مهر ۰۷، ۱۳۸۸

together through life



...........................................
پ.ن : other just get wet

پ.ن: the man keep silent

پ.ن: no thing


مهر ۰۳، ۱۳۸۸

راه تو ،راه «دیگری» نیست! فراموش مکن

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد:
«فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد:
«چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد:
«جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد:
«نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد:
«تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد:
«آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم
؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد:
«مطمئناًً، پسرم. مطمئناً. »




.........................................
پ.ن: عزیزکم سوالت را طوری بپرس که جواب دلخواهت را بگیری، بازی با کلمات همیشه پیروزی بخش نیست
پ.ن: حرمت آدمی بیشتر از این هاست که نیش و کنایه هایت جذاب باشند. آدمی تنها دمی است و بازدمی. هرگز فراموش مکن
پ.ن: می آید... می گذرد... تمام می شود... فراموشی گاهی ...هیچگاه... به سراغ آدمی نمی آید ... و این درد زخمی می شود گوشه دلت
پ.ن: و این گونه ای دیگر از تناقضات ذاتی من است(به قول یک دوست) هرگر نمی توانم در کنار شادی تلخی را جا ندهم...

شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

یک اتفاق ساده...




اولی از تلخی این روزها گفت. از فشار های عصبی ، از تولد امشب دوستی که هیچ حوصله رفتن اش را ندارد. از فردایی که باید به اجبار خانواده برود تور ترکیه و سواحل مدیترانه و اینکه چه قدر این دنیا لعنتی است ، بعد با حالتی عصبی سیگاری گیراند، پک عمیقی زد و زیر لب دوباره چیز هایی گفت...


.
دومی هیچ چیز نگفت.





...................................


پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

سارتر و طرفداری از صهیونیسم





















ادوارد سعید در یادداشتی باعنوان «سارتر و اعراب: یک پانوشت»، دیدگاه‌های وی را درباره اسرائیل و صهیونیسم و بی‌توجهی به حقوق فلسطینیان به چالش کشیده‌است


. ادوارد سعید:
یکی از مشهورترین روشنفکران، ژان‌-پل سارتر (JEAN-PAUL SARTRE) تا همین اواخر از نظرها پنهان بود. مدت کوتاهی پس از مرگش در 1980، به دلیل بی‌بصیرتی‌اش (blindness) در مورد اردوگاه‌های کار شوروی (Glugs) مورد حمله قرار گرفته بود و حتی به خاطر اگزیستانسیالیسم انسان‌گرایانه‌اش به دلیل خوش‌بینی، اراده‌گرایی و وسعت پرتکاپوی محض (sheer energetic reach) آن مورد تمسخر قرار گرفته بود. کل رسالت سارتر نسبت به کسانی ملقب به فیلسوفان جدید (Nouveaux philosophes) که دستاورد میان مایه‌شان فقط برای یک ضدکمونیست مشتاق جلب توجه می‌کرد و برای پساساختار گرایان و پست‌مدرنیست‌هایی که - با کمی استثنا - به خودشیفتگی تکنولوژیکی عبوسی دچار شده بودند، از آن نوعی که به شدن از پوپولیسم سارتر و سیاست عمومی قهرمانانه او انتقاد می‌کرد، اهانت‌آمیز بود. پهنه وسیع کارهای سارتر به عنوان رمان‌نویس، مقاله‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس، زندگی‌نامه نویس، فیلسوف، روشنفکر سیاسی، فعال درگیر، به نظر می‌رسید افراد بیشتری را دفع کند تا خوانندگانی برای او فراهم آورد، تا اینکه از مرشد [muitre a Penser] فرانسوی با بیشترین نقل قول و ارجاع به او تبدیل به کمترین خوانده شده و تحلیل‌شده، همگی در پهنه‌ای حدود 20 سال شد. موضع‌گیری‌های شجاعانه او درباره الجزیره و ویتنام، کارهایش در حمایت از مهاجرین، ظهور جسورانه‌اش به عنوان یک مائوئیست رادیکال در طول تظاهرات 1968 دانشجویان در پاریس، و همچنین احاطه بی‌نظیر و تمایز ادبی‌اش (که به خاطر آن جایزه نوبل را برد و رد کرد) فراموش شد. او تبدیل به یک افترازن سابقاً مشهور شد، به جز دنیای انگلیسی‌زبان که در آن هرگز به عنوان یک فیلسوف جدی گرفته نشده بود و همواره با غرور به عنوان یک رمان‌نویس و سرگذشت‌نامه‌نویس عجیب (quaint occasional)خوانده می‌شد که به طور ناکافی ضدکمونیست است، نه کاملاً شیک و متقاعد کننده همچون کامو(ی خیلی کم‌استعدادتر).پس از آن همچون بسیاری چیزهای فرانسوی مد شروع به بازگشت به عقب کرد، یا از دور این طور به نظر می‌رسید. چندین کتاب درباره او به بازار آمد و یک بار دیگر او (احتمالاً فقط برای مدت کوتاهی) موضوع صحبت - نه دقیقاً برای مطالعه یا بازاندیشی - شد. برای نسل من او همواره یکی از بزرگترین قهرمانان قرن بیستم بود. مردی که بصیرت و ره‌آورد فکری‌اش در خدمت تقریباً هر جنبش پیشرویی در زمان ما بود. با این وجود هرگز کسی احساس نمی‌کرد که او لغزش‌ناپذیر یا پیامبرگونه باشد. در مقابل سارتر را به خاطر تلاشی که برای فهم موقعیت‌ها می‌کرد و در موقع لزوم برای جنبش‌های سیاسی همبستگی تدارک می‌دید و ]به خاطر[ اینکه هرگز فروتن یا گریزان نبود، مورد تحسین قرار می‌دادند. ممکن بود اشتباه کند، و بارها مرتکب خطا یا گزافه‌گویی شده بود اما همواره بزرگتر از زندگی بود و برای خواننده ای چون من تقریباً همه نوشته‌های او به دلیل جسارت محض‌اش، آزادی‌اش (حتی آزادی‌اش که درازگویی کند)، و روح سخاوتمنداش جالب توجه است. به جز یک نمونه ویژه واضح، که می‌خواهم در اینجا شرح بدهم. چیزی که ترغیبم می‌کند، چنین کنم دو بررسی (review) افسون‌گر و دلسردکننده درباره سفرش به مصر در اوایل 1967 است که ماه گذشته در کتاب ضمیمه هفته‌نامه الاهرام (شماره 477، 13 - 19 آوریل 2000) منتشر شد.تجربه شخصی ناراحت‌کننده من با سارتر یک اپیزود خیلی کوچک در یک زندگی بزرگ بود، اما شاید ارزش یادآوری را هم به خاطر طنز و هم تلخی‌اش داشته باشد. نیمه اول ژانویه 1979 بود و من در نیویورک در خانه در تدارک یکی از کلاس‌هایم بودم. زنگ در رسیدن یک تلگرام را اعلام کرد و وقتی آن را باز کردم، با اشتیاق دیدم که از پاریس است. «شما توسط له تام مدرن (Les Temps Modernes) عصر مدرن برای شرکت در سمینار صلح در خاورمیانه در پاریس، 13 و 14 مارس امسال دعوت شده‌اید. لطفاً پاسخ دهید. سیمون دوبوار و ژان-پل سارتر». ابتدا فکر کردم پیغام نوعی شوخی است: کسی مثل من امکان ندارد چنین نامه رسمی مهمی را از چنین چهره‌های افسانه‌ای‌ دریافت کند. این می‌توانست دعوت‌نامه‌ای از کازیما (Cosima) و ریچارد واگنر باشد برای رفتن به بایرویت یا دعوت‌نامه‌ای از طرف تی‌اس‌‌الیوت و ویرجینیا وولف برای گذراندن یک بعدازظهر در دفتر دایال.1 دو روز طول کشید تا با دوستان مختلفی در نیویورک و پاریس بررسی کنم که آیا تلگرام اصل بوده و زمان بسیار کمتری تا اینکه مرا بلاشرط پذیرفته‌اند را معنا کنم (بعد از آن بود که آموختم له مدالیته Les medalites، اصطلاح فرانسوی برای مخارج سفر باید توسط له تام مدرن پرداخت می‌شد، نشریه معروفی که توسط سارتر بعد از جنگ تأسیس شده بود). چند هفته بعد در پاریس بودم. وقتی رسیدم، نامه کوتاه و مرموزی از سارتر و دوبوار در هتلی معمولی که در محله لاتین رزرو کرده بودم، در انتظارم بود. «به دلایل امنیتی» پیغام ادامه می‌داد «دیدارها در خانه میشل فوکو برگزار خواهد شد.» آدرسی به من داده شد و ساعت 10 صبح روز بعد به آپارتمان بزرگ فوکو رسیدم تا برخی از افراد - به جز خود سارتر را ببینم که در حال قدم زدن بودند. هرگز کسی توضیح نداد که آن «دلایل امنیتی» مرموز چه بود که محل اجلاس را تغییر داد، اگرچه در نتیجه جو توطئه‌آمیزی را کاملاً بی‌جهت بر مذاکرات ما افکند. دوبوار با دستار (turban) معروفش آنجا بود و برای همه در مورد سفر آینده‌اش به همراه کیت میلت (Kate Millett) به تهران، که در آن قصد داشتند برای تظاهراتی علیه چادر برنامه‌ریزی کنند، نطق می‌کرد. کلیت این ایده به طور مغرورانه‌ای (Patronisingly) احمقانه به نظرم رسید و با این که مشتاق بودم بشنوم دوبوار چه می‌گوید، دریافتم که او کاملاً عبث حرف می‌زند و کاملاً بالاتر از آن که بتوان در آن لحظه با او بحث کرد. به علاوه او پس از ساعتی یا بیشتر رفت (درست پیش از رسیدن سارتر) و دیگر دیده نشد.