بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

بغض های دائمی




پدرم دائما حرص و جوش من را می خورد که دائما در حال گمراه شدن هستم و هر روز گمراه تر از دیروزم. طبیعی است و به او حق می دهم و تنها دلیلی که به نظرم او حق دارد، این است که اگر من در تمام طول تاریخ زندگی ام بخواهم سه نفر را در تمامی ویژگی ها و فاکتور های مورد علاقه و ... انتخاب کنم، او حتمن نخستین بی نظیر زندگانی من است. نه که فکر کنید چون پدر من است این را می گویم. مهمترین دلیل اش این است که من تنها و تنها به یک نفر حسادت می کنم و آن هم پدرم است.
الباقی چیز های دنیا را واقعا باید دایورت کرد به .... . به قول مودب تر ها کفش-ات مثلن.
خلاصه داشتم می گفتم که دائما مرا به راه راست هدایت می کند و چند وقتی است که متوجه شده من به راه راست هدایت نمی شوم و تلاش می کند را ه راست را زورکی به سمت من هدایت کند که شاید در جایی معجزه ای رخ دهد و این حقیر کمی تا قسمتی آدم شوم.

بزرگترین دغده ی 2 هفته گذشته اش، منهای مسائل سیاسی و اینها که تقریبن امری است حل ناشدنی، دغدغه شغل من است که او را خیلی افسرده کرده است و می گوید با این اوضاع تو آخر عمر یا مثل علی بی غم ها می میری یا هم با اندک تسامح چیزی شبیه راک فلر می شوی. هر چند دومی بسیار بسیار بعیداست پس با آن کاری ندارم.
البته لازم به توضیح است که منظوراز علی بی غم ها دقیقا مصداق بخشی از جامعه است که من در آن می پلکم. آنها که نه حرف حساب بلدند و نه حرف حساب می زنند و نه دنبال پول اند و نه دنبال هیچ کوفت عینی و ملموس دیگر. به عبارت پدرم برای توصیف این قشر بسنده می کنم- همان علی بی غم ها-
اگر پدرم نام کسانی چون ونه گات، هاینریش بل ، یا چه میدانم سلبنجر را می دانست یا لا اقل کمی بیشتر از اسم و رسم با بوردیو و آدرنو و هابرماس و اینها آشنا بود، یحتمل در خوش بینانه ترین حالت مرا به همسایه های آنها نسبت می داد تا راک فلر. علی بی غم ها همین ها بودند که می نام بردم.

مهم این ها نیست مهم مسئله ایست که صادقانه روح ام را عذاب می دهد
به دعوت پدرم و برای فرار از این بحرانی که در حال غرق شدن در آن هستم، قرار شده تا به مدرسه پدرم بروم و کمی به مدیر مدرسه و بچه ها در زمینه فرهنگی و پرورشی کمک کنم. منم قرار گذاشتم به آنجا بروم با یک شرط: برگزاری کلاس نویسندگی و روزنامه نگاری، کمی تا قسمتی هم عکاسی.

ابتدا و به طور آزمایشی قبول کرده،اما خوب میدانم از آنجا که من را گمراه می داند،هرگز نمی گذارد با بچه های معصومی که امید و آرمان آینده این انقلاب و این مملکت هستند دم خور شوم.
من به مدرسه رفتم. با بچه ها گپ زدم و هر دقیقه از کلاس که می گذشت افسرده تر می شدم وکمی بیشتر از حد عادی احساس تپش قلب و نگرانی می کردم.
قبلن هم درس داده بودم اما این بار درد چیز دیگری بود.
در تمام مسیر در مترو تا رسیدن به مدرسه به این فکر کردم که چه بگویم و از کجا آغاز کنم، با دست پر و برنامه هایی عجیب تر به کلاس رفتم.
قصد داشتم از هوشنگ مرادی کرمانی و بهرام صادقی و چه میدانم جعفر مدرس صادقی حرف بزنم و ضرورت تقویت قلم را برایشان توضیح دهم.از ادبیات غنی و سرمایه ای که در حال نابودی است و ...

این کار ها را بریده بریده و با تنگی نفسی بی مانند انجام دادم.

.

خیلی برایم سخت بود دیدن بچه هایی 15 - 16 ساله که نسل چهارم و فردای من بودند. فردایی که دور است و فردایی که در نهایت خوش بینی و بالا ترین امید ، خاکستری است. فردایی پر غبــار برای منی که تمام روز را گوسفند می شمارم که دائما در خواب باشم، چه رسد به فردایی برای برنامه ریزی و هدف سازی...
.
شوق و شیطنت بچه ها حرارت بدن ام را بالا برده بود. بی اغراق کمی سست شدم. دائما در این فکر بودم که من به نوبه خودم چه باید بکنم، چه تدبیری بیندیشم و چه حرکتی انجام دهم تا نسل بعد، نسلی پر توان تر ، کم عقده تر و کم بغض تر را برای جامعه آماده کنم. نسلی که دیر یا زود قرار است جای فعلی من را بگیرد و از این به بعد من باشد.

نسل گمشده هایی که امروز تنها شورند و شوق و شیطنت.

.........................................................

پ.ن: اشاره به نام های بزرگان ادبیات و اندیشه تنها از روی علاقه من به آنها ست و گرنه خدا مرگ دهاد ما را اگر روزی آنها آمال و آروزیمان باشند

پ.ن: علی بی غم ها تعریف دیگری در دید پدرم دارند. اما علی بی غم های پدرم تفاوتی با «لنی»های من نمی کنند

پ.ن: و یاد جمله ای از ملکیان افتادم... (می نویسمش در آن گوشه)


۴ نظر:

باران بهاری گفت...

سلام
امیدوارم که خوب باشین و در راهی که قدم گذاشتین موفق و موید باشید.

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..
سلـام و عرض احترام
خوب هستــین شمـــا؟
چه خبـــر؟
.
ممنون از احوالـپرســی
امــیدوارم موفق باشین و پیــروز

در پنـــاه حق

کارامد گفت...

چند وقت پیش کلیپی در یوتوب دیدم که معلمی وارد کلاس شد و همه بچه به جای برپا و عرض احترام بلند شدند و فریاد زدند:"یاحسین، میرحسین"
یه لحظه تصور کردم با وارد شدنت به کلاس چنین اتفاقی بیفته!

filmcomment گفت...

من فقط یه شلوار دارم، اونم تویی عزیزم!
رضا یه وقت فکر نکنی با توام ها! این عنوان یادداشتم بر فیلم نیش زنبوره.