فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

یه روزی از روزها:کبری تصمیم گرفت مراقب کتاباش باشه تا خراب و کثیف نشن.
چند وقت بعد...کبری تصمیم گرفت که نه تنها مراقب کتاباش باشه بلکه اونارو بخونه
چند وقت بعد...کبری تصمیم گرفت که واسه کنکور درس بخونه تا واسه ی خودش کسی بشه
چند وقت بعد...کبری تو دانشگاه دولتی در رشته ی جامعه شناسی قبول شد
چند وقت بعد...کبری الان یه فعال سیاسیه.سیگار می کشه. و بحث های ایدئولوژیکی داغی میکنه
چند وقت بعد...کبری به راحتی اعتراض میکنه . تحصن و....خلاصه یه دانشگاه میشناسندش
چند وقت بعد...کبری بخاطر یه مقاله میره کمیته انظباطی و تعهد قبل از اخراجش رو می نویسه
چند وقت بعد...کبری تو یه تحصن تو پارک دانشجو یه باتوم هم میخوره و میشه قهرمان
چند وقت بعد...خواهر کبری بهش میگه شما از تحصن کردن چی میخواید؟ کبری میگه معلومه حقمونو...
خواهر کبری میگه یعنی با این کار حقتونو میدند؟ کبری میگه......
چند وقت بعد...کبری پیش خودش فکر میکنه یعنی شیوه ی ما درسته؟
چند وقت بعد...کبری تو ذهنش به مفاهیمی مثل شور سیاسی و شعور سیاسی بر میخوره
چند وقت بعد...کبری به این نتیجه میرسه که اول باید عقلانیت رو پیش رو گذاشت و بعد احساس رو
چند وقت بعد...کبری میفهمه که حتی بچه های گروه هم با هم کلی اختلاف نظر دارند ویکی از دلایل شکستشون عدم داشتن تفاهم ساختاری و هدمنده.
چند وقت بعد... کبری می خواد دیگه کاری کنه کارستون تا هم ضربه نخوره و هم به هدفش برسه و
کاری نکنه که دشمنا و مخالفاش بهش بخندند و موجب تثبیت زورمندان بر حکومت بشه.
چند وقت بعد:کبری تا اومد به خودش بیاد دید که در سش تموم شده و پای سفره ی عقده
الانا...دیگه کبری نمیتونه به مامانش بگه که به یه وحدت و قدرت فکری رسیده که عقلانی تصمیم بگیره
الانا... مامان کبری بهش میگه دختر گلم یه عمر تصمیم گرفتی و تو کتابا نوشتن و نزدیک بود از دانشگاه
اخراج بشی .... دیگه بسه
الانا... مامان کبری میگه این هاشم پسر بدی نیست پسر مشتی حسن ماست بنده و پیش باباش کار
میکنه سر به زیر و آقا ....
چند وقت بعد:کبری نشسته و تو روزنامه ی شرق میخونه تحصن دانشجویان دانشکده ی علوم اجتماعی در برابر رییس جدید دانشگاه و یاد واپسین بارقه های ذهنیش تو دانشگاه می افته...
شور سیاسی و شعور سیاسی...

فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست


نمي دانم آن ماهي زلال پرست هستم يا نه؟!
نمي دانم ماهي زلال پرست اجازه ي شب نشيني با خرچنگهاي مردابي را دارد يا نه؟
نمي دانم كه اصلا ماهي بودن چه حسي دارد؟ وحال زلال بودن براي يك ماهي چگونه است؟
اينكه بتواني در كنار خرچنگها زيست كني ورابطه اي مسالمت آميز داشته باشي چطور؟
اصلا ميشود يا نميشود؟ اينكه در عمق شنا كني و جز تاريكي و سياهي چيزي نبيني و
خطر ناشناخته اي را در كمين داسته باشي بهتر است يا اينكه به سطح بيايي و نور را در هاون
زندگيت بكوبي؟
البته سطح هم گهگاه طعمه هايي دارد وحشتناك. كافيست تا سراغشان روي تا از هستي ساقط
شوي. كدامش بهتر است؟ در عمق بودن در سطح بودن و يا در ميان باد و مباد دست و پا زدن؟
البته راهها زياد است و چاهها نه كم. تاب مي خواهد و اراده كه مرد ره باشي ويا ديد مي خواهد و كياست كه
ناميرا باشي
هم ميتواني در عمق در ميان دنياي نا شناخته ي عمقيان باشي و تيز بين و مراقب كثافتان خونخوار
و هم ميتواني درسطح نور ببيني. و دور از وسوسه ي كرمها و غذا ها. اما چه سخت است چيزهاي رنگارنگ در مقابل چشمانت تاب ميخورند وتاب ميخورند و چه زيباست لذت تصور دنياي با شكوه رويا ها.
عدهاي هم در ميان خوشحالند كه نه به بالا كار دارند و نه به پايين هيچ نگران خرچنگها و هيچ نگران طعمه ي صيادها نيستند.
اما واقعا چه مي خواهند؟
دنياي عمق دنيايي است كه براي گروهي از ماهي ها حكم مكاني د نج و راحت را دارد هر چه كه بخواهند و هر لذتي كه بخواهند مي برند هر چند لذت نهايي در سطح است. اما آن هنگام كه نزديك به سطح ميشوند
تلا لو نور حقيقت چشمان كورشان را آذار ميدهد. بدون هيچ مكسي لعنت ميفرستند و به لجن زار كه نه به بهشت دروغين خود ميروند(هدفم نبو د كه زود در مورد بالا و پايين قضاوت كنم اما پيش آمد).
از اينجا ميگويم بالا خوب است چون بيشتر ميتواني ببيني و عميق تر ميتواني درك كني
دنياي بيرون. دنياي خواهشها و بزرگي ها. دنيايي سراسر بزرگي و درخشندگي و در ضمن دنيايي نه تنها عجيب بل غريب براي ماهي زلال پرست ...!!!
ماهي سرخ
ماهي سرخ عاشق
ماهي پاك كنجكاو
و در پايان
ماهي زلال پرست...
ادامه دارد...

فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

آنگاه که انسانی در صدایی مبهم غرق میشود
آنگاه که گزاره های مجازی و تصورات مبهم تو را به ارتفاع حقیر انزوا هدایت می کنند
آن روز روزی شبیه امروز روزی شبیه دیروز و روزی شبیه همین روزها ی ماست ...
روزی که اهورای پاکی ها کمر به قتل پلیدی میبندد چه شیرین است طعم سیب از پشت شیشه ی مغازه و چه تلخ است خنده ی کودکی که در انتظار تولدی دوباره است... اما تو ای نامیرا محکوم به غرق شدنی... محکوم به غرق شدن در صدایی مبهم.

فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

من نامیرا هستم

به نام خداوند بزرگ بخشنده و پوشنده به نام اهورای ایرانیان مسلمان
در این دنیا اگر سود است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
در آغاز سخنی در میان نبود گفتن این حرف سخن به میان آورد
خواهم نوشت .
از که و از چه. از همان ...هایی که اکنون نیستندو یا دوست ندارند که باشند
از که و از چه.از همان ...هایی که اکنون هستند و یا دوست دارند که باشد

من ابر مردی نامیرا هستم
برای فصل آمده ام و نه برای وصل
ابر مردی فراتر از افکار دون زمینیان که در تلاشی مضاعفند... آن هم برای خوردو پوش و لذت آغوش
من نامیرا هستم.