فوکو آنجا بود، اما خیلی سریع برایم روشن کرد که او چیزی درباره موضوع سمینار ندارد که بگوید، و به زودی برای برنامه تحقیقاتی روزانه‌اش در بیبلیوتک ناسیونال (Bibliotheque Nationale)آنجا را ترک خواهد کرد. خوشحال بودم که کتابم، آغازها به آسانی در یکی از قفسه‌های کتابخانه‌اش - که پر بود از کتاب‌ها، کاغذها و مجله‌هایی که به طور مرتبی چیده شده بودند - دیده می‌شد. با اینکه با هم صمیمانه گپ زدیم، فقط چند سال بعد بود (در واقع یک دهه پس از مرگش در 1984) که فهمیدم چرا فوکو چنین بی‌میل با من درباره سیاست در خاورمیانه صحبت می‌کند. دیدیه اریبون و جیمز میلر هر دو در زندگینامه او فاش کرده‌اند که در 1967 او در تونس درس می‌داده و به سرعت در اوضاع غیرعادی کمی پس از ناآرامی ژوئن، خارج شده است. فوکو گفته بود دلیل این که داوطلبانه آنجا را ترک کرده، ترسش از بلواهای «ضدسامی (anti-semitic)» ضداسرائیلی آن زمان بوده، که در هر شهر عربی پس از شکست اعراب متعارف بوده. یک همکار تونسی او در دپارتمان فلسفه دانشگاه تونس برای من داستان متفاوتی را اوایل دهه 80 تعریف کرد. او می‌گفت: فوکو به خاطر فعالیت‌های همجنس‌گرایانه‌اش با دانشجویان جوان اخراج شد. هنوز ایده‌ای ندارم که کدام روایت درست است. در زمان سمینار پاریس، فوکو برایم تعریف کرد که تازه از اقامتی موقت در ایران، به عنوان نماینده کوریره دلاسرا برگشته است. در خاطرم هست که او درباره روزهای اولیه انقلاب اسلامی می‌گفت: «خیلی هیجان‌انگیز بود، خیلی عجیب، دیوانه‌وار» گمان می کنم از او شنیدم (احتمالاً به اشتباه) که در طول اقامتش در تهران، با کلاه‌گیس تغییر چهره داده بود، هرچند کمی پس از آن که مقالاتش منتشر شد، به سرعت خود را از همه مسائل ایرانیان دور نگه داشت. نهایتاً در اواخر دهه 80، ژیل دلوز به من گفت او و فوکو که هنگامی صمیمی‌ترین دوست‌ها بودند، نهایتاً دوستی را به خاطر تفاوت‌هایشان در مورد فلسطین به هم زده‌اند. فوکو با بیان پشتیبانی از اسرائیل، دلوز از فلسطینیان. به همین دلیل تعجبی نداشت که او نمی‌خواست با من یا هرکس دیگر در آنجا راجع به خاورمیانه صحبت کند. آپارتمان فوکو، با وجود وسعت و راحتی بی‌اندازه‌اش مطلقاً‌سفید و زاهدانه بود، دقیقاً بازنمای فیلسوف منزوی و اندیشمند سخت‌گیری که به نظر می‌رسید تنها در آن زندگی می‌کند. تعداد کمی فلسطینی و یهودی اسرائیلی آنجا بودند، که از میانشان فقط ابراهیم دقاق را شناختم که در آن زمان دوست خوب اورشلیم شده بود. نافذ نزال مدرس بیرزیت 2 که کمی در آمریکا او را می‌شناختم، و یهوشوفات هارکابی اسرائیلی برجسته در حوزه «ذهن عرب» و رئیس سابق اطلاعات نظامی اسرائیلی که به دلیل فراخوان اشتباه ارتش به آماده‌باش، مورد خشم گلدامایر قرار گرفته بود. سه سال پیش من، مدت یک سال را با او در مرکز مطالعات پیشرفته استنفورد درباره علوم رفتاری گذرانده بودم، جایی که همکار بودیم، اما هرگز ارتباط زیادی با هم نداشتیم. این رابطه همواره مؤدبانه اما سرد بود. در پاریس چنین به نظر می‌رسید که او در روند تغییر موضعش برای تبدیل شدن به نماد صلح پیشتاز اسرائیل باشد، مردی که زود بود صراحتاً درباره نیاز به یک دولت فلسطینی صحبت کند، چیزی که او گمان می‌کرد یک پیشرفت استراتژیک از دیدگاه اسرائیل است. مابقی شرکت‌کنندگان بیشتر اسرائیلی یا یهودیان فرانسوی بودند. آنها طیفی از خیلی مذهبی تا خیلی سکولار را پوشش می‌دادند، هرچند همگی کم یا زیاد طرفدار صهیونیسم بودند. یکی از آنان، الی بن گال به نظر می‌رسید سابقه دوستی طولانی‌ای با سارتر دارد: بعداً به ما گفته شد او راهنمای سارتر در سفر اخیرش به اسرائیل بوده. اما وقتی آن مرد بزرگ ظاهر شد، کاملاً از زمان قرار گذشته بود، من از پیری و شکستگی او جا خوردم. به خاطر دارم که بیهوده و به طرزی احمقانه فوکو را به او معرفی می‌کردند (گویی که آنها همدیگر را پیش از آن تمام و کمال نمی‌شناختند) و همچنین یادم هست که از ابتدا چقدر روشن به نظرم می‌رسید که سارتر به طور پیوسته توسط جمع کمی از همراهانش که کاملاً وابسته به آنها بود و برای او کاسبی اصلی آنها بود، احاطه، پشتیبانی و تحریک می‌شد. یکی از آنها، دختر خوانده‌اش بود که بعداً‌فهمیدم متولی آثارش Literary executor است؛ به من گفته شد که او الجزایری‌الاصل است. دیگری پی‌یر ویکتور مائوئیست سابق و همکار سارتر در انتشار (نشریه) - اکنون مرده - گوش پرولتارین بود، که اکنون فردی عمیقاً‌ مذهبی و به تصور من یهودی ارتدکسی شده بود. فهمیدن متعاقب - به واسطه یکی از همکاران نشریه که در آن اطراف پرسه می‌زد - اینکه ویکتور یک یهودی مصری بوده به نام بنی لوی و برادر عادل رفعت، یکی از به اصطلاح دو نفر محمودحسین بوده (دیگری بهجت النادی: این دو نفر تحت این نام در یونسکو کار می‌کردند که محمودحسین مبارازت طبقاتی در مصر را نگاشت، مطالعه‌ای مشهور که توسط مسپرو منتشر شد) متعجبم کرد. به نظر می‌رسید هیچ چیز مصری‌ای درباره ویکتور وجود نداشت، او به عنوان یک روشنفکر ساحل چپ پاریس،‌ 3 نیم‌متفکر، نیم‌کلاه‌بردار، در جلسه شرکت کرده بود. فرد سوم هلن فون بولو بود، یک زن سه‌زبانه که در آن نشریه کار می‌کرد و هرچیزی را برای سارتر ترجمه می‌کرد. کمی تعجب کردم و ناامید شدم از این که فهمیدم علی‌رغم این واقعیت که او زمانی را در آلمان گذرانده و نه تنها درباره هایدگر که فاکنر و دوس پاسوس هم نوشته است، نه آلمانی و نه انگلیسی می‌داند. فون بولو، زنی دوست‌داشتنی و برازنده، برای دو روز سمینار در کنار سارتر ماند و ترجمه همزمان را در گوش او زمزمه می‌کرد. به جز یک فلسطینی از وین که فقط می‌توانست عربی یا آلمانی حرف بزند، بحث ما انگلیسی بود. اینکه چه میزان از آنچه به سارتر انتقال یافت، ‌حقیقتاً فهم شد را هرگز نخواهم فهمید. اما این (برای من و دیگران) عمیقاً‌ نگران‌کننده بود که او در خلال تمامی مذاکرات روز اول ساکت ماند. میشل کنتا، زندگی‌نامه‌نویس سارتر هم آنجا بود اما مشارکت نکرد.در یک ناهار که به نظرم به شیوه فرانسوی بود - و در شرایط دیگر ممکن است یک ساعت یا بیشتر طول بکشد - کار بسیار دشواری بود که در رستورانی نسبتاً دور برگزار می‌شد و چون باران یکسره می‌بارید، انتقال همه با تاکسی‌ها، منتظر شدن برای یک غذای چهاروعده‌ای و سپس برگرداندن مجدد گروه، کاری دشوار بود که سه ساعت و نیم طول کشید. از این‌رو در روز اول بحث ما درباره صلح زیاد طول نکشید. موضوعات بحث توسط ویکتور بدون مشورت با کسی که من بدانم چیده شد. به زودی حس کردم که او فقط قانون خودش را درنظر دارد، تا اندازه‌ای به خاطر بستگی ممتازش با سارتر (با کسی که او گه‌گاه پچ‌پچ می‌کرد)، تا اندازه‌ای به خاطر اعتماد به نفس والایش، کسی ممکن است بگوید متکبرانه‌اش. طبق نظر او باید روی این موارد بحث می‌شد: 1) ارزش پیمان صلح بین مصر و اسرائیل (آن موقع زمان کمپ‌دیوید بود) 2) صلح بین اسرائیل و به طور کلی جهان عرب 3) شرایط نسبتاً عمیق‌تری درباره وجود همزمان که ممکن است بین‌اسرائیل و جهان عرب اطراف روی دهد. هیچ‌یک از عرب‌ها از این خوشحال نبودند، در مورد من به این دلیل که به نظر می‌رسید این موضوع ابعاد فلسطینی را به سادگی نادیده می‌گیرد. دقاق از کل برنامه ناخشنود بود و درواقع بعد از روز اول آن را ترک کرد. او قول داده بود که روشنفکران مصری حضور خواهند داشت و وقتی آنها آنطور که موافقت شده بود نیامدند، او احساس کرد که نمی‌تواند بیشتر از نیمی ]از برنامه[ بماند. در طول روز به آرامی متوجه شدم که مقدار زیادی از مذاکرات پیشتر انجام شده که منجر به سمینار شده و اینکه با شرکت‌کنندگانی از جهان عرب که آنجا بودند با هر نوع ساخت و پاخت [Wheeling and dealing] از پیش مصالحه کرده بودند و ]گفتارشان را[ مختصر کرده بودند. تا حدی ناراحت بودم که در هیچ‌یک از این موارد دخالت داده نشده‌ام. با شک و تردید به فکر رفتم: شاید خیلی خام و مشتاق بودم که برای دیدن سارتر به پاریس بیایم. برنامه سخنرانی‌ای برای امانوئل لویناس بود اما همچون مصری‌ها هرگز حضور پیدا نکرد. در ضمن برنامه تمامی مکالمات ضبط شد و متعاقباً در شماره ویژه‌ای از له‌تام مدرن (سپتامبر 1979) چاپ شد. به نظرم این کاملاً ناخوشایند بود که همه ما کم و بیش زمینه‌های مأنوسی را بررسی کردیم اما با تلاقی اندک اندیشه‌ها یا اکتشافات جالب جدید. تا حدی تصور می‌کردم که تمامی این رویداد عمدتاً یک تمرین شفاهی است که باید با آن آغاز کرد، اما مسلماً آمده بودم چرا که هیچ کس نبود که جلسه را تشکیل دهد به جز سارتر. دوبوار خود را یک ناامید جدی نشان داد و به علاوه او جلسه را پس از یک سخنرانی طولانی یک‌ساعته از یاوه‌های خودسرانه درباره اسلام و پوشش زنان ترک کرد. به همین دلایل از غیبتش متأسف نشدم؛ بعداً متقاعد شدم که او چیزها را زنده و جالب می‌کرد. اما حضور سارتر، یا چیزی که حضور خوانده می‌شد، به طور عجیبی منفعلانه، غیرمؤثر و بی‌احساس بود. او ساعت‌ها تا پایان مطلقاً چیزی نگفت. سر ناهار او مقابل من نشسته بود، دلشکسته به نظر می‌رسید و کاملاً خاموش، طوری که برای مدت زیادی تخم‌مرغ و مایونز به سختی از صورتش می‌ریخت. 4 سعی کردم گفتگویی با او داشته باشم اما به جایی نرسیدم. شاید کر بود اما مطمئن نیستم. در هر حال او در نظر من همانند یک نسخه شبح‌زده [Haunted] از خود قبلی‌اش بود. زشتی مثال‌زدنی‌اش، پیپش و لباس‌های بنجلش همچون اثاثیه‌ای بود اطراف یک سکوی فراموش شده. در آن زمان من به شدت در زمینه مسائل سیاسی فلسطین فعال بودم: در 1977 عضو شورای ملی شدم و در غالب بازدیدهای مکررم از بیروت (در طول جنگ داخلی لبنان) برای دیدن مادرم، به طور منظم عرفات و بسیاری از رهبران دیگر آن روز را می‌دیدم. تصور می‌کردم که این یک دستاورد بزرگ است که سارتر را در آن لحظه حساس از رقابت کشنده‌مان با اسرائیل برای صدور یک بیانیه طرفدارانه فلسطین ترغیب کنم. در خلال ناهار و جلسه بعد از ظهر من پی‌یر ویکتور را به عنوان یک رئیس ایستگاه سمینار که سارتر هم خود از قطارهایش بود، شناختم. علاوه بر پچ‌پچ‌های مرموزشان سر میز، او و ویکتور گهگاه بلند می‌شدند؛ ویکتور پیرمرد بیقرار را به بیرون هدایت می‌کرد، به سرعت با او صحبت می‌کرد، یکی، دو بار سری تکان می‌داد و بعد برمی‌گشتند. در این میان هر یک از اعضای سمینار می‌خواست صحبت خود را ارائه دهد، لذا غیرممکن بود که بتوان استدلالی را پروراند، به هر صورت به زودی روشن شد که کمک به اسرائیل (که امروزه عادی‌سازی normalisation نامیده می‌شود) موضوع واقعی جلسه بوده است نه ]کمک به[ اعراب یا فلسطینی‌ها. چندین تن از اعراب قبل از من تلاش کردند تا برخی از روشنفکران بزرگ را درباره عدالت در موضوع منازعه خود متقاعد کنند به این امید که او به آرنولد توین‌بی یا سین مک‌براید دیگری بدل شود. تعداد کمی از این عالیجنابان این‌گونه شدند. به نظر من می‌رسید که سارتر ارزش این تلاش را دارد به این دلیل که من نمی‌توانستم موضع او در قضیه الجزایر را فراموش کنم که به عنوان یک فرانسوی قطعاً باید دشوارتر از یک موضع انتقادی از اسرائیل می‌بود. البته من اشتباه می‌کردم. همچنان که بحث پرطمطراق و غیرجالب پیش‌ می‌رفت، دائماً به یاد خود می‌انداختم که من به فرانسه آمده‌ام که به چیزی که سارتر می‌گوید، گوش دهم نه افرادی که نظراتشان را می‌دانستم و آنها را چندان جذاب نمی‌یافتم. از این‌رو با گستاخی اوایل بعد از ظهر جلسه را قطع کردم و اصرار کردم که فوراً از سارتر بشنویم. این موجب آشفتگی در میان همراهان ]سارتر[ شد. سمینار به تعویق افتاد تا مشورت سریعی بین آنها صورت گیرد. من تمام این قضیه را مضحک و در عین حال تأسف‌بار یافتم چرا که سارتر به ویژه خود هیچ نقش مشهودی در این مشورت نداشت. نهایتاً ما توسط پی‌یر ویکتور آشکارا عصبانی، دور میز جمع شدیم و او با بدیمنی یک سناتور رومی گفت: «سارتر فردا صحبت می‌کند.» 5 از این‌رو ما، مشتاقانه در انتظار جلسه صبح روز بعد، مرخص شدیم.