شهریور ۰۹، ۱۳۸۸





خداوند بزرگ
سادگی ام را ببخش .
فکر کردم به همین سادگی می شود شاد شد اما انگار زخمهای ما عمیق تر از این حرفهاست

قاضی سعید مرتضوی
معاون دادستان کل کشور شد

شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

یک تغییر ساده، یک شادی تلخ... اما عمیق





بدین ترتیب و از همین تریبون خرسندی و شادمانی خود را از برکناری و تغییر قاضی عادل، رحیم، مدبر و دارای عطوفت اسلامی ، سعید مرتضوی را اعلام کرده و ضمن آرزوی ایرانی اسلامی ، آباد و آزاد از خداوند منان می خواهم که ترتیبی دهد تا این قبیل دوستان به باغ و باغچه و دشت و دمن رفته و به خدمت خانواده محترم و عبادت درگاه خاصه شما بپردازد که هم، دیگر ایشان بیش از این فرصت گناه و فتنه تراشی نداشته باشند و هم فرصتی باشد بلکه هم حال خوشی یافتند و اعترافی به در گاه حق کردند و بخشوده و رستگار شدند. به هر حال پیش می آید که نقطه ای از دشت و دمن این مرز و بوم هم صفای اوین را داشته باشد «ازبرای تنبه!»
نمی شود یعنی؟؟!
.............................
پ.ن: الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم
پ.ن: و بسیار پیش آمد روزهایی که دلگیر بودم از این مرد، دلخون بودم ، خون دل خوردم
پ.ن: قضاوت ؟! کوهی است که حمل آن مرد می خواهد! مـــرد... (در مورد قضاوت خودم را عرض کردم)

آغاز بی خوابی

اینجا قراره دوست داشتنی ترین نوشته های من رو رو تو خودش جا بده. نه اینکه قلم رو دوست ندارم رو ها...
اما بی خوابی یه چیز دیگه است...البته برای من،
یه دنیای دیگه است
شاید تلخ ،
شاید بی طعم،
شیرین بودنش دور است...
اما گاهی بعد از تلخی شیرینی می چسبد
(مثل شکلات های کنار قهوه فرانسه سواک)
شک گذرگاه خوبی است، اما منزلگاه بدی است
و شک منزلگاه این روزهای من است؛
بدان چه می بینی میشنوی و درد جاودانگی بشری را زیر استخوانهای هیچی نرم می می کنی
بعید است!
اما خوب می دانم که زخمهای هر کس سرمایه های آن کس است و نباید سرمایه ها را با کسی تقسیم کرد
باید در سکوت ، در خلا، و آرامشی عجیب با سرمایه ها خوش بود
با سرمایه هایی که هیچکس ندارد...
با سرمایه هایی که فقط سکوت می طلبد
.
اینجـــــا «بــــی خوابــــی»های من است.

شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

روایت های یک مــرد نازنــین

بخش نخست








شهرت، تنهایی را می‌دزدد. همه‌جا نگاهت می‌كنند. همه‌جا با تو هستند. زیر ذره‌بین هستی. فقط در خانه می‌شود تنها بود؛ اگر تلفن‌های علاقه‌مندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پرده‌ها كشیده باشد. همسایه‌ی علاقه‌مند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی می‌خواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شكلش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عده‌ای دم‌خور است. تنها نیست... من در خیلی قلب‌ها، خانه‌ای دارم. هیچ‌وقت آواره نمی‌شوم. بی‌سرپناه نمی‌مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این ‌همه عشق، این‌همه تنهایی و این ‌همه مردم. این‌ مردم نازنین








راستش این کتاب آخری رضا کیــانیان خیلی بهم چسبید. بعد از وقایع و حوادث انتخابات بیش از دو ماهی بود که دست و دلم به خواندن هیچ کتابی نمی رفت و شاید تنها کتابی که چند بار خواندم «روح پراگ» اثر ایوان کلیما بود که واقعن لذت بخش بود و عمیق و موثر- فرصت شد یک بار در موردش می نویسم. داشتم از کتاب جدید کیانیان می گفتم.
کتاب جالبی است. خاطرات و روایت های کیانیان بازیگر و «رضا»ی حوزه شخصی زندگی اوست. البته بیشتر جنبه «چهره» بونش می چربد اما لا به لای نوشته ها گاهی به شخص کیانیان نیز اشاراتی دارد.
یادداشت ها معمولا کوتاه و چیزی در حدود سیصد تا پانصد کلمه ای هستند و در این ماه مبارکی رمضان که بعضی اوقات زور روز و گرما بیشتر از تو میشود می شود با آن کمی سرگرم شد.
البته صرفا جنبه سرگرمی نداشته و ندارد. لا اقل برای خودم چیز های خوبی هم در این کتاب بود که یاد گرفتم.
کیانیان که بی شک از ماندگار ترین چهر های سینمایی و فرهنگی نسل ماست، علاوه بر بازیگری مجسمه سازی- با چوب و اخیرا با فلز- هم می کند. نقاشی هم می کشد، عکس هم می گیرد . چندین کتاب نیز تالیف کرده و نوشته است.آثاری همچون: «بازیگری»، «تحلیل بازیگری»، «بازیگری در قاب»، «شعبده‌ی بازیگری» و «ناصر و فردین»، درباره‌ تجربیاتش در حوزه‌ بازیگری، و همچنین سه فیلم‌نامه‌ «پاتال و آرزوهای كوچك»، «سومین سرنوشت داوود» (در یك مجلد) و «ماجراجوی جوان» .
برادر رضا کیانیان هم صد البته آدمی دوست داشتنی و نازنینی است. داوود کیانیان بیشتر در حوزه کودک و نوجوان کار می کند و یک پژوهشگر آثار کودک و نوجوان است.
.
اگر فکر می کنید در دنیا کارهای خیلی خیلی مهمی دارید و اگر لحظه ای از احوال آن فارغ شوید لطمه می خورید و خسارت ها و زیان و ضررها و ... بهتر است وقتتان را برای کارهای مهم تر تان نگاه دارید و الا من پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید. دوستش خواهید داشت . قول می دهم...


.

روز – خارجى – خيابانى در تهران‏

در اتومبيلى بودم كه هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فيلمبردارى مى‏برد. مرد مؤدبى بود. گفته بود كه چند سالى در ژاپن بوده. پول و پله‏اى جمع كرده و به ايران برگشته، با اتومبيلش در خدمت فيلم بود.

از خانه تا محل فيلمبردارى تعريف مى‏كرد و يا مى‏پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه كس. به مردم خودمان هم خيلى انتقاد داشت. كه همديگر را رعايت نمى‏كنند. نزديكى‏هاى محلى فيلمبردارى به يك ترافيك برخورديم. كمى صبر كرد. كمى به اين طرف و آن طرف نگاه كرد. و كشيد به سمت چپ، يعنى سمتى كه اتومبيل‏هايش از روبرو مى‏آمدند. كه ترافيك را رد كند. كار او باعث شد كه در مسير مقابل هم يك گره ترافيكى ايجاد شود. سعى كرد گره را رد كند ولى ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه مى‏كردم. گفت : مى‏بينين، يك ذره فداكارى وجود ندارد.

از همه دلخور بود.

گفتم : طرف ما ترافيك بود. اون طرفى‏ها كه داشتند راهشونو مى‏رفتند. شما خلاف رفتى و راهشونو بستى.

گفت : من كار دارم مثل اونا كه بيكار نيستم!

..................................

پ.ن: من التماس کامنت کسی رو نکردما.. بعضی دوستان پست قبل رو اشتباه متوجه شدند. :دی

پ.ن: بعضی از یادداشتهای دوست داشتنی ام از این کتاب را امروز فردا اضافه می کنم

پ.ن: الان «پ.ن»ام نمی یاد !

شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

درد سرهای یک کامنت

...

بله اولین حدسی که در مورد وبلاگ جدیدم می زدم اتفاق افتــاد و اون هم مشکل تعدادی از دوستانم در خصوص گذاشتن نظر در بلاگ اسپات بوده و هست. همین دلیل بود که سبب شد قلم از بلاگ اسپات به بلاگفا منتقل بشه اما خوب بلاگفا رو دوست نداشتم و مایل بودم به خونه ی قبلی برگردم.
به هر ترتیب الان از این جا در خدمتتونم و از اونجایی که دیگه همه امکانات بلاگ اسپات فارسی شده بعیـــد می دونم مشکل خیلی جدی و خاصی پیش بیاد
.
اما دوستانی که به هر ترتیب نمی تونند اینجا کامنت بذارند، اگر حوصله داشتند و مایل بودند نظر و یا مطلبی رو ارسال کنند ، لطفن برام میل بزنند و یا در همون وبلاگ قبلی نظرشون رو بذارند، چون بنده معمولن اونجا رو هم از طریق ایمیل چک می کنم...
.
به هر ترتیب امیدوارم آغاز خوبی باشه
.
همین!
..........................
پ.ن: تموم اون وقت ها که نمی نوشتم احساس می کردم پر از حرف ام، اما الان که قصد نوشتن کردم می بینم هیچ چیزی واسه گفتن ندارم و تنها بهانه واسه نوشتن کافی نبوده

پ.ن: من منتظر کامنت کسی هستم، تکـــرار می کنم،اصــرار می کنـــم، خواهــش می کنم ، اما التماس هرگـــز... نادر ابراهیــمی خوش گفته است در این مورد

شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

یک عاشقانه برای آغاز

صدو سی و نه..

گمان کنم دوری برای یک سال کافی باشد که بدانی چه قدر دوست داشتن ات برایم عظیم بود که لب تر کردی و خواستی نباشم و من نبودم.
قول داده بودم دلت را نلرزانم ، دلم لرزید از قول ام اما تو نبودی که ببینی وفای عهد من تا به کجا بود از برای تو...
از برای تویی که بی بهانه رها ساختی ام در میان زمین و آسمان و چه چشم داشت کوچکی داشتم آن روزها از برای بودنت
دیگر نیازی به بودنت نیست...
احساس می کنم همیشه با منی و این منم که سالهای سال از خودم دورم
چرا که همچون «تو»یی همچون «من»ی را روزگارانی دوست می داشتی و اینگونه .... خطابم نمی کردی!
خوب می دانم که مزاحم همیشگی ات هستم ، اما چه خوب میشد که تو مزاحم خطاب ام نمی کردی


غمی نیست!

از برای تو آغاز می کنم و از برای همان کسی که خواسته و یا نخواسته، دانسته و یا ندانسته مرا به تو مبتلا کرد...
برای تو آغاز می کنم...



.......................................
پ.ن 1: سلام و عرض سپاس به همه دوستانی که در این قریب یک سال به بنده لطف داشتند و همیشه
ممنون و سپاسگزارشان خواهم بود.

پ.ن 2: قراره دوباره اینجا شروع شود به قلم نگاری ما...

پ.ن 3: و این میشود حکایت ما

خنــک آن قمــآر بــازی که ببــاخت هــر چه بـودش

بنـــماند هیچـــش الا هــوس قمــــار دیـــگر