دی ۲۳، ۱۳۸۶

صدو سي نه..


مرگ رنگ ها...




ياد تان مي آيد كه از ديوار هاي سپيد برايتان گفتم و از سياه پوشاني كه نويد اميد بودند و زندگي
، از بوي بدي كه سر سام ميگرفتي اگراز لحظه اي بيشتر تحملش مي كردي…
از رنگهاي سپيد و آبي آسماني،از تخت هايي با روكش هاي نارنجي و از دردهايي بي صدا كه گاهي خميازه ميكشند و فريادميزنند كه صاحبان ما هنوز زنده اند...
باشد ،يادتان باشد يا نباشد اين قصه آنقدر درد دارد كه تن تو نيز مانند آن همه تير بكشد و...
.
گمان بود كه آنجا آخر خط باشد . فكرمان را جمع مي كرديم و به روزهاي بعد از اتاقهاي سپيد مي انديشيديم
انديشه ي آزادي و تصورات ابلهانه ي شادي كه نزديك بود.
به خودمان اميد ميداديم و بر اين ياس و پست و ملعون لعنت مي فرستاديم و با نوعي شادي نا مفهوم، هاله هايي از نو را متصور مي شديم.
دلمان خوش بود ،درد را ميخنديديم با اشك ،نمي دانم اشك شوق بود يا نا تابي تحمل آن همه افيون،
روزهاي نخست دلم به حالش ميسوخت و خودم را لعن و نفرين ميكردم.
روزهاي بعد از او متنفر شدم كه احمقانه مشق خودكشي كرده است. مرگ چيزي نيست كه تمرين داشته باشد و آماده شوي براي روز مبادا كه ...
و روزهاي آخر كسل ،خسته اما با لبخند و اميد،
هر چند كه تلخ بود آن همه تبسم تصنعي اما مي بايست كه اميد مي دادم به عزيزي كه سي و نه روز در اتاق سپيد خوابيده بود و انتظار داشت يلدا به خانه برگردد... اما يلدا هم او نيامد و با هم نه هندوانه خورديم و نه آجيل. حتي حافظ هم يادمان نكرد و عجب يلدايي را جشن گرفتيم آن شب... با سرم ،ديازپام و هزار مسكني كه نمي گذاشت او آرام بخوابد ... يلدا بود و شب دراز تر شبهاي گذشته و چه دردي داشت تلقين آن يك دقيقه ي اضافه شده نسبت به شبهاي قبل...
.
تمام شد . به خانه آمد،هنوز درگير مرگ بود اما به خانه آمد . مادري كه از هميشه تكيده تر بود و خواهراني كه روي ديدن مرا نداشتند،اما معصومانه تشكر ميكردند و اشك شوق ميباريدند. خوب بود بهتر شد،درد كشيد ،بدتر شد، روز شد بهتر شد ،و شب درد كشيد ،روز شد،شب شد، روز شد،شب شد روز شد،شب شد روز شد،شب شد و در سپيدي روز ششم ديگر مجال ديدن نور سرد آن روز برفي را نديد.
.
ميگفت كه بالاخره روزي ميشود كه زير برف راه برود، و فرياد بزند كه زنده است اما آن روز نيامد كه نيامد...
اين بار سياه پوشان بودند كه مرگ را فرياد ميزدنند و تجسم واقعي بي ((اويي)) بودند
پدرش خشك شد و مرگ را در پيش چشمش ديد و باور كرد كه ديگر پسري نمانده است، مادر تكيده اش آرام شد ،در خود شكست و به اندازه ي سالهاي سال پير شد و شايد مرد. مرده اي كه تنها راه ميرود و ....
و خواهراني كه كارد بوند بر استخوانم ،و با ديدن لحظه لحظه تك نگاه هايشان مي مردم و زنده ميشدم و نمي دانستم چه كنم، راه مي رفتم بر روي برفهاي نرم و سوز سرماي آن روز را هرگز از ياد نخواهم برد
.
ديگر حرف بس است . اين براي اولي بود !!!
. براي امير
. براي امير خودم. و فكر كن كه روز سوم اش برسد
و تو در همان زمان از قطعه اي به قطعه ي ديگر بروي و...
اين بار مهران قاسمي
كه فقط لبخندهايش را به ياد دارم زار بزني،در كنار خيلي هايي كه دوستش داشتند و در كنار سارا ،همسري كه مهران پسرش بود و ....
مهران سي و دو ساله اي كه سكته كرد و همه را تنها گذاشت
. هفته ي تلخي بود كه سالهاي سال از عمرهميشه خسته ام را كوتاه كرد؛عمري كه اين روزها در سي سالگي آدمها سلام ات ميكند

.اين لحظه هاي بي تو كه تكرار مي شوند/
غم ها درون سينه تلنبار ميشوند
تنها نه من كه عقربه ها نيز مثل من
از گردش بدون تو بيزار ميشوند...

تمام شد.



.......................
پ.ن:

1.مرگ هم عرصه ي بايسته اي از زندگي است

2. چه سعادتي است/وقتي كه برف مي بارد/دانستن اينكه تن پرنده ها گرم است

3. خوابيدي بدون لالايي و قصه/بگير آسوده بخواب بي دردو غصه...

4.جالب است بداني كه هنوز اميد دارم به روزهاي بي خبري و به او كه اوست هميشگي