مطمئناً سارتر چیزی برای ما داشت: یک متن تایپ شده آماده دوصفحه‌ای - من اکنون کاملاً از روی خاطره بیست سال پیشم می‌نویسم - که شجاعت انور سادات را با پیش‌پاافتاده‌ترین ابتذالی که قابل تصور است، تحسین کرد. اکنون به خاطر ندارم که چقدر درباره فلسطین یا منطقه یا گذشته تراژیک گفته شد. مطمئناً هیچ اشاره‌ای به استعمار مهاجران توسط اسرائیل که از بسیاری جهات شبیه کار فرانسه در الجزایر بود، نشد. این سخنرانی تقریباً به اندازه یک گزارش رویترز آموزنده بود که مشخصاً توسط ویکتور جسور نوشته شده بود تا سارتر را که به نظر می‌رسید کاملاً تحت امر اوست، از مخمصه نجات دهد. من کاملاً به هم ریختم وقتی دریافتم این قهرمان روشنفکری در سال‌های آخرش تسلیم چنین مرشد مرتجعی شده است و مبارز سابق عرصه ستمدیدگان، در موضوع فلسطین چیزی بیش از تحسین متعارف و ژورنالیستی یک رهبر از پیش مشهور مصری برای عرضه ندارد. باقی روز سارتر به سکوتش ادامه داد و جلسه همانند قبل پیش رفت. من به یاد یک داستان مشکوک افتادم که سارتر بیست سال قبل برای ملاقات با فانون (که در آن زمان از سرطان خون مرده بود) به رم سفر کرد و او را درباره درام الجزایر (طبق داستان) 16 ساعت ممتد نصیحت کرد، تا اینکه سیمون او را از این کار بازداشت. آن سارتر برای همیشه رفته بود.وقتی رونوشت سمینار چند ماه بعد منتشر شد، مداخله سارتر ویرایش شده بود و حتی بیش از پیش بی‌ضرر گشته بود. نمی‌توانستم تصور کنم چرا؛ و تلاش هم نکردم که بفهمم. هرچند هنوز شماره له‌تام‌مدرن را که همه ما در آن به چشم می‌خوریم دارم. قادر نبودم خودم را وادار کنم که بیش از چند چکیده را بازخوانی کنم، امروز صفحات آن کاملاً عادی و غیرجالب به نظرم می‌رسند. بدین سان من به پاریس رفتم تا از سارتر بشنوم همچنان که سارتر به مصر دعوت شد، تا روشنفکران عرب با او ملاقات و گفت‌وگو کنند، دقیقاً با همان نتیجه، با این حال اگر نگویم مواجهه من لکه ننگ بود، ملون بود، با حضور یک واسطه غیرجذاب، پی‌یر ویکتور که گمان می‌کنم از آن موقع در گمنامی‌ای که شایسته آن بود، ناپدید شد. گمان می‌کردم پس از آن همچون فبریس 6 در جستجوی نبرد واترلو ناموفق و ناامید بودم. یک پانوشت دیگر. چند هفته پیش تصادفاً برنامه هفتگی بحث فرهنگی [bouillon de culture]برنارد پی‌و را دیدم که در تلویزیون فرانسه نمایش داده شده بود و کمی بعد مجدداً در ایالات متحده به نمایش درمی‌آمد. برنامه پیرامون سارتر بود، اعاده حیثیت آرام پس از مرگش، برجستگی جدیدش به رغم انتقادات مستمر از معاصی سیاسی او. برنارد هانری لوی که به ندرت کسی در کیفیت ذهن و شجاعت سیاسی می‌تواند تا این حد با سارتر متفاوت باشد، آنجا بود تا مطالعه ظاهراً تصدیق‌شده خود پیرامون فیلسوف پیر را عرضه کند. (اعتراف می‌کنم که آن را نخوانده‌ام و برنامه‌ای برای خواندنش ندارم) هانری لوی مغرور گفت، خیلی هم بد نبود، چرا که چیزهایی درباره سارتر هست که دائماً تحسین می‌شد و به لحاظ سیاسی درست بود. هانری لوی این را به این هدف گفت تا چیزی را که نقادی محکم سارتر می‌دانست (و توسط پاول جانسون به سرود تهوع‌آوری [nauseating Mantra]تبدیل شده بود) در این مورد که همواره پیرامون کمونیسم بر خطا بوده، متعادل کند. هانری لوی گفت «به عنوان مثال سابقه سارتر درباره اسرائیل بی‌عیب بود: او هرگز منحرف نشد و یک پشتیبان تمام‌عیار دولت یهودی باقی ماند.» کلمات «سابقه سارتر درباره اسرائیل بی‌عیب بود» یک نقل قول نزدیک کلمه به کلمه است. به دلایلی که همچنان نمی‌توانیم درباره آن مطمئن باشیم سارتر واقعاً در موضع مبنایی طرفداری از صهیونیسم ثابت ماند. چه به این دلیل که ]شاید[ ضدسامی شناخته شود، یا به دلیل اینکه ]ممکن است[ پیرامون هولوکاست احساس گناه می‌کرد یا اینکه به خود اجازه نمی‌داد هیچ تقدیر عمیقی از فلسطینیان به عنوان قربانیان و رزمندگان علیه بی‌عدالتی اسرائیل کند یا به دلایل دیگری که هرگز نخواهم فهمید. تمام آنچه می‌دانم این است که به عنوان یک مرد خیلی پیر تقریباً مشابه موقعی بود که کمی جوان‌تر بود: ناامیدی تلخ از هر عربی (غیر‌الجزایری‌ای) که او را به دلیل مواضع دیگر و کارش تحسین می‌کرد. مسلماً برتراند راسل بهتر از سارتر بود و در سال‌های واپسینش (هرچند وانمود کرد و شاید برخی بگویند کاملاً توسط همکلاسی سابق من در پرینستون و دوست سابقم رالف شونمان دست‌کاری شد) در واقع مواضع انتقادی منصفانه‌ای در برابر سیاست‌های اسرائیل درباره اعراب اتخاذ می‌کرد. شاید لازم باشد بفهمیم چرا مردان بزرگ پیر نهایتاً یا تسلیم خواسته جوان‌ترها می‌شوند یا ]تسلیم[ نوعی تمکین انعطاف‌ناپذیر به اعتقادات سیاسی غیرقابل تغییر. این فکر دلسردکننده‌ای برای اندیشیدن است، اما در مورد سارتر اینگونه بود. به جز الجزایر، عدالت منازعه عرب به سادگی نمی‌توانست تأثیر زیادی بر او بگذارد و نمی‌دانم که آیا این تماماً به خاطر اسرائیل بود یا به خاطر فقدان بنیادین همدردی به دلایل فرهنگی یا شاید دینی. در این مورد او کاملاً بی‌شباهت به دوست و معبودش ژان ژنه بود که اشتیاق عجیب خود به فلسطینیان را با اقامت موقت تمدید شده با آنها و نوشتن ]نوشتارهای[ فوق‌العاده «چهار ساعت در صبرا و شتیلا 7 ] [Quatre Heures en Sabra et Chatila» و «زندانی عشق ] [Le Captif amoureux» برپا داشت. یک سال پس از برخورد کوتاه و ناامیدکننده ما در پاریس، سارتر درگذشت. به روشنی به خاطر دارم چقدر از مرگش ماتم‌زده شدم.


هفته‌نامه الاهرام/ 18 - 24 می 2000/ شماره 482/ ترجمه: محسن صبوریان


..............................
پاورقی:
1- دی‌دایال (The Dial) مجله‌ای آمریکایی بود که از 1840 تا 1929 چاپ شد. از 1920 تا 1929 عرضه کننده تأثیر‌گذار ادبیات مدرنیستی بود.
2- دانشگاهی در بیرزیت فلسطین در نزدیکی رام‌الله
3- ساحل جنوبی رودخانه سن‌ در پاریس
4- احتمالاً کنایه از دلشکستگی و بی‌عاطفگی سارتر است. جمله اصلی چنین است: ...Totally uncommunicative , With egg and mayonnaise Streaming haplessly down his face for much too leng a time.5- عبارت به فرانسوی است: Demain Sartre Parlera.
6- Fabrice (Fabrizio) del Dongo قهرمان ایتالیایی رمان «صومعه پارم ] La chartreuse [de Parme» از استندال ( 1783 - 1842)
7- نام صحیح این اثر چهار ساعت در شتیلا است:
.
منبع: سایت خبـــر آنلایـن

همه چیــز از دور جذاب است،

از دور زیبــاست اما وقتی داخل-ش بروی ، به او نزدیک شوی گند-ش در می آید...
.
از دور همه چیز فوق العاده است، همه چیز سیال است و همه چیـز آرامش عجیبی برایت دارد. شهـــر، آدمــها، و هزار جور چیزی که تو خواسته و ناخواسته با آنها درگیری.
منکر این نمی شوم که گاهی اوقات چیزهایی هستند که درونشان زیباست، بکــر است، فوق العاده است. ربطی هم به دوری و نزدیکی ندارد. این دسته ذاتشان این گونه است. زیبایی و پاکی محض اند. چیزی که این روزها نادر است.
.

از بالا همه چیز کوچک است، کوتاه است، سیال است و گذران، همه چیز لختی هست و لختی دیگــر نه!
از بالا همه چیز موقت است، گاهی دردناک است و گاهی خنده دار...
از بالا دردها هویدا نیستند، بالا جزئیات را با خود به همراه ندارد
بالا بزرگی است و عظمت،
دچار شدن به پایین بزرگترین غرق شدگی را رقم می زند...
.
به ماهی ها بنگر....
چگونه غرق شده اند در آب و نمی دانند اوصاف بالا را...
هر سویشان را حیات می دانند و حال اگر از کوچکی دورشان کنی وبه بزرگی نزدیکشان کنی..
احساس خفگی می کنند
می میرند
پایین، برای کوچک حیات است و برای بزرگ زندان

رها شدن از پایین دل کندن از زیستن می خواهد

شهریور ۲۵، ۱۳۸۸







تارک دنیا مورد نیاز است: ده داستان تاسف‏بار
نويسنده: میک جکسون
ترجمه‏ی: گلاره اسدی آملی
نشر چشمه
چاپ چهارم
158 صفحه
2800 تومان




«تارک دنیا مورد نیاز است»، یکی از مجموعه داستان هایی است که دوست داشتم. هر کدامش را با اینکه کوتاه بود ، در یک روز خواندم ، دلیلش هم یک چیز است ، من آدم مریضی هستم و اگر بیشتر دوست داشته باشین در مورد نوع بیماری ام بدانید، جوان های این دور و زمانه به آن می گویند: مازوخیـست. خدا نصیب گرگ بیابان نکند که خیلی بد است... خیلی..

.


نقاشی روی جلد کتاب اثری است فوق العاده. از آن شخصیت سازی های دوست داشتنی که اثر دیوید رابرزتز است.

عنوان اصلی کتاب Ten Sorry Tales هست و ده داستان کوتاه داره (از اسمش هم که پیداست)، اما مترجم اسم یکی از این ده داستان رو برای عنوان کتاب انتخاب کرده. در تقسیم‏بندی کتاب‏ها، جزء داستان‏های طنز آمیز انگلیسی طبقه‏بندی شده. از اون جایی که مفهوم طنز در فرهنگ‏های مختلف فرق می‏کنه، در این مورد خودتون قضاوت کنید. با این وجود، با اطمینان می‏شه گفت که تمام داستان‏ها از یه جور خلاقیت دوست داشتنی بهره‏مند هستند.

نویسنده کتاب، یعنی میک جکسون یک نویسنده نه چندان معروف انگلیسی است.
میک جکسون در سال 1960 در انگلستان متولد شد. او که از سال 1995 به صورت تمام‏وقت به کار نویسندگی مشغول است، بیشتر با رمان مرد زیرزمینی (1997) شناخته شده. مرد زیرزمینی در همان سال نامزد دو جایزه ادبی بوکر و ویت برد شد.از این نویسنده به جز مرد زیرزمینی و مجموعه داستان حاضر، رمان دیگری به نام پنج پسربچه نیز منتشر شده است.


عناوین داستان‏های این کتاب به شرح زیر می‏باشد:
1.خواهران پی‏یرس
2.پسری که خواب رفت
3.قایقی در سرداب
4.جراح پروانه‏ها
5.تارک دنیا مورد نیاز است
6.ربودن موجودات فضایی
7.دختری که استخوان جمع می‏کرد
8.بی هیچ ردپایی
9.گذر از رودخانه
10.دزد دکمه



داستان قایقی در سراب واقعا عجیب و غریب بود. دقیقا همان تاسف و همان غمی را که مد نظر است می توان در آن پیدا کرد.
باقی داستان ها هم در نوبه خودش واقعا زیبا و خواندنی هستند.
خلاصه که کتاب خوبی است. توصیه می شود بخوانیدش ، البته اگر به قول دوست عزیز و نازنین ام که به دیگران توصیه می کرد زیاد به حرفهای من اعتماد نکنند که موجب گمراهی است و اینها. متاسفانه من یک بیماری دیگری هم دارم به نام «دچار شدن به ورطه سکولاریسم دینی و عقلانیت مدرن». خودم هنوز نفهمیدم چیست. باشد تا چراغی بیاید و ما روشن سازد که سخت در تکاپوی درمان اش هستم.


........................................




پ.ن: اول از همه باید از دوست عزیز و بزرگوارم ایثار قنواتی تشکر کنم که این کتاب رو به من هدیه داد


پ.ن: دوم اینکه باقی آثار میک جکسون رو اینجا می تونین ببینین

پ.ن سوم: روزی می رسد که دنیا خنده دار می شود. بازی می شود. همان روزی که آدم های جدی باید بمیرند از عمر تلف کرده شان...

شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

اما اموات و احیاء را کاری با هم نیست



به دیواری فولادی می ماند که سوراخ هایش بیشتر از بنایش باشد .پنجره های مشبک و تو در تویی که نور دزدکی از جای جایش عیان است.
می توانی لمس کنی نگاههای امیدوارانه اش را و درمقابل یاسی که بر چهره های در هم این سوی دیوار ماسیده است.
ساکنان این سوی دیوار با حیات بیگانه اند . در فکر« خورد و پوش و لذت آغوشی» هستند که سالیان سال آنها را کشیده است و در نهایت آنها را پشت این دیوار رها کرده است. آن سوی دیوار اما حکایی غریب تر دارد. آنها با مجاز بیگانه اند و حقیقت را به سان گندم زار های زردی که با نسیم دست به سوی تو تکان می دهند آغشته اند. رویشان نیک است و طلایی، اگر توان دیدن داشته باشی که چشم حقیقت بین را هر کس نیست. چرا که غرق شده تنها یک چیز می خواهد هوای وصل، هوای حی...
غرق شده عاشق هوای اوست. غرق شده همان زنده ای است که روزی به خیال خام زنده دل بودن بال می زد و کنون پر می دواند که گویی خدایگان آسمان و زمین است و هیچ کس جز او نیست، همان پلنگی که رو به ماه در بلندای هستی می ایستد تا چنگ بزند در ماه تمام. روزگاری خود را قله می دانست و حال خود را در تسلسلی عبث می پندارد که رهایی از آن خون می خواهد و جان می خواهد و دل شیر.که توبه می خواهد از همه فریب و سادگی و خاری.
قدما گفته اند که سرخپوست خوب سرخپوست مرده است و قدیم ها گفته بودم که دل خوب دل مرده است. یادت می آید که دوری از هوای غیر چه بلایی سر آدمی هوار می سازد. غیر ،رنگ و بالی مکار دارد ، رنگ و لعابی جاودانه دارد و دستانی ستبر که رهایی از آن کار کوچکان نیست. تنها راه رهایی از غیر، ریختن تعلقات است و سبک کرده جان و دوری از وابستگی ...
حال که معشوق ما را هفت در است و هر درش هفت هجره دارد و هر هجره هفت ارسی و هر ارسی هفت پیکر گاه و هر پیکرگاه... خاموش باید بود تا توانست از این های و هوی و هزار تو گذر کرد و در نهایت «بی چیز»دید خود را.
که این «بی چیزی» کمال دارایی است.
از دیواری حرف می زدیم که هر دو سویش زنده بودند ، اما از این «زنده» تا آن «حی» سال ها فاصله بوده و هست. آنها که آن سوی دیوار بودند جانشان را از دست اویی گرفته بودند که بی شک مرگ نداشت. «بل احیا» بودند و «عند ربهم یرزقون ».
و این سو آن کسان که تا دیروز زنده بودند و در حال زندگی، غرق در نان و آب و آزادی و در جستجوی ده کوره هایی آباد تر از خطی به خطی و از خالی به خالی می گشتند و در مواجهه با این روزگار عسس به سان آن مثل معروف گشته بودند که رو بروی تخته سنگی بزرگ در پی کشفی بزرگ تر بودند: بر تخته سنگ نگاشته شده بود: «کسی راز مرا داند، که از این سو به آن سویم بگرداند» و اینان با مشقتی عظیم و رویی خون آلود و سیاه تخته سنگ بزرگ را از این سو به آن سو می گرداندند و آن سوی سنگ راز آنان را نوشته بود و راز آنان این بود: «کسی راز مرا داند، که از این سو به آن سویم بگرداند» و همین گونه خط سیر زندگی شان رفتن و هرگز نرسیدن بود.
.

حرجی نیست که کورد بوده اند و ملالی نیست که صاحب کوی قرب ، دلی دارد وسیع و کرامتی دارد غنی.
بی نیاز مطلقی است که تنها کرم می داند و رحمت و به قول آن بزرگ که مرد راه بود و کسی بود که نفس ها کشته بود تا به کوی قرب رسد،«اجود الاجودین»است و «اکرم الاکرمین» و خود اوست که صدایشان کرده است و این اوست که جواب شان را می دهد و این خود اوست که «ناز می خرد» از میهمانانی که آمده اند تا «احیا» بگیرند... تا «بمیرند». آنها خواهان «موت اند». آنها دیگر «یخرجونهم من الظلمات» هستند و دیگر «اصحاب النار فیها خالدون» نخواهند بود.
با پای خودشان انتخاب کرده اند و آمده اند اما اختیارشان در طول دعوت همانی بوده که قرار است زندگان مجازی را با مرگ حقیقی شست و شو دهد و آنگاه زندگی جاودانه ای برایشان بخشد.
دیوار ها بسیارند، و عبور از آنها نه دشوار و نه سهل. مرد می خواهد عبور و کوه می خواهد ماندن بر سر عهد که یارای آن را هر کس نه سزاست. زیستن در خلاء و« بی خبری» درد ناک است و مرگ از «کوری» دردناک تر. چگونه می شود که قرار دل ات جای دیگری باشد و هوای سرت فکر سودای دیگری.
دوست من بدان
تو نمرده ای، موت چیز خوبی نیست. بگو که «فنا» است مقام مقربین که دیگر مقامی بالاتر از آن نیست. بگو که گذرانده ای «توکل» و «صبر» و «رضا» و «تسلیم» را و چه قدر می بالم اگر به «فنا»یش رسی. اما خوب بدان که «مردن» عبارت زیبایی برای وصف آن خیال نیست. زمانی که غرق او هستی در عین حیاتی ...
«خصوص آنکه اگر زمانی بوده باشد که " حیات " را تجربه کرده باشم»، و جایگاهتان رفیع است که منتها الیه عبودیت کشف سر است و آن را درک کرده اید و ما را هم فراموش مکنید از دعای خیرتان که فرمودید «جنس آن تفاوتی ژرف دارد با حیاتی که شما در آن غور می خورید».
آری ، اموات و احیا را کاری با هم نیست و چه نیک تعبیری و چه پاک طاعتی باشد لحظه ای که زنده ای دست مرده ای را بگیرد و او را حیات دهد.



................................................
پ.ن: در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم...
پ.ن: بدین زوداز من چرا سیــر گشتی نگارا بدین زود سیری چرایی
پ.ن: دیوار زیاد ساخته‌ایم؛ پل کم.... دیوار.. پل.. دیوار... پل....
پ.ن: سه نقطه های ناشناسی که تمرکزت را بهم می ریزند. آسمان ریسمان می کنی برای کشفش،غافل از آنکه...
پ.ن: می آید... می گذرد... تمام می شود... به همین سادگی...
پ.ن: ... در دلت نشسته است/ به راستی اموات و احیا را کاری با هم نیست؟

شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

این شب است که خورشید را تعریف می کند نه روز...






وضعیت ناامیدکننده‌ی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم مرا سرشار از امید می‌سازد.

(مارکس، نامه به روگه)


.............................................
پ.ن: درخت گردکان با این بزرگی
درخت خربزه الله و اکبر