مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

139..

روزهایی میشود که احساس میکنم چه قدر کوچک شده ام طوری که وقتی کف دستم را باز میکنم میبینم آنجا نشسته ام...
(هیچیم و چیزی کم!)
.

برف باریده است
دیگر کم کم در حال آب شدن است و ... سوز بعد از برف کاری میکند که مرگ نمیکند
فردا زمین یخ میزند این را تجربه ی گذشته ها می گوید،همان تجربه ای که از کلاغ های سپید وسیاه و صورتی حرف میزند
( حالم از استقرا و علم و فلسفه به هم میخورد...)
.

یک روز باران میبارید . بازی می کردیم و سرخوش بودیم
آنقدر شوق داشتیم که پایان راه را جلو جلو حدس میزدیم.چشمانمان آن روز عاشق ديدن بود،همان چشماني كه امروز سير از ديدن است.
امروز دیگر باران نمی بارد که تطهیر شوم .... و بتوانم هم بازی افکار و اندیشه هایت...
دیگر برایم خطرناک است دوست داشتنت ،
چیزی که یک عمر در دلم بود و با باریدن باران شفاف تر میشد
مدتهاست که تو نخواستی باران ببارد و تو آنقدر خوبی که باران هم بی اذن تو قدم به زمین نمی گذارد
(ناگهان چه قدر زود،دير مي شود)
.

دیشب دلم شکست اما خدا در کنارم نبود که حرفهایم را با او بزنم. خدا خانه ی تو بود
آنقدر تنها بودم که بی اختیار با پای پیاده به پشت پنجره ی خانه ات آمدم اما نمی دانم ...
به خاطر تو بود یا خدا؟
چه سوال ابلهانه ای؟
تو و خدا؟ دیگر چه فرقی میکند...

در برف، در سوز سرما و در...
روی برفها نشستم، از سرما میلرزیدم. مثل موج . مثل بید..
صدای خنده ها و گفتگو هایت با خدا می آمد. گریه می کردی اما میدانستم که میخندی ،حسودیم شد، هیچ وقت برایم نخندیده بودی طوری که اشک بریزی،توقعی هم ندارم ،خوب او خداست و من ،منم..
وآنچه که بیچاره ام کرد همین ((من)) بود .


دیشب دلم که گرفت، برف هم دلش به حالم سوخت،دید که چون موج می لرزم
دیگر نبارید،حتی سوز هم نیامد؛
چند باری صدایت زدم. برای غرور من شکست بود اما در برابر بزرگواریت...

شاید دیگر باران نبارد که تطهیر شوم و بتوانم هم بازی افکار و اندیشه هایت باشم
چه فکر احمقانه ایست دیگر داشتنت
تو بالا رفتی و به اوج رسیدی، زمانی که من به جای انديشيدن به قله داشتم از جنس سنگها برایت میگفتم که استخراجشان چه درآمدی دارد...
چه خوب فهمیدی که من همسفرت نیستم و از همان ابتدا دانستی که نباید وقتت را برایم تلف کنی؛
(تو دیدی آنچه که من سالهای سال دیگر هم نمیبینم...)


.
شاید دیگر دل برف هم برایم نسوزد؛ شاید خدا نیز برای تو شود. خوب میدانم که دلت دیگر برای من نیست جای دیگری سیر میکند و هم بازی افکارش، کس دیگری است.خوشا به حالش که تو را دارد.



من هم شبها بیدار می مانم و به ستاره ها خیره میشوم،درست است مثل تو جانماز و سجاده ندارم و آن تسبیح بلوری شفاف را، اما انگشتانم دائما همدیگر را لمس میکند و بر روی بند های انگشتم غلت مي زند،نمی دانم تو چه میگویی که مقربی و من چه میگویم که این همه دور... این همه بی انتها ... واین همه بی هدف...
افسوس که ققنوس آن روز که خود را آتش زد تا از خاکسترش بر باد، ققنوس دیگری حاصل شود،من بالایی ترین تکه خاکستری بودم که نسیم مرا با خود برد و از آن همه خوبی جدایم کرد.



من ،از بهشت میوه را با یقین نخورده بودم که اکنون میخواهی با یقین توبه کنم.من فرزند شک بودم که در آیینه ی روزگار مصمم شدم،
میخواهی بدانی برچه؟
بر اینکه تو دیگر،((تو)) نیستی و ((فنا)) شده ای ومن خوب میدانم که در که ((فنا))شده ای
...


حسودیم میشود،غبطه میخورم،رشک میبرم... چه میدانم ،حق آن همه سختی و تلاش را گرفتی، همین!
دوستی روزهایی نه چندان دور برایم نامه ای نوشت از جنس کلمه که تو زیادی ((من)) هستی و من ((من))ها را دوست ندارم و تو اهل پرواز نیستی،که اگر بودی شاید همسفرت میشدم.تو هنوز پایت در گل است و دلت ((دل ))نشده است و من باید هم کیشم را در قله هایی بیابم که در پیش رو دارم.
او نیز نخواست جوانی اش را صرف کمک به پرواز من کند. خوب،حق هم داشت...
(طبقه ی چهارم)



دل نداشته ام شكست، طوری که درد جمله اش هر روز منیت ام را میسوزاتد.
دل نداشته ام ...! عجب حكايت غريبي است ((دل))؛
میدانی چرا این حرف را زد.؟چون از حضور تو بی خبر بود
هر کس که تو را داشته باشد و در قلب تو جا باز کند باید مغرور باشد و باید فریاد ((انالحق)) سر دهد ...

برف بارید. سوز آمد. زمین یخ زد. مدرسه ها تعطیل شد اما نه تماسی گرفتی و نه به دیدارم
آمدی..


باشد؛
میگذارم به حساب کفش های تابستانی ات که ممکن است پاهایت را در برف آزار دهد،هر چند که میدانم پوتین هایت را واکس زده ای تا به ملاقات همسایه ی کنار دستی ام بیایی...

--------------------------------------------------------------------
پ.ن: با هر بهانه و هوسي عاشقت شده است
فرقي نمي كند چه كسي عاشقت شده است

چيزي زماه بودن تو كم نمي شود
گيرم كه بركه اي نفسي عاشقت شده است...
تهران

تير ماه هشتاد وشش

تیر ۱۳، ۱۳۸۶

139..


پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس میکردم
در سینه ام پر می زند شبها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم مادرم میگفت
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را میکند روی میزها هر وقت
دردست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون زتو باناامیدی چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی چشم می پوشی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم راست میگویی

فاضل نظری