نکردید؟ تصمیم نگرفتید؟
فکر می کردید بیشتر زندگی می کنید و بیشتر روزها را می فهمید. جاهای بهتری می روید. حواستان را بیشتر جمع می کنید، دکتر می شوید، مهندس ، روزنامه نگاری حرفه ای تر یا نویسنده ای که عاشق داستانهایش می شوند... چه شد؟ خواندید؟ کردید؟ شدید؟ چه شد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد ، یا کمی از آن ها نیفتاد.
 هیچ کدام از این کار را نکردید یا بعضی هاشان را نکردید.

کار، بی کار ،یا کمی کار ، کمی بیکار. اما بی دغدغه و «به هر جهت» نیستید
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است ،هی می نشینید  و به زمین و زمان و انس و جن ناسزا می گویید که چرا نشد که بشود؟ چرا هیچ اتفاق خوبی نمی افتد؟چرا هر سال از قبل بدتر است و هزاران چرای اعصاب خورد کن دیگر که چاره اش درمان نیست که درمانی ندارد که بلد نیستیم درمان اش کنیم. راه می رویم، می نشینیم و دسته جمعی فحش می دهیم و این و آن را متهم می کنیم و همه افکار و دردها و حرف ها را ته نشین می کنیم. که چه بشود؟ که بگوییم زخمهای آدمی سرمایه های اوست؟ که بگوییم ارزش عمیق هر کس به اندازه حرفهای نگفته اش است؟ که بگوییم سبزها بیهوده قرمز نشده اند؟ یا که بگوییم این نیز بگذرد؟ این رکب ها و فرمولها دیگر کهنه شده است. راستش را بخواهی تو ذوق می زند، خیلی تابلو ست. برای جوانان نسل سوم است که همه شان از دم مرده اند. این نسل سوم ها به هیچ دردی نمی خوردند. به هیچ دردی. فقط راه می رفتند ، مثل آنارشیست ها به در و دیوار لگد می کوبیدند و هی می گفتند جوانی مان دود شد رفت هوا ! فرصت های ما له شد! شور ما کشته شد و شعور ما خدشه دار شد! احساساتمان کف خیابان ها ریخت و یاران مان به اسارت رفتند... همه شان مردند. آب هم از آب تکان نخورد.
چه شد؟ با داد و بیداد به شان جوانی شان را پس دادند. گفتند دردت چیست؟ گفتتند: بیا آزادی؟ بفرما عدالت ، بیا مسکن و تحصیل و شرایط عاشق و ازدواج  یا بیا حقوق اجتماعی و آزادی بیان و استقلال و سینما و موسیقی و کتاب؟ نه عزیزم! این ها رویاهای یک نسلی بود که به هیچ درد نخوردند و همه جوانی شان را فریاد زدند و یا منزوی شدند و یا کمی فریاد زدند و کمی منزوی شدند.

فریاد، سکوت، یا کمی فریاد، کمی سکوت ، اما بغض ها یت متعادل نیست.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. راننده تاکسی ها بیشتر غر می زنند. مغازه دار دندان گرد تر می شوند. پلیس راهنمایی بی اعصاب تر، سیاست مداران بی بخار تر ، دستفروشان پر استرس تر، پیر ترها چشم انتظار تر،بچه ها شاد تر، و مردم پر تحرک تر.
طاق ها امیدوار تر  و جفت ها زیرک تر...
آسمان کثیف تر می شود و جای سوزن انداختن در خیابان ها و پیاده رو ها کمتر و کمتر...
این مهم نیست که تحرک جنبه مثبت دارد یا نه، با شادی همراه است یا نه ، ته دل همه نشاط است یا نه ، و همه با آغوش باز منتظر سال نو هستند یا نه...
این مهم است که همه می دوند، که تلاش می کنند ، که همه دائما ... که همه مثل... که همه از ... که همه تا...
مهم این نیست که دویدن بی هدف باشد، که بی دلیل باشد، که از سر اجبار باشد یا چه میدانم هزار چیز دیگر.
حتی این هم مهم نیست که شب عید باشد یا نیمه تابستان یا اول مهر، اگر تنها لحظه ای ندوی خیلی عقب می مانی یا کمی عقب می مانی.
قوی تر نمی شوی، ضعیف تر نمی شوی، یا کمی قوی تر می شوی، کمی ضعیف تر، اما حتمن بی حس می شوی ، سر می شوی

امیدوار، نا امید، یا کمی امیدوار ، کمی نا امید، اما پوچ و بی چیز نیستید.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است .یا پیدایش نمی کنی، یا وقتی که پیدا می کنی دیگر دیر است. یا عاشق اش نمی شوی یا وقتی می شوی دیگر دیر است. یا شروع نمی کنی یا وقتی شروع می کنی دیر است. یا تمام نمی کنی یا وقتی تمام می کنی که دیر است.
کلن یا هیچ چیز رخ نمی دهد، اتفاق نمی افتد ، شروع نمی شود و خاتمه نمی گیرد مگر آن که دیر بشود. زمان های اصلی وقوع آ نها کجا بودی؟
 خیلی خواب بودی، زیادی بیدار بودی، یا کمی خواب و کمی بیدار بودی، اما لا قید و بی اعتقاد و بی غم نبودی.
.



روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. هیچ چیز عالی نیست، هیچ چیز خیلی خوب هم نیست، حتی هیچ چیز کمی هم خوب نیست. همه چیز افتضاح است. یا اگر نباشد خیلی بد است و اگر این هم نباشد حتمن بد است و خوب وجود ندارد.
با اینکه همه چیز عالی که نه، خیلی خوب هم نه، خوب هم حتی نه و واقعن بد است شاید چیزی ، حکایتی و روایتی کمی و فقط کمی خوب باشد. همه چز از کم شروع می شود

خیلی زشت ، خیلی زیبا، یا کمی زشت و کمی زیبا، اما قدرت سلیقه و ذوق  تو هنوز سالم است.
.



تمام شد. سال هشتاد و هشت هم تمام شد. ذوق کردیم. خیلی خندیدیم و خیلی خیلی گریستیم. خیلی شاد بودیم و خیلی خیلی بغض داشتیم. خیلی ها ماندند کنارمان و بیش تر از آنچه گمان می کردیم از پیش ما رفتند. آرام شدیم و کمی بیشتر از آن نگران و و پر استرس ...
سال هشتاد و هشت تمام شد. اولش خوب بود، کمی بعد عالی بود. به اندازه تمام عمر عالی بود. بعد ترش دلهره آور شد و رفته رفته ترسناک. بخش هاییش اسلشر بود و بعد کمی آرام تر شد. شوک هایی وارد می شد اما دیگر جانی نمانده بود. گاهی از داخل مازوخیست غلبه می کرد و دستانمان جگرمان را روی داریه می ریخت. گاهی هم همه اعضا متحد می شدند و عضو ناقص را با جان و دل حفظ می کردند.

سال هشتاد و هشت باقی خواهد ماند. مثل خیلی سالهای دیگر
سال هشتاد و هشت باقی نخواهد ماند . مثل خیلی سالهای دیگر
یا کمی باقی باقی خواهد ماند
کمی باقی نخواهد ماند

 و هرگز فراموش نمی شود.ماندگار می شود


..........................................
پ.ن : برای پا نویس حرف زیاد دارم. حاشیه ها همیشه پر رنگ تر از متن اند و این گاهی خوب است و گاهی بد ، یا گاهی...
پ.ن: نسبی است. شادی ، درد ، رنج ، امید ، اعتقاد ، تلاش و هر امر دیگر . یک چیز مطلق است. بی برو برگرد... ریشه اش«حب» است. حالا هر چه می خواهی آن را با تمام صفت ها و قید ها و پسوند ها و پیشوند ها و مصدر ساز ها و ... نسبی اش کن.
پ.ن:" تکرار تلخ است. اما گند نیست. فاصله اندکی توبه ها خیلی لذت بخش است خیلی...* "
پ.ن: به همه دوستان ام سلام می کنم و از همین جنس ناب و خالصی که در اختیار من است به همه شان ارزانی می کنم. باشد تا تمام راست ها و دروغ ها و کمی راست ها و کمی دروغ ها را با اندکی شادی و لختی امید و با رنجی کمتر طی کنند


*: توضیحات ندارد. سقف شرایط کوتاه است.
ارادت..

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشیدند
حق بی باوری ما بود
آه

جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم



(نصــرت رحـمــانی)






هیچ وقت فکر نمی کردم از چیزی آن قدر ناراحت و نذار شوم که به چهره ام هم سرایت کند. که دیگران هم بفهمند که نه ! این جدی جدی یه مرگی اش شده است، چون همیشه وقتی به دیگران می رسم حوصله اینکه حرف از نکبت و بدبختی بزنم ندارم و اساسن چون این نکبت و بدبختی دیفالت همه است ترجیح می دهم از چیزهای بکر و دور تری مثل شادی، مثل لبخند و یا مثل دلخوشی های کوچک حرف بزنیم. شاید با جوک گفتن، یا یاد خاطرات شیرین کردن یا چه میدانم صد جور مسخره بازی و اینها...
اما این بار دیگر تاب نیاوردم. فکر کنم خیلی ضعیف شدم. مثال خوبی نیست اما شدم مثل شخصیت رها (رعنا آزادی ور) در فیلم پارک وی (جیرانی) که اول اش می خواست از آن خانه فرار کند تا شکنجه نشود، تا زنده بماند تا سالم بماند. وقتی که توسط خانواده اش نجات یافت ، این بار خودش به بهانه ی دلتنگی برای کوهیار(نیما شاهرخ شاهی) رفت به جهنمی که روزی آرزویش ترک آن بود. با پای خودش رفت اما این بار از روی نفرت ، از روی کینه و از روی بغض جبران تمام اتفاقات قبلی.
(البته مثال ایانیزه اش بود، چون فکر کنم اکثر شما tenant پولانسکی رو ندیده باشید و الا که عینن عینن شده ام پولانسکی مستاجر)
من هم شده ام رها به گونه ای. مانده ام که انتقام بگیرم از اوضاع هیستیریک این روزهای ام. از کسانی که به من فهماندند بعضی از جاهای زندگی لجن نیست. سراسر عمر آنها و من در این گنداب لجن است.
آن اول ها مرداب می دیدم که نیلوفر آبی می خواست. این روزها باتلاق می مبینم که تدریجن مرا در لجن و گنداب دفن می کند. اما با سرعتی بیشتر... بیشتر... تک خاطرات و تک لحظه های شیرین هم افاقه نمی کند