بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

مصطفی ملکیان





«من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد، نه دل نگران تمدّن، نه دل نگران فرهنگ و نه دل نگران هيچ امر انتزاعی از اين قبیل. من دل نگران انسان‌های گوشت و خون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند.




«سعی کنيم که اولاَ: انسان‌ها هرچه بيشتر با حقیقت مواجهه يابند، به حقایق هرچه بیشتری دست يابند؛ ثانیاَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بیشتر به نیکی و نیکوکاری بگرایند و برای تحقّق اين سه هدف از هرچه سودمند می‌تواند بود بهره‌مند گردند، از دین گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبیات و همه دستاوردهای بشری دیگر.»










۱ نظر:

اِلی ایمانی پور گفت...

دلم برای J.D. Salinger محبوبم تنگ میشود...یکی از محبوب ترین نویسنده های من..نقاش خیابان ۴۸ هم مرد..شاید هنوز هم در حال نوشتن داستان دیگری است..چه قدر من با او خاطره دارم چه قدر.....چه شبهائی که تا صبح به او فکر کردم و شخصیت های داستانش...و چه بسا که گاه با او گریستم...دلتنگی عجیبی است این دلتنگی..من چه چیزها که از او نیاموختم ...چه حسها که تجربه نکردم...حالا سالینجر جائی در انتهای خیایان 48 شاید ایستاده است و به جهان بدون خودش نگاه میکند ...میخندد و میرود تا داستان دیگری بنویسد درباره شوخی با مرگ شاید...
dont ever tell anybody anything. if you do you start missing everybody
D.G.SALINGER