بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

همه چیز آرومه - من چه قدر خوش حالم... *







در یک شب زمستانی:


قرارمان ساعت یک ربع مانده به هفت است اما مثل همیشه دیر می آید. جالب اینجاست که خودش همیشه تاکید می کند که آن- تایم باش. حسین است دیگر. با وحید می رویم سید خندان، از این فروشگاه لوازم خانگی هایی که همه جوز خنزر پنزر دارد چند تا جا شمعی خیلی شیک می خریم. حسین بعد از 35 دقیقه به ما می رسد. می گوید یک کوچکتر هم برداریم که موافقت نمی کنم. چون به نظرم ست خوبی از آب در نمی یاد. می خریم . می رویم آن روبه رو از این جعبه های هدیه بگیریم . همه اش را می ریزیم آن تو و وحید که دیرش شده است را راهی می کنیم.

پیاده می آییم سر خواجه عبدالله که تاکسی  بگیریم. ماشینها رویشان نوشته است «شهید عراقی» اما می روند یه جاهای دیگر. خلاصه در سرما منتظر می شویم تا یه تاکسی مهربان برسد و من را از سرما و حسین را از فرط گلاب به روتون نجات بدهد تا ما را برساند به جای مورد نظر.

در تاکسی یک مادر و پسر هم هستند که پسره شاید 13- 14 ساله باشد. عقب اتوموبیل کنار من نشسته است و دارد در گوشی موبایلش یک چیزی یواشکی و به دور از چشم من و شاید مادرش نگاه می کند. زنگ گوشی مادرش به صدا در می آید . نوحه می خواند .فکر کنم محمود کریمی یا کسی با صدای شبیه به آن باشد. ترافیک است و حسین بیچاره چشمانش زده بیرون و عرق سرد کرده است.

پیاده می شویم. راه رفتن برای حسین سخت است اما می رود و از سوپر سر کوچه آدامس اوربیت می خرد و منم کمی پیش خودم غر می زنم که این بابا کلا من رو الاف کرده. عین خیالش هم نیست.

خلاصه می رسیم ته یک خیابان(کوچه) خیلی خوب و قشنگ زنگ می زینم. اشتباه گرفته ایم. در یک اتفاق صابر را می بینیم.

داخل می شویم. حسنا و دوستش ندا هستند. خونه ای بسیار شیک و جم و جور. چشمم از همه زودتر پیانوی آن گوشه را می بیند.

قبل از همه چیز حسین را روانه خلا می کنیم. کمی گپ میزنیم. پاستیل و میوه و اینها می خوریم. علی می رسد و بعد ترش محمد و سمیه یک زوج دیگر. غر می زنیم که هومن دیر کرده است. اما هومن اصلا نمی آید . 9.30 شام می خوریم. محمد و صابر کورس گذاشته اند. علی دندانش آبسه کرده است و من هم نمی دانم چرا نمی توانم چیزی بخورم. اما غذاهای خوشمزه ای است. سوپ حسنا را می خوریم و با اینکه طعمش برایم جدید و کمی عجیب است اما تا ته می خورم.
4- 5 تا قاشق هم برنج و کمی کباب، زیتون و ماست می شود غذایم با یک نوشابه کوکا. سر شام دوست صابر می رسد. اسمش علی است . بعدن با او آشنا می شوم.می آییم دوباره جمع می شویم. عذاب سیگار دارم. علی تازه وارد راحت ام می کند . می رویم در یک اتاق روی یک میز و دو صندلی لهستانی خیلی دوست داشتنی می نشینیم و سیگار می کشیم . متوجه می شوم که علی دوست ندار و قدیمی صابر است . قدمت دوستی شان 18 سالی می شود. تبریک می گویم بابت عمق رفاقتشان و حسرت می خورم که دوستی ام با کسی عمر بلندی نداشته است.

بچه ها آن طرف مشغول عکس گرفتندند و من در هیچ کدام از عکس هایشان نیستم. :(
. حسین فلش اش را به LCD تلویزیون زده و دارد آهنگ ها نوستالژی play می کند و همه حدس می زنند که چیست؟ علی کوچولو، پروفسور بالتازار، سالهای دور از خانه (اوشین)، هانیکو و ... . کفتر کاکل به سر هم می آید که همه ده ثانبه هورا می کشند و آهی از سر حسرت. اما بعدش حسین را به خالطوریسم متهم می کنند و حسین هم برای رفع اتهام آهنگ ها فاخر می گذارد که البته از شما چه پنهان از قبلی ها بهتر نیست و نظر جمع را تغییر نمی دهد.

هوس بازی می زند به سرمان. بچه ها موافقند... اما 1 ساعت بعد بازی شروع می شود. از هر دری سخنی زده می شود و اولین نکته با مزه توضیح دعوای اصغر فرهادی با مانی حقیقی و ترانه علیدوستی برای صابر است که هر چه بیشتر توضیح می دهیم صابر کمتر متوجه می شود. کلی می خندیم. صابر را واقعا دوست دارم. با اینکه خیلی دم خور نبودیم اما حسی شبیه علاقه و احترام توامان برایش قائلم. در کل برایم دوست داشتنی است.
بعد می رویم سراغ کادو ها. یه اتفاق با مزه می افتد. همان جا شمعی کوچیکه که حسین می خواست بخرد و گفتم خوب نبود رو سمیه برای حسنا و صابر خریده بود. درست از سر همان ست. اینطوری هم میشود.
هدیه محمد هم جالب توجه است. ترازو برای صابر... یا برای خانه... همه می رویم آن رو و خودمان را وزن می کنیم. من 3 کیلو از دو ماه پیش چاق تر شدم.(این واقعا عجیب است!!)

حسنا را می فرستیم پشت ساز بنشیند و کمی پیانو بزند. بالاخره چشمان من که بیشتر از هر چیز به آن پیانوی شیک خیره شده بود به مرادش رسید و نواخته شد. از love story شروع می کند و وسطش می رود سراغ یک چیز دوست داشتنی دیگر که من کلی شنیده ام و حسنا هم آن را خوب می زند(اسمش یادم نیست).

بالاخره بازی شروع می شود. بین مافیا و پانتومیم بچه ها پانتومیم را انتخاب می کنند. دو گروه می شویم. مجرد ها و متاهل ها. موزیک پاپیون در بک – گراند در حال پخش است.

چون مجردها قوی ترند علی اول(حج) می رود با صابر اینها. واژهای بازی اینهاست. دم بچه های دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبایی رحمه اللله علیه گرم(علی بازی می کند و من حدس می زنم)، بعدی را من می گویم و صابر بازی می کند. قسطنطنیه و همه از بازی صابر روده بر می شویم. واژه های بعد ملا احمد نراقی(حسین بازی می کند)، تقاطع جلال آل حمد با اشرفی اصفهانی(حسنا بازی..) ، سیاست ما عین دیانت ما (سمیه...) ، میزان حال فعلی افراد است (علی دوست صابر...) کاتالیزور(محمد...)، مالیات بر ارزش افزوده (ندا...) و مکتب فرانکفورت(من بازی..) و بازی تمام می شود. ساعت نزدیک 30 دقیقه بامداد است. علی دوم می رود. من mp3. Playra-ام را می زنم جای فلش حسین. اول باب دیلان گوش می کنیم و بعد سهیل نفیسی یک آهنگ هم از آناتما که من دوستش دارم . بعدد
 برای حسنا لارا فابیان می گذارم و همین طور ادامه پیدا می کند...

یک هو هوس مافیا می کنیم و دور می نشینیم. من خوب حدس می زنم. سه یا چهار دور بازی می کنیم. سیگار آزاد می شود و زیر سیگاری از اتاق در می آید. خوشحال تر می شوم. این بازی هم کلی می چسبد اما چون بچه ها همه دارای خصوصیات ناب اخلاقی  هستیم از این بازی خوشمان نمی آید، چون دروغ و تهمت و اینها در خودش دارد. این بازی را از دستهای پنهان استکبار می دانیم و بی خیالش می شویم. مامان ساعت 2 تماس می گیرد که کجایی و کی می آیی. جواب سر بالا می دهم اما می گویم تا 1 ساعت دیگه می رسم.

صاحب خانه ها انسانهای شریفی هستند و ما را بیرون نمی کنند . اما خوب ساعت از 2 بامداد هم گذشته است. محمد و سمیه ،ندا و سپس من را می رسانند. زحمت می کشند ، چون مسیرمان خیلی هم یکی نیست. علی اول و حسین هم انگار آژانس می گیرند و می روند.

.
+
میهمانی فوق العاده ای بود. از آنها که هیچ فراموش نمی شود. گاهی می شود در میان تمام بی حوصلگی ها و دل مشغولی ها که مثل خوره روح ات را در انزوا برده اند و مشغول نشخوار آن اند لحظه هایی ناب پیدا کرد و در میان کسانی چون صابر ، حسنا، علی ، حسین، ندا، محمد و سمیه آن قدر خوش بود که خاطره ای شیرین شود برود جایی از ذهن بنشیند. همانجا که لحظه هایی سخت مجبوری ازشان خرج کنی تا نمیری.

دوستان آدمی سرمایه های خوبی هستند. قدر این شبها را خوب می دانم...



.................................................

*:  تیتر این یادداشت شعری بود که همه شنیده بودند جز من. انگار شده بود شعار زندگی صابر و حسنا. همه اش این را می خواندند. حسین برایم گذاشت. یک بار شنیدم- اش.

پ.ن: و ما سردمان بود. جایی گرم یافتیم . خانه کردیم. تا یاد گرما بماند از برایمان. برای روزهای سرد


پ.ن: این یادداشت را تقدیم می کنم به صابر و حسنا.

خوشبخت شوید....


این یک دستور است!

۷ نظر:

حسنا گفت...

reza jan kheili kheili mamnoon az poste ghashangi ke gozashti
be ma ke kheili khosh gozasht va omidvaram vaghean be shoma ham khosh gozashte bashe
man aslan oon ahan ro khoob nazadam a day in my life ro migam
ye lahze az khodam badam oomad
in avalin ahangi bood ke yad gereftam va avalin ejraye man too farhangsara bood va kholase koli azash khatere dashtam va ta be hal be in badi nazade boodamesh
kholase ke koli shrmande...
rasti reza man dirooz dashtam ketabe rasoole yoonan ro mikhoondam ke be in sher residam roozha por va khali mishavand...
kheili khosham oomad va baraye to va chanta az doostam ferestadam va emrooz ke oomadam inja didam khodet zoodtar khoshet oomade ;)

حسنا گفت...

راستی رضا اینجا که اومدم هوس کردم دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کنم :)

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..

سلام
ممنون حسنا جان
ما زحمت دادیم به شما...
و کلی هم به همه مون خوش گذشت
امیدوارم همیشه در کنار صابر عزیز
خوش و سلامت باشی و اینا...
.
در خصوص وبلاگ هم که نفرمایید ...
شما از پشکسوت ها هستین خوب...
:)

فلش- بک 7 رو منتظریم....


ارادت..

سوژه داغ آغاز : حسین گفت...

سلام سلام
ای جان، چه توصیف لحظه به لحظه ای رفتیاااا

ولی نگفتی که :
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده ... با بازی علی اول (حج) و پاسخ در اوج شگفت زدگی و در ثانیه های آغاز بازی توسط صابر.... اینو یادت رفته بود ;)

واسه شروع چرا از من خرج می کنی ... این گلاب به روی ما هیچی نداشت آغاز هیجان انگیزی برای شروع که داشت D:

رضا وقتی خوندم دلم رفت اون شب ، چه خاطره ای شد به یاد ماندنی،
خدا رو شکر
سپاس از حسنی و صابر عزیز

در ضمن محض اطلاع کامل کنم متن رو : علی آزانس گرفت، منم به کمک برادرم طی الارض کردم.

روز (شب) وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران (آن شب ) یاد باد

حسنا گفت...

یعنی حسین تو که رفته بودی اون تو بیرونم نمیومدی
حق داره رضا بنده خدا.. :)

EHSAN گفت...

منو با عنوان غزل آشنا لینک کن پیلیز منم به هر اسمی خاستی لینک می کنمhttp://samadazarnia.blogfa.com /

ندا گفت...

سلام...
چه باحال بود توصیف لحظه به لحظه اون شب...منم به شدت هوس کردم شروع کنم به وبلاگ نویسی... به هر حال اومدم اینجا بگم که به من که خیلی اونشب خوش گذشت..ایشالا که تکرار بشه...در ضمن شما هم خیلی خوب هدایت کردی بچه هارو تو بازی...D: