دی ۱۴، ۱۳۸۸
این روزهای زمستانی
روزهای من زمستانی است. بهاری هم قرار نیست بشود. چون اینطوری بیشتر دوست دارم . صبح 7 بیدار می شم و زودتر از 2 نیمه شب هم نمی خوابم. تو روزم بیش از حد خسته می شم. زیاد فکر می کنم. زیاد استرس دارم و دائما سرگرم کارم. کار زیاد و کار زیاد. کمتر از قبل به باقی آدما اعتماد دارم. اصلا غر نمی زنم و به هیچ وجه بد اخلاق نیستم. کتاب می خونم . حدود 10 – 11 روزی هم به اینترنت دسترسی نداشتم، از همه عالم و آدم بی خبرم. بی خبری یه کم بده اما گاهی اوقات خیلی خوبه. این ده روز جزو یه کم بدش بود. دوباره یاد گذشته کردم. به تمام کسایی که بودند و رفتند و دلم واسشون تنگ شده. دائما یاد ناتور دشت ام، به خصوص آخرین جمله کتاب و گاهی هم عقاید یک دلقک. تصویر ذهنی ام هم تصاویر عکس هایی که از وین گرفتم. لا و لوی اونا هم چند تا عکس زمستون و برف و ایناست و تنها آدمی هم که این مدت تو عکس ها و تصاویر ذهنی ام بود ، رضا کیانیان با گریم چهره سر فیلم یه بوس کوچولو بود . اون سکانس هایی که آلزایمر گرفته و همه اش اون پارچه سیاهه رو درخت رو می بینه. بعضی وقت ها هم تصاویر ژولیت بینوش تو فیلم آبی. وقتی راه می ره و دستش رو می کشه به دیوار زخمی و خونی میشه.با تمام اینها اصلن بد اخلاق نیستم و در حد یک سال خورشیدی تو این ده روز راه رفتم و تنها رفیق ام آی- ریور بوده که تو گوشم هی حرف میزده. این روزها همین شکلی بود. به همین بی سر و تهی و به قول برخی از دوستان پوچ ، اما برام مهم نیست که کی چی فکر میکنه. این برام مهمه که کلن این روزها رو در حال سپری کردن ام و دوست داشتم اینجا بنویسمشون.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر