بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

یک تداعی ساده منهای اتفاق







این را برای فیبی می نویسم.


قبل تر ها داستانکی نوشته بودم به عنوان «نامه ای برای فیبی» اما دلم نیامده بود بدم کسی بخواندش؟
 می فهمید آدم وقتی دلش نیاید نوشته اش را کسی بخواند یعنی چه؟ یعنی هنوز خودش باور نکرده است که چه اتفاقیی برای نوشته اش افتاده است.

سلینجر بزرگ و دوست داشتنی هم مرد. مثل تمام کسانی که می آیند و می روند و تنها یادی برای مدتی باقی می ماند. اما سلینجر از این جهت برای ام ماندگار است که نوجوانی کرده ام با کارهایش.

نمی خواهم مرثیه باشد این یادداشت ... و اطاله کلام هم دیگر دردی از من دوا نمی کند.

ولی سلینجر مرا یاد خیلی ها می اندازد. یاد خیلی چیز ها و خیلی آدم ها...

اول از همه و پر رنگ تر خودم و شخصیتی که امروز بخشی از خودش را همان فرنی و یا چه میدانم هولدن می بیند.

سه گانه هایی که همیشگی خواهند ماند در ذهن من(لنی رومن گاری، دلقک هاینریش بل و هولدن سلینجر)

بی قیدی این دوره های زندگی ام را شاید و تنها شاید بتوانم وام دار این ها باشم. علی بی غم ها را یادتان می آید؟ یا لنی ها را؟

آنها بخشی از من بودند. هر چند بی قیدی اتفاق خوبی نیست که به آن فخر فروخت... اما من دوست دارم آن را...

داشتم می گفتم که یاد خیلی ها می افتم.

یاد دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم هم می کنم. شبی بارانی که هوس کردم بخوانمش. آمدم انقلاب. یادم هست که بعد از خریدنش مجبور شدم در یک ترافیک احمقانه بسیاری از مسیر را پیاده بروم و چون پول تاکسی برایم نمانده بود در اتوبوسی عرق کرده لا و لوی مردمی بچپم که شاید نمی دانستند من چیز مهمی با خودم حمل می کنم.

بیشتر از همه دوست دارم یاد فیبی بیفتم. یاد همان کلاهی که خیلی بهش می آمد . و یاد آن شبی که هولدن از او پول قرض می کند و یا چه میدانم آن حس بی غم و متفکری که در راه مدرسه دارد.

تصویر سازی های سلنجر بی شک ناب ترین ها بودند برای من. روایتی ساده که انگار تو در همه جا با او همراهی .

یاد کتاب های تازه چاپ نیلا هم می کنم . سراغ جنگل واژگون هم می روم.

یاد عباس و الهام که دیگر با هم نیستند حتی...

و یاد رفیقی که اسمش را نباد ببرم ، دلم می لرزد ، بعد از چهار سال دوری از او روزی تداعی همه گذشته و آینده بود. شبانه روز کردیم در خیابان ها و شاید از نخستین هدیه های من به او ناتور دشت بود و نخستین هدیه او به من در انتظار گودو از بکت.

یاد میلاد می کنم...

یاد کلاسی که با بچه های علامه داشتم هم می افتم. یاد اینکه جزو اولین کتاب ها برایشان از ناتور دشت حرف زدم.

یاد شاگردان دبیرستان سروش هم می افتم و علیرضا ثقفی نامی که او از ناتور دشت کتاب خوان شد و ادامه داد و نوجوانی که تداعی کامل یک لنی است برای ام.

با سلینجر یاد پری هم می کنم. پری مهرجویی برایم تداعی فرنی و زویی را داشت و همه اینها بخشی از نوجوانی عجیب و غریبی که باید به هر چیز و همه چیز دست درازی می کردیم و ناخنک می زدیم. به یاد روزهایی که عرفان بازی هم برایم عالمی داشت

خیلی چیز ها الان در مغزم رژه می روم.

دوست ندارم دیگر یاد چیزی بیفتم. همین ها می تواند تمام امروز و فردایم را خراب کند. و همین که اینجا می نویسم روزهای آتی ام را.

اما نمی توانم از تاثیر این جمله هم بگذرم که خیلی اوقات آن را دوره می کنم برای خودم. که خیلی هم تلخ است،
نمی دانم شاید نوعی تلخی ناب

جمله آخر کتاب ناتور دشت....

«هیچ وقت به هیچ کس هیچی نگو.... چون اگه بگی دلت واسش تنگ میشه...»




۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
ممنون از حضورتون و همينطور تبريكتون
منم ديشب وقتي خبر مرگش رو توي روزنامه خوندم خيلي متاسف شدم
البته هنوز موفق به خواندن ناتور دشت نشدم
باز هم سر بزنيد
ياحق

نرگس گفت...

سلام
ممنون از حضورتون و همينطور تبريكتون
منم ديشب وقتي خبر مرگش رو توي روزنامه خوندم خيلي متاسف شدم
البته هنوز موفق به خواندن ناتور دشت نشدم
باز هم سر بزنيد
ياحق

تب و تاب گفت...

منم وقتی خبر فوتشون رو خوندم اول از همه یاد شما افتادم آخه خیلی با آب و تاب از ناتوردشت تعریف میکردین.امیدوارم موفق به خوندن بقیه آثارشون هم بشم.
موفق باشین

تب و تاب گفت...

منم وقتی خبر فوتشون رو خوندم اول از همه یاد شما افتادم آخه خیلی با آب و تاب از ناتوردشت تعریف میکردین.امیدوارم موفق به خوندن بقیه آثارشون هم بشم.
موفق باشین

Motahar Amiri گفت...

چاكريم،دربست...

واگن5 گفت...

دردم از بی‌رحمی این ثانیه‌هاست، که تاریکی به شب می‌افزاید و سردی به خورشید، و جهانی با درب فولادین که مشتت به درد میاورد از کوفتن ورنه عمر به گا رفته را اندک زمانی به جاست، با شرحی که جهان نخواهد شنید با ردپایی که به خاطر نخواهد ماند.

هيوا گفت...

فكر كردن به بعضي آدم ها و بعضي خاطرات گاهي تا عمق وجود آدم را جريحه دار مي كند...
انگار جزئي از وجودمان پر باشد از ديگراني كه زماني بخشي از زندگيمان شده بودند
بخشي از هستيمان... بخشي از روياهايمان... و اكنون هيچ كدامشان نيستند.
اين نوشته تمام اين ها رادوباره برايم تداعي كرد! انگار نمي شود فرار كرد از بعضي چيزها!‌مثل سايه، بي هيچ اراده اي تعقيبت مي كنند.
من بيشتر از هرچيز با كورين احساس خويشاوندي مي كردم...جمله ي آخر رسوخ كرده در روحم انگار: كورين مي دويد! افتان و خيزان! ناشيانه...( به حافظم رجوع كردم! يا يه چيزي شبيه اين بود!)
.
كاش نمي نوشتي! كاش نمي خواندم!(معذرت!)
.
چه دلتنگم اين روزها
كاش كسي دعايي كند برايم ...

ناشناس گفت...

سرویس وبلاگ دهی قلم وبلاگ www.ghalamweblog.com