مهر ۲۱، ۱۳۸۵

...علی!!
انسانی که هست‚ازآنگونه که باید باشد و نیست
... اما من یک سخن علی را در هشت سالگی و یا ده سالگی نقل میکنم ‚ تا زیبایی تلقی‚زیبایی بیان و زیبایی روح را بفهمید:
علی بچه ای است در خانه ی پیغمبر است. اصلا در خانه ی او زندگی میکند‚ وارد اتاق میشود می بیند خدیجه و پیغمبر نماز میخوانند برایش شگفت انگیز است که اینها چه کار میکنند؟ ندیده بود. بعد که تمام میشود میپرسد که چه کار میکردید؟ پیغمبر توضیح میدهد که مبعوث شده ام از طرف خداوند به نبوت واین نماز است که در برابر او میخوانم و تو را به توحید و نبوت خود میخوانم.
یک بچه هشت ساله ‚ده ساله –ولو نابغه- چه خواهد گفت؟ یا فرار میکند-بدون اینکه هیچ حرفی بزند- یا میگوید ((هر چه خودتان بفرمایید من چه می فهمم این حرفها چیست)).هنوز اسلام نیست‚هنوز آن جنگها و پختگی ها نیست‚و این علی یک بچه ی عرب هشت ساله ده ساله است . از نظر تاریخ فقط این است.
ولی او میگوید: (( اجازه دهید فکر کنم و با پدرم مشورت کنم. بعد نتیجه اش را میگویم به شما)) شب را تا صبح نمیخوابد و در این باره می اندیشد صبح می آید و میگوید که من ((من دیشب با خودم فکر کردم دیدم خدا وقتی خواست مرا خلق کند با پدرم مشورت نکرده بود حالا من میخواهم اورا بپرستم اش برای چه دیگر با پدرم مشورت کنم؟هر چه هست بگو اسلام را بر من عرضه کن.))
دکتر علی شریعتی. مجموعه آثار26‚60

سخت است هنگامی که میدانی حقیقت چیست و حقیقت کیست‚ قوت غالبت را برداری‚ دلت را به لقمه ای خوش کنی و خوان نعمتی راکه فقط برای تو گسترانیده شده است اعتنا نکنی ‚ نه که اعتنا نکنی بلکه لجبازی کنی و مهماندار را نیز ناسزا ها گویی و زحماتش را پشت پا نهی ‚به فکر قطره باشی و دریا را از دست دهی و حقیقت را در حالیکه تو را به خود فریاد میزند نادیده انگاری...
چگونه سخن از محمد میزنند کسانی که پاره ای از خدا را در نظاره دارند و چگونه پرستش میکنند محمدی را که در زندگانیش جز علی کسی را محرم ندانست
کاش همان بت پرست بودند‚ کاش همان کافران یهود مسلکی بودند که محمد را دشنام میدادند‚ آن وقت دل نمیسوخت
چگونه باید فهمید که خلقت علی منتی بود بر زمینیان و چگونه باید فهماند که رفتن علی مصیبتی بود بر زمینیان
سالروز از دست رفتن بزرگترین اسطوره ی حیات شیعه تسلیت باد.

مهر ۱۹، ۱۳۸۵

وقتی پرنده ای را معتاد میکنند تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای بگیرد.
پرواز قصه ی بس ابلهانه ایست
نصرت رحمانی

مهر ۱۷، ۱۳۸۵

وقتی تو نیستی
نه هست های ما‚ چونان که بایدند ‚نبایدها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم ‚باشد برای روزمبادا
اما در صفحه های تقویم روزی بنام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز ‚ روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند‚
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند ‚نبایدها
هر روز بی تو‚ روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه...
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من
...همه دیوارند

(از یک دوست )...

مهر ۱۳، ۱۳۸۵

داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه لحظه احساس کردم خیلی تشنه ام و بد جورم هوس آب پرتقال کردم(دل دیگه‚ هوس کرده بود). هم تشنه ام بود و هم آب پرتقال میخواستم یعنی تو اون لحظه تنها چیزی که تشنگی منو رفع میکرد و منم فقط اونو میخواستم آب پرتقال بود ‚همین و بس.
از شانس خوب منم هیچ مغازه ای آب پرتقال نداشت .تا دلت میخواست آب انگور داشنتد (تو پرانتز باید بگم که من از آب انگور اصلا خوشم نمیاد.)
یعنی باور بفرمایید همه جور آب میوه به جز آب پرتقال…
آب میوه ی درخت گوشتاپولو گوشتاپولی که فقط یه دونه است و هر سه سال سه تا دونه میوه میده و در جزائر برموداست رو داشت ولی آب پرتقال نداشت. منم که به شکلی عجیب فقط آب پرتقال میخواستم کماکان در پی او دوان بودم او هم لابد به من خندان…
یه مقدار که گذشت به خودم اومدم دیدم که نزدیک نیم ساعتی هست که دارم دنبال آب پرتقال میگردم.
یه کم دیگه که گذشت دیدم نه تنها تشنگیم برطرف نشده‚بلکه کلی هم عصبی شدم.تو همین فکر ها بودم که یه سوپر مارکت دیدم. همانطور که داشتم تو دلم به هر چی آب پرتقال فحش میدادم و در یک پارادوکس احساسی قربون صدقه اس هم میرفتم ‚ جلو رفتم و گفتم که آب پرتقال دارند یا نه.
یادمه یه جوری پرسیدم که فروشنده ی مغازه احساس کرد یه چیز خیلی خاصی میخوام
_ بله از داخل یخچال بردارید
در یخچال رو که باز کردم دیدم انواع آب پرتقال ها با مارکهای مختلف در مقابل چشمم صف کشیدند.
از دست تقدیر اون آب پرتقالی که من دوست داشتم هم اونجا داشت.
خواستم بردارم که یکی زد روی شونه ام . کسی نبود‚خودم بودم.دیدم دلش بد جوری واسه ی آب پرتقال لک زده و به خاطر همین هوس بازیاش نیم ساعت از وقت منو صرف خودش کرده و چقدر هم از مسیرم دور شده بود .
آب دهانش راه افتاد . اما من در یک اقدام انتحاری آب پرتغال رو سر جاش گذاشتم و یه آب انگور برداشتم!!!!!!
خودم از این کارم داشتم شاخ در میاوردم اما باید بهش میفهموندم که دیگه تموم شد ...
جای شما خالی‚آب انگوری که اونروز خوردم شاید به اندازه ی هیچ آب میوه ای واسم خوشمزه نبود.
یاد این جمله ی بزرگ سفید پوستای قرن نوزدهمی افتادم که تو جنگهای داخلی با سیاهها میگفتند((یه سیاه پوست خوب‚ یه سیاه پوست مرده است )).
منم یه درسی از این جمله گرفتم اینکه ((یه دل خوب‚ یه دل مرده است)).
اکه قرار باشه اون حرف بزنه دیگه نمیتونی به چیز دیگه ای فکر کنی... به عبارتی اون دیگه دل تو نیست‚تو آدم دلتی..