دی ۰۶، ۱۳۸۵

سلام
ببخشید خانوم حوا
عرضی داشتم
آری
آن سیب را من دزدیدم
و من به خدا گفتم که شما آن را خوردید
شما را از بهشت اخراج کردند
و بر زمین زدند
خانوم حوا من معذرت میخوام
من آدم نیستم
و آدم هم نمیشوم...
خانوم حوا به نظرتان چه طور میشود جبران کرد!!!!!

دی ۰۲، ۱۳۸۵

.




-برای بررسی ابعاد شخصیتی یک مرده باید به افکار زندگان در مورد او پرداخت
-شیش سیخ جیگر سیخی شیش هزار(زود شیش بار بگو)
-با یک دماسنج دمای اتاقتان را اندازه بگیرید آیا میتوان گفت 8 ساعت دیگر هوا همین طور در محیط در بسته ثابت است؟(2نمره)
-در شب اول ذیحجه آمده است که شب زنده داری کنید و روزش را روزه بگیرید
-انرزی هسته ای حق مسلم ماست
-امروز در صف اتوبوس پیرمردی در حین بالا رفتن از پله ها سکته کرد و مرد
-دیشب اخبار اعلام کرد قیمت نفت به سقف نود دلار رسید
-شاعری وام گرفت،دلش آرام گرفت
-در مراحل سیر و سلوک گام اول عدم تعلق و کنده شدن از مادیات است
- امر انتزاعی شدن از نگاه هایدگر هیچ تناسبی با مابعدالطبیعه ی کانت ندارد
-فیلم سی دی عکس پاسور...
-نتایج انتخابات شوراها بعد از پنج روز حرف و حدیث اعلام شد
-من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم ..
-برای آنکه بتوان در نور نامناسب و کم عکاسی کرد باید از تله های با مردمک گشاد و دیافراگم تراکمی استفاده کرد
- ناصر عبداللهی درگذشت
-
-.
-....
-...
-....
- دل خوش سیری چند؟؟؟؟

آذر ۱۷، ۱۳۸۵

اکنون در سینه ی خسته ی من
جوانه های تمنی شکفته است
باور نمیکردم که درنهایت
... میتوان آغاز شد


((مرحوم علی صفایی))



چشمانی که سوی دیدن ندارد وزبانی که جان گفتن و گوشهایی که نای شنیدن ‚اینجا روح احاطه
کرده است تمامی مارا
مثل مردگانی که هنوز از مردنشان مطمئن نیستند به این سو و آن سو نگاه میکنم همه همدیگر را می بینند. از چشمان همه ناله می بارد ‚اشک می بارد‚ خون می بارد...
آنقدر بی کس و بی رمق هستند که توان نشستن نداشته اند. به دنبال هدفی معلوم و یا نا معلوم ‚نزدیک ولی شاید دور و آسان اما دشوار به راه افتادند‚ به امید وصل‚ به امید کسب ‚به امید طلب..
.
انگار سالهاست که از هوش رفته اند روی جسمشان آنقدر شن نشسته است که دیگر تشخیص نوع و رنگ پوشش کاری است دشوار. آفتابی به شدت خورشید در سیمای مرداد ماه آن به جان و روح خسته شان میتابد و رویشان را تفتانده است .
تمام اطراف شن است تپه است برهوت است و خبری از حیات مردگان بیدار دیده نمیشود.
مردگان بیدار و ارواح سرگردان برزخی‚ترسیمی از بودن و نبودن و حتی شایبه ای در حد تکثر زمانی طولانی تر از ازل تا ابد...
:"اطرافمان در احاطه ی شن هاست تماما تپه های کوتاه و بلند کویری خشک و دشتزاری پر از مغیلان زهر آگین... درست گام بردارید هدف نزدیک است و...."
اینها را مردی میگفت که اندک رمقی در وجودش داشت اما به محض پایان نطقش با صورت به زمین خورد. عادی بود. روزی بیش از ده بار یکی ‚این جملات را میگفت و بر زمین میخورد . مدتهاست که آذوقه ی نان و نمکمان تمام شده است و ما در راه رسیدن به پایانیم
دیگر قوت لا یموت هم ما را ارضا نمکیند دیگر جز به هدف به چیزی نمی اندیشیم و فقط امید
به ...
صدایی...
((چاووش غافله ی روشنان امید کز ظلمت رمیده خبر میدهد سحر))

این را شنیدم و دیگر نشنیده ام . از هوش رفتم...
.
.
.
صدای عجیبی بود آخرین صحنه ای را که به یاد داشتم سیمای تپه ای شنی بود که خورشید بر چکاد آن قصد افتادن داشت
صدا را واضح تر احساس میکردم و چشمان بی رمق ام از هیاهوی مواج هم گروهی ها بازتر شد اما میزان گشایش اش به قدری بود که فقط توانستم بفهمم که انگار اتفاقی افتاده است
نمیدانم که بعد از دیدن تپه ی شنی چه اتفاقی افتاده بود...
چشمانم را باز کردم . روی زمینی افتاده بودم با ترک های عمیق ‚ شاید عمیق تر از فاصله ی لبهای خشکیده و گلوی خون گرفته ام.
بدن ها کرخت و سنگین به سان برگهای پاییزی بی حال و بی حوصله ای که بر سنگفرش خیابان نقش بسته اند بر دشت رها شده ودر عالمی دیگر بودند .
چشمانم را بیشتر از قبل باز کردم. در میان کویری وسیع ‚پیرمردی سپید سیما با قامتی راست و پر ابهت و با شمایلی معصوم و پاک ایستاده بود ‚مو و محاسنی بلند و سپید
جامه ای سپید تر و لبخندی مدهوش کننده....
مست تماشا بودم...
ابتدا که صدا را شنیده بودم از هراس و اظطراب قلبم به تپش آمده بود اما با دیدن اش لبخندی از روی آرامش پس از طوفان‚ بر لب خشکیده ام نقش بسته یود
لبخندی که دیگر نه احساس خستگی داشت و نه احساس بیهودگی. احساسی که درلحظه لحظه ی عمرم همیشه با آن دست به یقه بوده ام.
خنده های مسخره ی هر جایی بدون عمق...
افسوس....
اما دیگر تمام شده بود
حال به حالی شدنم را احساس کردم و همچنین به وجد آمدن دیگران را.
زودتر از دیگران به هوش آمده بودم و دیگران تازه مشغول باز کردن چشمان و به دنبال صدا بودند...
چشمانم به نگاه پیرمرد گره خورد
مدتی از عشقبازی چشمها گذشت
پیرمرد با صدایی شیفته کننده گفت:
سلام پسرم‚ خوش آمدید
و چشمان بی رمق ام شروع به باریدن در دل کویر خشک کرد...



((در راه رسیدن به گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم


یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم))
شعر:فاضل نظری

آبان ۲۹، ۱۳۸۵

139..

نه .....جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آئینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
اما
تو باور مکن....


ابولفضل عزیز و دوست داشتنی که از نوشته ی کم خردانه و سطحی من در پاسخ به کامنت گذاشته شده کمی رنجیدی. هر چند میدانم که هرگز گوشزد و هشداری را که به بنده بازگرداندی از سر ناراحتی شخصی ات نبوده و خواستی که مرا آگاه سازی تا درمورد دیگران تکرار نکنم. بسیار ممنون از لطف بیکرانت که مرا فهماندی که گستاخانه پاسخ محبت را دادن شایسته ام نبوده است

دوستت دارم نه به خاطر آنکه دوستم هستی بدان دلیل که منت گذاشتی و مرا به دوستی پذیرفتی
امیدوارم عذر خواهی رسمی مرا پذیرا باشی و از من رنجیده خاطر نباشی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد


خیلی گلی...

آبان ۲۸، ۱۳۸۵

کبری 206 خریده(بخش اول)
آقا از روزی که شوهر کبری به طور قسطی و لیزینگ برای کبری 206 خریده (یعنی هاشم آقا پسر مشتی حسن ماست بند رو میگم) خواب و خوراک رو از خودش و بچه هاش وگرفته
تازه شانس آوردیم از صدقه سر مسئولان مملکتی و طرحهای فوق العاده شون روزهای زوج نمیتونه اتومبیل رو از خونه بیاره بیرون وگرنه که مصیبت دو برابر میشد. هرچند که کبری تو روزهای زوج هم بعد از پایان ساعت طرح رانندگی میکنه…


قبل از خرید:
هاشم آقا یعنی من استعداد اینو دارم که رانندگی یاد بگیرم…
- بله خانوم اختیار دارید
- آخه وقتی من دانشکده میرفتم یه دو سه باری با ماشین فائزه رانندگی کردم. خوبم روندم …
- چشمم روشن پس درایورم هستی
- نه به خدا فقط سه چهار بار…


کبری شوماخر میشود

- خانوم شما وقتی هنوز جلسه ی چهارمتونه چرا اینقدر گاز میدید؟
- آخه شما نمیدونی که چه کیفی داره ؟
- دختر گلم خوب خودتو به کشتن میدی؟
- نه بابا من خودم اینکارم. مثل اینکه قبلا رانندگی کردما . یادم رفته وگرنه...
- من چی بگم ولی دخترم تو تو این چهار جلسه دوبار کنترل ماشین رو از دست دادی و نزدیک بوده تصادف کنی..



کبری به کمک سرهنگ و شهردار و و سران سه قوه گواهینامه گرفت
بوق بوق بوق
کبری خانوم گواهینامه را استاد کرد
شیرینی به این همسایه
شیرینی به اون همسایه

هاشم آقا: چقدر شیرینی میدی چه خبره؟
- تو نمیدونی . اینارو باید ساکتشون کرد . یه دفعه دیدی رو ماشین خط انداختند . در ضمن مثل اینکه خوشحال نیستی گواهینامه گرفتم..(کبری آبغوره میگیرد...)

و آقا هاشم از ترس دعوا و مرافه یه جوری از دل خانومش در میاره که خلاصه یعنی........ و مال خودتونه من چی کارم


هفته ی بعد..

هاشم میای بریم جردن...
- اونجا کجاست دیگه؟
- هاشم اذیت نکن دیگه... همون خیابونه که هر کی رانندگیش خوبه میره اونجا...
- یعنی چی افسر زیاد داره..؟
- نه بابا اونایی که میان اونجا فقط واسه رانندگی و خوشگذرونی میاند؟
- یعنی چی؟ پارک داره ؟تخمه داره آجیل و چیپس فروشی زیاد داره خوب بگو پیست هست دیگه
- هاشم یعنی تو عمرت اسم این خیابونه رو نشنیدی؟
- نه ولی میدونم که اسمش خارجیه...
- هیچی من غلط کردم لباس بپوش بریم سمت اتوبان نواب خوبه؟
- یعنی تو بلدی ؟ منو نکشی؟
- نه مثل اینکه کبری شوماخر رو نمیشناسی؟
- نه اون دیگه کیه؟
- هیچی...
هیچی....
هیچی.....


پنجشنبه
8:30 شب
خیابون جردن....

هاشم حال میکنی چه خیابونه خوبیه
- کجاش خوبه نیم ساعته تو ترافیک گیر کردیم و صدای ضبط این ماشین بغلی هم دیوونه ام کرد همه اش هم این واسه اون بوق میزنه اون یکیام به جای اینکه ببینن این بدبخت چی میگه فحش میدند و روشون رو اونور میکنند
- چی میگی؟ رانندگی لذتش به ترافیک ایستادن و گاز دادنشه تازه نبینم به اون دخترا نگاه کنیا... اونا خوب نیستند
- ولی اونا که خیلی خوبند....!!!!

-بذار الان نشونت میدم؟
(چراغ سر تقاطع جردن و ظفر سبز شد....)
کبری گاز میدهد و هاشم آقا التماس میکند

- کبری سن الله....
کبری منه باخ ارام کبری آرام سنالله

- ا.... چی ترکی داد میزنی نمیفهمم...

و کبری از میان ماشین ها ویراژی ازون مدل لایی های پسرانه ی جردنی کشید...

هاشم آقا که یواش یواش داشت شلوارش رو خیس میکرد نیشش تا بنا گوش واشد داد زد :
کبری ایوالله
بابا ساقول
ایول الله
ایوالله




ساعت 12 شب
کبری این خیابونه رو همه اش باید اینجوری دور زد نمیشه ازش رفت بیرون
- چقدر حرف میزنی الان میریم
- بچه ها خونه ی مامانت اینا تنهان... بسه بریم سر گیجه گرفتم

(کبری با ملایمتی بی مثال و کرشمه ای عجیب تر)
- ببین هاشم آقا ....
- جانم
- من زن خوبی برات هستم...؟؟ من تو خونه لباس می شورم و غذا میپزم و با این دوتا بچه خل سروکله میزنم....
منو دوست داری؟
- هاشم آقا هم که از مدل حرف زدن کبری کلی لذت برده بود و مثل ...کیف کرده بود گفت شما خانومی شما گلی هر چی تو بگی همونه ...
- ا... اگه ابنجوریه پس من ازاونا میخوام....
- اونا کدومه؟
- اون دیگه نمیدونم چیه فقط میدونم میلرزه صداهای زیاد میده
اون که پشت ماشین اون پسره است توی ماشین پشت صندلیه عقب چشمت رو باز کن..

- هاشم آقا که فقط دوتا چیز گرد رو میدید که گود بود ...گفت نمیدونم آخه چیه ؟
- هاشم آقا منم نمیدونم چیه.... اسم خوبی داره فائزه میگفت صدای زیاد رو جواب میده

و هاشم آقا در این فکر بود که اون چیزای گرد جواب کیو میده...
میم
مثل مصیبت


هنوز که قسمت نشده برم سینما و این فیلم جالب و شایدقشنگ رو ببینم. معمولا ساخته های ملاقلی پور رو میپسندم و امیدوارم که کاری بهتر را ارائه کرده باشد. اما در مورد این فیلم بسیاری از اطرافیانم که فیلم رو تماشا کرده اند فقط جملاتی چون وحشتناک بود ‚ من که کلی گریه کردکم. رضا ببین اعصابت رو میریزه به هم. آدم دیوونه میشه. تا یک ساعت بعد فیلم هنگ میکنی ‚تو سینما همش استرس داری ...... و از این جور حرفا.
بنده هم احساس میکنم که به محض شروع فیلم قراره دنیا روسرم خراب شه...
امیدوارم که برم فیلم روببینم و یا ازاین اشتباه در بیام و یا زیر آوار .....

آبان ۲۷، ۱۳۸۵

پیش درآمدی بر نخستین قلم



ای سیب سرخ
غلت زنان
در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی
عاشقت شده است






گذر از نامیرا به قلم نه اینکه دستاورد نگاهی نو نباشد و صرفا امری باشد از روی تفنن ‚ بلکه این تغییر نام را آغازی بزرگ برای نگاهی بزرگ در نظر دارم
فرار از دنیایی نا همگون و البته یکنواخت و کسالت آور‚ دنیای مصیبت زده و یاس آلود طرحی نو است که قلم درپی آن است
شروعی که منیت رااز ابتدا کنار گذاشته و جز برای حضرت دوست حرفی نداشته باشد
هر چه باشد او باشد و او باشد و او باشد
اگر تصویری ارائه میشود از او باشد اگر نوشته ایی تقریر می یابد او باشد و جز معشوقه ی همیشگی و همه جایی ام کسی نباشد
قلم را با عشق آغاز میکنم. عشقی مقدس از جنسی حقیقی …

آری دوستش دارم
دوستش دارم و تاوان آن هر چه باشد باشد

البته غافل از این نیستم که تغییر نام گویای تغییر نگرش است. حالی به حالی شدن انسانها نه ریشه در امروز دارد و نه ریشه در دیروز. اینها گذشته اند و تنهاچیزی که باقی است فردا است. دیگر دوست ندارم لحظات شیرین زندگیم را با به سخره گرفتن از دست دهم
آری دوست داشتن زیباست
گرچه پایان راه نیست...
اما برای من
دوست داشتن پایان راه است و اینست حکایت قلم...

میثم و بابک عزیز و دوست داشتنی شرط انصاف نباشد که لطف بزرگتان را فراموش کنم امید این دارم که بتوانم جبران زحمات کنم. دوستانی که هم در نامیرا خجالت زده ی شان بوده ام و هم در قلم...
دست مریضادم را از زبان قلم و صمیمانه تقدیمتان میکنم.




جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

چمن خوشست و هوا دلکش است و می بیغش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمیآید

به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه ی تو رخ ماه را بیالاد

آبان ۲۰، ۱۳۸۵

آدرس جدید وبلاگ رو داشته باشید چون از دو سه روز دیگه نامیرا میرا میشه...
اینم از آدرس

قلم :www.ghalam139.blogspot.com

آبان ۱۸، ۱۳۸۵


نگاه های بی رمغ ات
که نه سلام را پاسخگو ست ونه جواب را
شاهکار های توست
که اگر نبود به چه ات مینازیدم..





امروز درست چند وقتی است که دیگر از زمان اعترافم گذشته است
اعتراف به اینکه من کجا و تو کجا
وچه گستاخانه آنروزها انتظار لطف داشتم..




نگاه های صامت
درختان بلند انزوا
و حقارت کلاغ های گوشه گیر
پاییز را زمزمه میکنند
نه اینکه غمی...
نه
عشقی که نبودن را بهانه کرده است
نبودنی با پیوندی زرد به فصل سپید
عشقی که من نباشم و او باشد
و تکثر
تنها نغمه ای است که باد فریاد میزند
پاییز
پاییز
پاییز
ساده بگویم
بمان...

آبان ۱۴، ۱۳۸۵


یادداشتها یی از تاریخ تمدن
جلد اول(مشرق زمین )
ویل دورانت




دين با دو وسيله از اخلاق پشتيباني مي‌كند كه يكي از آنها اساطير است و ديگري محرمات. اساطير عاملي است كه اعتقاد به امور فوق طبيعي را ايجاد مي‌كند؛ و همين اعتقاد سبب مي‌شود كه روشهاي اخلاقي كه اجتماع – يا كاهنان – آرزومند بقاي آنها هستند برقرار بماند؛ چون فرد توقع دارد كه به ثواب آسماني برسد و از عقاب آن در امان باشد، ناچار، به قيودي كه اجتماع او، يا بزرگان اين اجتماع، بر او تحميل مي‌كنند گردن مي‌نهد.
انسان طبعاً فرمانبردار و مهربان و پاكدامن نيست؛ و پس از ضمير اخلاقي، كه در نتيجة فشارهاي قديمي براي او پيدا شده، هيچ عاملي نمي‌تواند مانند ترس از خدايان او را در مقابل فضايلي كه عمل كردن به آنها با طبع وي سازگار نيست به زانو درآورد. نهادهاي مالكيت و ازدواج تا حدي با تصور كيفرهاي ديني سامان خود را حفظ مي‌كنند؛ هر وقت در امور ديني شك و ترديد پيدا شود، اين نهادها نيرومندي خود را از دست مي‌دهند. حتي خود دولت، كه مهمترين سازمان اجتماعي ساخته شده با دست انسان است و با طبيعت بشري سازگاري ندارد، بيشتر اوقات، از تقواي ديني و كشيش و كاهن كمك مي‌گيرد. بي‌ديناني همچون ناپلئون و موسوليني اين حقيقت را بسهولت دريافتند؛ به همين جهت مي‌گويند «هر وضعي ميل آن را دارد كه با دين بسازد.» اگر رؤساي اوليه نيروي خود را با سحر و جادو زياد مي‌كردند، حكومت ما هم، امروز، از اينكه هر سال جشن «خداي مهاجران» را برپا مي‌دارد استفاده میکند(1)

مردم پولينزي هرچه را دين حرام كرده است محرمات (تابو) مي‌نامند. در ميان اجتماعات اوليه‌اي كه تا حدي پيش رفته‌اند، اين محرمات ديني همان منزلتي را دارند كه قوانين در ميان ملتهاي متمدن. محرمات، معمولا، صورت سلبي دارند: بعضي كارها يا بعضي چيزها را مقدس يا نجس مي‌شمارند، و از اين هر دو لفظ منظور واحدي در نظر است؛ و آن اينكه دست نبايد به اين كارها يا اشيا آلوده شود. مثلا تابوت عهد در نزد قوم يهود جزو محرمات بوده، و روايت مي‌كنند كه عزه، چون براي جلوگيري از افتادن تابوت دست خود را به آن زد، در حال، افتاد و هلاك شد. ديودوروس سيسيلي مي‌نويسد كه مصريان قديم، در سالهاي قحطی و گرسنگی، به حالي مي‌افتادند كه يكديگر را مي‌خوردند، ولي هرگز به حيواني كه عنوان توتم قبيله را داشت دست دراز نمي‌كردند.(2)
در بيشتر اجتماعات اوليه عدة زيادي از اين تابوها و محرمات وجود داشته است؛ هرگز كلمات يا نامهاي معيني را به زبان نمي‌آوردند، و ايام يا فصول خاصي عنوان حرام داشته و جنگ در آن اوقات ممنوع بوده است. تمام علم و اطلاع مردم اوليه، در مورد حقايق مربوط به خوراك، از اين راه بود كه بعضي از انواع غذا حرام شمرده مي‌شد؛ اين مردم، بيشتر، از راه تلقينات ديني و محرمات به اصول بهداشت آشنايي داشتند، نه از طريق علمي و طب غيرديني.
در ميان ملل اوليه، از لحاظ تحريم، زن رتبة اول را داشته، و در هر آن، با هزاران خرافه، علتي مي‌تراشيدند كه زن را «نجس» و خطرناك و غيرقابل لمس معرفي كنند. اين كيفيت قطعاً ساختة شوهران ناكامي است كه زن را سرچشمة هر بدبختي دانسته و اين اسطوره‌ها و افسانه‌ها را پرداخته‌اند؛(3)
درست است كه دين شالودة اخلاق نيست، ولي به آن كمك فراوان مي‌كند؛ بسيار اتفاق افتاده است كه، بدون دين، دستورات اخلاقي وجود داشته و، در پاره‌اي از موارد، به تطور و پيشرفت خود، بدون توجه به دين، يا با وجود مقاومت سخت آن، ادامه داده است. در اجتماعات اوليه، و حتي در بعضي از اجتماعات اخير، چنانكه ظاهر است، اخلاق نسبت به دين استقلال كامل داشته است؛ در اين قبيل موارد، دين به راه و رسم زندگي و رفتار شخص توجهي نمي‌كرد و كارش منحصر به سحر و آداب خاص و قربانيها بود، و كسي عنوان متدين داشت كه آداب ديني را دقيقاً عمل مي‌كرد و حقي را كه لازم بود مي‌پرداخت. به طور كلي، بايد گفت كه دين، علي‌العموم، مراعات خير مطلق را نمي‌كند (زيرا چنين چيزي وجود ندارد)، بلكه منظورش مراعات آدابي است كه بنا به ضرورت اقتصادي يا اجتماعي جعل شده است؛ دين نيز، مانند حقوق و قانون، به زمان گذشته نظر دارد؛ به همين جهت، هنگامي كه اوضاع و احوال تغيير مي‌پذيرد و اخلاق با اين اوضاع تطور پيدا مي‌كند، دين غالباً عقب مي‌ماند. مثلاً مردم يونان قديم، با پيشرفت زمان، به حالي درآمده بودند كه همخوابگي با محارم را منفور مي‌داشتند، در صورتي كه اساطير آنان پر بود از مدح خداياني كه با محارم خود نزديكي داشته‌اند؛ همچنين، مسيحيان عملا بيش از يك زن نمي‌گيرند، در صورتي كه در انجيل تعدد زوجات مباح شمرده شده است؛ نيز در هنگامي كه(( بندگي)) از دنيا رخت بربسته است، هنوز متدينان مي‌كوشند، با شواهد غيرقابل ترديدي از انجيل، از مجاز بودن بندگي دفاع كنند. هم امروز كليسا مردانه مي‌كوشد تا از قوانين اخلاقيي كه زندگي صنعتي روي كار آورده و قوانين سابق را نقض كرده است جلوگيري به عمل آورد. در آخر كار، عوامل زميني (و نه آسماني) پيروز مي‌شود، و اخلاق خود را خرده خرده با تازه‌هاي اقتصادي هماهنگ مي‌كند؛ پس از آن، دين با اكراه به جنبش مي‌افتد و خود را با اخلاق جديد وفق میدهد. به طور كلي، بايد گفت كه وظيفة اخلاقي دين عبارت از آن است كه ارزشهاي اخلاقي شناخته شده را حفظ كند، و كمتر ببه آن مي‌پردازد كه اصول اخلاقي جديدي بياورد.
به همين جهت است كه، در اجتماعات و مدنيتهاي عالي، هميشه كشمكشي ميان دين و اجتماع برقرار است. دين، در ابتدا، با جادوگري به انسان خسته و منحرف كمك مي‌كند و، هنگامي كه توانست وحدتي در اخلاق و عقيده ميان ملت برقرار سازد، به منتها درجة ترقي خود مي‌رسد؛ همين وحدت است كه براي پيدايش دولت و پيشرفت هنر عامل بسيار مؤثر به شمار مي‌رود؛ پس از آن، هنگامي كه دين به دفاع از گذشتة خود مي‌پردازد، نزاعي درگير مي‌شود و دين خودكشي مي‌كند و از ميان مي‌رود. دليل اين امر آن است كه هرچه معلومات و معارف زيادتر مي‌شود، اصطكاك آنها با علوم ديني و الاهي، كه بسيار بكندي در تغيير است، شديدتر مي‌گردد. در اين وقت، مردم احساس مي‌كنند كه نظارت رجال دين، در مورد علوم و ادبيات، همچون بند گراني مانع پيشرفت است؛ در نتيجه، «جنگي ميان علم و دين درگير مي‌شود.» سازمانهايي كه در دست رجال ديني است، همچون امور حقوقي و جزايي و فرهنگي و اخلاقي و ازدواج و طلاق، رفته رفته از نظارت دين سر باز مي‌زند و به شكل سازمانهاي دنيايي و غيرديني درمي‌آيد؛ تا حدي كه دين، پاره‌اي اوقات، آن عمليات را غيرديني و خلاف شرع معرفي مي‌كند. روشنفكران، رفته‌رفته، اصول دين را پشت سر مي‌گذارند و، كمي پس از آن، قيود اخلاقي دين را نيز مي‌گسلند؛ از اين پس، فلسفه و ادبيات عنوان ضديت با دين را پيدا مي‌كنند. آخر اين جنبش به آنجا مي‌رسد كه مردم، با شدت به پرستش عقل مي‌پردازند و تمام اصول و عقايد را با چشم شك و ترديد نگاه مي‌كنند. اين شك فلج‌كننده سرتاسر وجود مردم را فرا مي‌گيرد. رفتار بشر، كه ديگر از اتكاي به دين برخوردار نيست، دچار هرج‌ومرج اپيكوري خاصي مي‌شود؛ حياتي كه ماية تسليتي از ايمان و عقيده ندارد، هم براي فقيران و بيچارگاني كه از فقر خود آگاهي دارند، و هم براي ثروتمنداني كه ثروت خسته‌شان كرده است، همچون باري سنگين و غيرقابل تحمل مي‌شود. در پايان كار، اجتماع فرو مي‌ريزد و عقيدة ديني را نيز با خود ساقط مي‌كند، و هر دو، برادروار و هماهنگ، از دنيا مي‌روند. ولي چندي نمي‌گذرد كه اسطورة جديدي در ميان طبقات مظلوم و ستمكشيده ظاهر مي‌شود و آرزوي بشري را در قالب تازه‌اي مي‌ريزد، و كوشش بشري با نيروي جديدي به كار مي‌افتد و، پس از قرنها هرج‌ ومرج، مجدداً مدنيت تازه‌اي را روي كار مي‌آورد.
======================================
1-مقصود مهاجران اروپايي است كه در سال 1620 به امريكا مهاجرت كردند و اولين دستة سازندگان ناحية «انگلستان جديد» به شمار مي‌روند.
2-برای توضیح بیشتر:رجوع شود به: تاریخ ویل دورانت/ج.اول/ ص84
3-توضیحات بیشتر در مورد کیفیت و چرایی نجس بودن زنان:رجوع شود به: تاریخ ویل دورانت/ج.اول/ص85

آبان ۱۰، ۱۳۸۵


کلاسی پر از آموزش پر از جوشش و پر از خروشش
نکاتی چند در مورد درس جامعه شناسی ارتباطات جمعی
استاد ارجمند دکتر اعزازی
اگه پاس نکردید بدو که جا موندی!!!!

چندی پیش در کلاس درس جامعه شناسی ارتباطات جمعی بودیم و از محضر استاد گرانقدر دکتر اعزازی استفاده های کافی و وافی را میبردیم که ناگهان بحث ها بالا گرفت شلیک اعتراضاتی جالب از سوی دانشجویان مخالف و معاند با وجود رسانه ی خصوصی در ایران صورت گرفت. فبل ازا ین واقعه من همیشه فکر میکردم که حتما مدیریت محترم آموزش(که خدا روحشان را رحمت کناد) نام این درس را اشتباه به سمع و نظردانشجویان رسانده و اسم کامل درس را اینچنین میدانستم.
((جامعه شناسی ارتباطات جمعی با تاکید بر مقوله ی زنان)) و یا ((جامعه شناسی ارتباطات جمعی با نگاهی به مظلومیت زنان و گستاخی و بی چشم و رویی مردان.)) و یا از همین دسته اسمها اما بیشتر این اسم را برازنده ی کلاس میدانستم...
((جامعه شناسی زنان اگه وقت شد یه کوچولو ارتباطات جمعی ولی با تاکید بر زنان))
به هر حال در این لحظه ی درگیری شمه هایی هم از مباحث جالب ارتباطات و رسانه ها دیدم که باز بعد از گذشت پنج جلسه جای امیدواری است.
خدا را شکر
**********
برگردیم سر مشاجره داخل کلاس
-ما در ایران رسانه ی خصوصی نداریم.
- چرا نداریم . خوبم داریم . زیادم داریم
- ا... یکیشو بگو...
- مثلا شرق. اعتماد ملی..
- ا... روزنامه ای که کاغذش دولتیه مگه میشه که خصوصی باشه؟
- بچه ها من نه روزنامه میخونم و نه تلویزیون تماشا میکنم.
- ا... استاد ناسلامتی کارتون اینه ... باید ببینید مگه میشه...؟؟؟
- چرا نمیشه من یادمه یه طرحی داشتم . روزی 25 ساعت تلوزیون میدیدیم ولی الان عمرا...
- حالا استاد ما روزنامه ی خصوصی داریم یا نه؟
- پس شرق چیه
- ا... استاد ما که گفتیم خصوصی نیست
ا... منم که گفتم تلوزیون تماشا نمیکنم!!!!!!؟؟؟؟؟؟
-استاد ...چرا؟؟؟؟
- بچه ها بگردیم سر درس....(تا الان خارج از درس بود...!!!!)
- ولی استاد من این رو به دکتر قادری گفتم من رو انداخت بیرون!!!
- خوب تو هم بگو منم بندازمت بیرون...
- شما اون قدر محافظه کارید که هیچکس جرات حرف زدن نداره.... بعد به خودتون میگید جامعه شناس ناسلامتی باید این مسائل رو تو کلاس تحلیل کنید....؟؟
- ولی من که گفتم تلوزیون تماشا نمیکنم...
..
......
ادامه درس...
....در بحث رسانه ها...
???شما سریال نرگس رو دیدید ....
????!!!!!بیچاره نرگس....
و من تازه فهمیده که اون بخش زمان استراحت کلاس بود که داشتیم بحث متفرقه میکردیم...
-اون آقایی که گفت روزنامه نگارم کو؟؟؟؟
استاد مارو میگید...؟


(البته این را حقیقتا عرض کنم این نوشته نه توهین به کلاس درس ارتباطات جمعی است و نه جسارتی به استاد عزیز دکتر اعزازی برداشتی بود شخصی
فقط در مورد تخصصی بودن دروس و تخصصی بحث کردن فاکتور های درسی در دانشکده ی ماست.
بزرگترین دانشکده ی خاور میانه از لحاظ غنای علمی در علوم انسانی...
تازه خبر ندارید دو سه باری هم اساتیدی ارجمند اونو با هاروارد و آکسفورد مقایسه کردند...)

مهر ۲۱، ۱۳۸۵

...علی!!
انسانی که هست‚ازآنگونه که باید باشد و نیست
... اما من یک سخن علی را در هشت سالگی و یا ده سالگی نقل میکنم ‚ تا زیبایی تلقی‚زیبایی بیان و زیبایی روح را بفهمید:
علی بچه ای است در خانه ی پیغمبر است. اصلا در خانه ی او زندگی میکند‚ وارد اتاق میشود می بیند خدیجه و پیغمبر نماز میخوانند برایش شگفت انگیز است که اینها چه کار میکنند؟ ندیده بود. بعد که تمام میشود میپرسد که چه کار میکردید؟ پیغمبر توضیح میدهد که مبعوث شده ام از طرف خداوند به نبوت واین نماز است که در برابر او میخوانم و تو را به توحید و نبوت خود میخوانم.
یک بچه هشت ساله ‚ده ساله –ولو نابغه- چه خواهد گفت؟ یا فرار میکند-بدون اینکه هیچ حرفی بزند- یا میگوید ((هر چه خودتان بفرمایید من چه می فهمم این حرفها چیست)).هنوز اسلام نیست‚هنوز آن جنگها و پختگی ها نیست‚و این علی یک بچه ی عرب هشت ساله ده ساله است . از نظر تاریخ فقط این است.
ولی او میگوید: (( اجازه دهید فکر کنم و با پدرم مشورت کنم. بعد نتیجه اش را میگویم به شما)) شب را تا صبح نمیخوابد و در این باره می اندیشد صبح می آید و میگوید که من ((من دیشب با خودم فکر کردم دیدم خدا وقتی خواست مرا خلق کند با پدرم مشورت نکرده بود حالا من میخواهم اورا بپرستم اش برای چه دیگر با پدرم مشورت کنم؟هر چه هست بگو اسلام را بر من عرضه کن.))
دکتر علی شریعتی. مجموعه آثار26‚60

سخت است هنگامی که میدانی حقیقت چیست و حقیقت کیست‚ قوت غالبت را برداری‚ دلت را به لقمه ای خوش کنی و خوان نعمتی راکه فقط برای تو گسترانیده شده است اعتنا نکنی ‚ نه که اعتنا نکنی بلکه لجبازی کنی و مهماندار را نیز ناسزا ها گویی و زحماتش را پشت پا نهی ‚به فکر قطره باشی و دریا را از دست دهی و حقیقت را در حالیکه تو را به خود فریاد میزند نادیده انگاری...
چگونه سخن از محمد میزنند کسانی که پاره ای از خدا را در نظاره دارند و چگونه پرستش میکنند محمدی را که در زندگانیش جز علی کسی را محرم ندانست
کاش همان بت پرست بودند‚ کاش همان کافران یهود مسلکی بودند که محمد را دشنام میدادند‚ آن وقت دل نمیسوخت
چگونه باید فهمید که خلقت علی منتی بود بر زمینیان و چگونه باید فهماند که رفتن علی مصیبتی بود بر زمینیان
سالروز از دست رفتن بزرگترین اسطوره ی حیات شیعه تسلیت باد.

مهر ۱۹، ۱۳۸۵

وقتی پرنده ای را معتاد میکنند تا فالی از قفس به در آرد
و اهدا نماید آن فال را به جویندگان خوشبختی
تا شاهدانه ای بگیرد.
پرواز قصه ی بس ابلهانه ایست
نصرت رحمانی

مهر ۱۷، ۱۳۸۵

وقتی تو نیستی
نه هست های ما‚ چونان که بایدند ‚نبایدها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم ‚باشد برای روزمبادا
اما در صفحه های تقویم روزی بنام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز ‚ روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند‚
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند ‚نبایدها
هر روز بی تو‚ روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه...
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من
...همه دیوارند

(از یک دوست )...

مهر ۱۳، ۱۳۸۵

داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه لحظه احساس کردم خیلی تشنه ام و بد جورم هوس آب پرتقال کردم(دل دیگه‚ هوس کرده بود). هم تشنه ام بود و هم آب پرتقال میخواستم یعنی تو اون لحظه تنها چیزی که تشنگی منو رفع میکرد و منم فقط اونو میخواستم آب پرتقال بود ‚همین و بس.
از شانس خوب منم هیچ مغازه ای آب پرتقال نداشت .تا دلت میخواست آب انگور داشنتد (تو پرانتز باید بگم که من از آب انگور اصلا خوشم نمیاد.)
یعنی باور بفرمایید همه جور آب میوه به جز آب پرتقال…
آب میوه ی درخت گوشتاپولو گوشتاپولی که فقط یه دونه است و هر سه سال سه تا دونه میوه میده و در جزائر برموداست رو داشت ولی آب پرتقال نداشت. منم که به شکلی عجیب فقط آب پرتقال میخواستم کماکان در پی او دوان بودم او هم لابد به من خندان…
یه مقدار که گذشت به خودم اومدم دیدم که نزدیک نیم ساعتی هست که دارم دنبال آب پرتقال میگردم.
یه کم دیگه که گذشت دیدم نه تنها تشنگیم برطرف نشده‚بلکه کلی هم عصبی شدم.تو همین فکر ها بودم که یه سوپر مارکت دیدم. همانطور که داشتم تو دلم به هر چی آب پرتقال فحش میدادم و در یک پارادوکس احساسی قربون صدقه اس هم میرفتم ‚ جلو رفتم و گفتم که آب پرتقال دارند یا نه.
یادمه یه جوری پرسیدم که فروشنده ی مغازه احساس کرد یه چیز خیلی خاصی میخوام
_ بله از داخل یخچال بردارید
در یخچال رو که باز کردم دیدم انواع آب پرتقال ها با مارکهای مختلف در مقابل چشمم صف کشیدند.
از دست تقدیر اون آب پرتقالی که من دوست داشتم هم اونجا داشت.
خواستم بردارم که یکی زد روی شونه ام . کسی نبود‚خودم بودم.دیدم دلش بد جوری واسه ی آب پرتقال لک زده و به خاطر همین هوس بازیاش نیم ساعت از وقت منو صرف خودش کرده و چقدر هم از مسیرم دور شده بود .
آب دهانش راه افتاد . اما من در یک اقدام انتحاری آب پرتغال رو سر جاش گذاشتم و یه آب انگور برداشتم!!!!!!
خودم از این کارم داشتم شاخ در میاوردم اما باید بهش میفهموندم که دیگه تموم شد ...
جای شما خالی‚آب انگوری که اونروز خوردم شاید به اندازه ی هیچ آب میوه ای واسم خوشمزه نبود.
یاد این جمله ی بزرگ سفید پوستای قرن نوزدهمی افتادم که تو جنگهای داخلی با سیاهها میگفتند((یه سیاه پوست خوب‚ یه سیاه پوست مرده است )).
منم یه درسی از این جمله گرفتم اینکه ((یه دل خوب‚ یه دل مرده است)).
اکه قرار باشه اون حرف بزنه دیگه نمیتونی به چیز دیگه ای فکر کنی... به عبارتی اون دیگه دل تو نیست‚تو آدم دلتی..

مهر ۰۵، ۱۳۸۵

خدایا
اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلید (( شبه آدم های اندک)) را متوجه ...شوم.چه دوست تر میدارم بزرگواری گول خورباشم تاکوچکواری گول زن

مهر ۰۳، ۱۳۸۵

همیشه نوشتن رو امری مقدس میدونم و بر این عقیده ام که که بزرگترین و زیبا ترین کار دنیا نوشتن است و هنری به قشنگی نوشتن نیست.
ناگفته هایی رو که بنا به دلایل مختلفی ممکنه تو وجود هر کسی بگندد و از بین برود بیان میکند .گفته هاوحرفهایی رو که شخصیت ساز است و یا گاها شخصیت سوز.
ممکن است دست نوشته ای شخصی را به عرش ببرد و الگویی بسازد برای جهانیان و یا دست مایه ای شود برای تباهی نسل های زیاد.
برای مثال یکی میشه دکتر شریعتی ویکی میشه سلمان رشدی ...
تقدس همین امر مدتها باعث شده بود که به همه ی دوستانی که وبلاگ مینوشتند خرده بگیرم ;چون بدین مسئله معتقدم که انسان دردو صورت مینویسد
یا سر ریز شده باشد و این دیگران باشند که کتابت کنند و یا جایی لازم به کتابت حرف هایش ببیند; مولوی ها شریعتی ها و کانت ها که حرفی نو دارند حرفی که اگر زده نمیشد چه بسا روند تاریخ آگاهی نوع دیگری بود
ویا اینکه نشت پیدا کرده باشند . شما یک کوزه را در نظر بگیر. در دو صورت خالی میشود . یا آنقدر پر میشود که لبریز میشود و یا ترک بر میدارد و نشت میکند در غیر اینصورت دلیلی برای تراوش ندارد
همین نگاه است که مرا از نوشتن دور نگاه میدارد
نوعی دیگر بیان کنم. به این جمله ار دکتر شریعتی توجه کنید
همیشه حرفهایی است برای نگفتن و ارزش عمیق هر کس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد
(و این جمله از امیر المونین علی(ع
راز خود را فقط برای خودت نگاه دار(البته این حدیثی است به همین مضمون که متاسفانه خود آن را به خاطر ندارم .
به هر عنوان ارزشی که سکوت در من داشت شاید کمتر سخنی بود که میشد بر سکوت ترجیح داد البته این نگاه برای من صرفا مختص نوشتن نیست. در موسیقی نیز حکم می کند و علاقه ی من را به موسیقی بی کلام بیشتر افزایش میدهد به گونه ای که پس از مدتها دیگر برای موسیقی با کلام ارزشی به نسبت کمتر قائلم
اما امروز بدین نتیجه رسیده ام که بله ایده ال انسان کامل اینست یعنی انسان کامل چنین الگویی دارد.
نوشتن بزرگ می سازد همانطور که که نویسنده نوشتن را تقدس میبخشد.
این کار بزرگان است. باید بی اغراق گفت و پرده های تملق را کنار گذاشت
چرا مینویسم ؟
دلیلی که برای رد حرف قبلی ام در ذهن اوردم (البته نه برای رد که ان سخنم را برای خودم قانون میدانم ‚ بلکه برای نوعی نگاه واقع گرایانه تر نسبت به موضوع و شاید دوری از ایده الیسم تخیلی )‚ تبصره ای کوچک است:
می نویسم که دیگران بخوانند.
چرا بخوانند ؟
شاید یاد بگیرند و یا جرقه ای را زده باشم ان وقت است که من کاری انجام داده ام متفاوت . توانسته ام عقاید ی را احیا کنم ‚هم راستا و یا نا هم راستا‚ البته اگر در مقام مقایسه ی نوشتن بر خیزیم خود متن نوشته ها حرف را می زند بطوریکه هرگز مقاله ی(( زمان ))هاید گر در برابر مقاله ی(( زمان)) دانشجوی ایکس قرار نمی گیرد چه برسد به مقایسه و یا تاریخ ویل دورانت ارزشی به مراتب بیشتر از تاریخ پالمر دارد .
شاید دلیل توجیه ام را نپذیرید اما دلیل نوشتن را ارائه میدانم .
ارائه خود برای دیگری وعرضه ی خود بخاطر دیگری عرضه ای که نتیجه ای که در هر صورت مفید است یا مورد استفاده قرار می گیرد و بینشی نو را برایت در پی دارد و یا مورد پذیرش قرار نمی گیرد و بیداری تو را در پیش دارد . یا می فهمی که کارت خوب است نوشته ات قوی است ‚ خود را تحسین می کنی و مشتاقانه ادامه می دهی و یا می فهمی که نوشته ای ضعیف را ارائه کرده ای و به دنبال چرا هایش می گردی .

خلاصه سرتون رو درد نیارم برای کسانی که می گفتند چرا نمی نوشتم و چرا میخوام بنویسم شاید دلایلم را دست و پا شکسته بیان کردم . امیدوارم بتوانم تقدس نوشتن را با نوشته هایم تضییع نکنم .

شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

به لطف بی کران خداوند متعال هسته ی مطالعاتی انجمن جامعه شناسی دانشگاه علامه طباطبائی پس از گذشت مدتها برنامه ریزی و تحلیل محتوای زمینه های ابتدائی کار٫ در تاریخ 15/12/84 آغاز به کار کرد و در تاریخ15/1/85 اولین جلسه ی بحث و تحلیل خود را بر روی مفهوم((گروه)) انجام داد.
این گروه مطالعاتی که مبنای کار خود را بر مطالعه ی کتابخانه ای ٫ بحث٫ تحلیل و نظریه پردازی به کمک آثارصاحبنظران بنا نهاده است٫ تا به امروز توانسته یش از 20 جلسه ی منظم را در فواصل زمانی معین برگزار کند. در این مدت مفاهیمی چون گروه٫ نهاد٫ سازمان٫ نقش و قشربندی به صورت بسیار دقیق و متمرکز بررسی و در آن به نقد آراء و نظرات بزرگان این زمینه پرداخته شده است.
از آنجا که هم وغم اعضای گروه بر کیفیت مطالعه است تا مقوله ی زمان٫ لذا انجام کار با تاکید بر مفاهیم به صورت کیفی بوده و در آن اهتمامی به اختصار برای کاهش زمان صورت نگرفته است٫ که البته این بدین معنا نیست که گروه از زمان غافل است چرا که با به روز کردن شیوه ی کار و همچنین حل کوچکترین مسائل اجرائی و مطالعاتی به کمک همدیگربه مفهوم زمان به صورت خاص توجه میکند.
عموما مکان جلسات تا به امروز در دفتر انجمن جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی علامه طباطبائی بوده و هم اکنون نیز که به آغاز جلسه بیست ویکم نزدیکیم اعضاء گروه مشغول مطالعه ی بخش نظریه های قشر بندی هستند. این گروه که به صورت جدی مشغول به کار است دارای آئین نامه مقرراتی بوده که عدول از هر بند مستلزم قبول مجازات های خاص خودش میباشد. اما لازم به ذکر است که جدا از بررسی مسائل مربوط به جامعه شناسی بنا بر توافق دوستان بحثی دیگر نیز به تازگی در میان اعضاء آغاز به کار کرده است.که نزدیک 1/0 زمان جلسه را به خود اختصاص میدهد. ((بحث اعتقادی )) عنوان سلسله مباحثی است که در مورد مفاهیم و زیر ساختهای اساسی و بنیادی توحیدی می پردازد وبه مانند بحث جامعه شناسی از طریق منابع معرفی شده توسط اعضاء دنبال میشود .

فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

یه روزی از روزها:کبری تصمیم گرفت مراقب کتاباش باشه تا خراب و کثیف نشن.
چند وقت بعد...کبری تصمیم گرفت که نه تنها مراقب کتاباش باشه بلکه اونارو بخونه
چند وقت بعد...کبری تصمیم گرفت که واسه کنکور درس بخونه تا واسه ی خودش کسی بشه
چند وقت بعد...کبری تو دانشگاه دولتی در رشته ی جامعه شناسی قبول شد
چند وقت بعد...کبری الان یه فعال سیاسیه.سیگار می کشه. و بحث های ایدئولوژیکی داغی میکنه
چند وقت بعد...کبری به راحتی اعتراض میکنه . تحصن و....خلاصه یه دانشگاه میشناسندش
چند وقت بعد...کبری بخاطر یه مقاله میره کمیته انظباطی و تعهد قبل از اخراجش رو می نویسه
چند وقت بعد...کبری تو یه تحصن تو پارک دانشجو یه باتوم هم میخوره و میشه قهرمان
چند وقت بعد...خواهر کبری بهش میگه شما از تحصن کردن چی میخواید؟ کبری میگه معلومه حقمونو...
خواهر کبری میگه یعنی با این کار حقتونو میدند؟ کبری میگه......
چند وقت بعد...کبری پیش خودش فکر میکنه یعنی شیوه ی ما درسته؟
چند وقت بعد...کبری تو ذهنش به مفاهیمی مثل شور سیاسی و شعور سیاسی بر میخوره
چند وقت بعد...کبری به این نتیجه میرسه که اول باید عقلانیت رو پیش رو گذاشت و بعد احساس رو
چند وقت بعد...کبری میفهمه که حتی بچه های گروه هم با هم کلی اختلاف نظر دارند ویکی از دلایل شکستشون عدم داشتن تفاهم ساختاری و هدمنده.
چند وقت بعد... کبری می خواد دیگه کاری کنه کارستون تا هم ضربه نخوره و هم به هدفش برسه و
کاری نکنه که دشمنا و مخالفاش بهش بخندند و موجب تثبیت زورمندان بر حکومت بشه.
چند وقت بعد:کبری تا اومد به خودش بیاد دید که در سش تموم شده و پای سفره ی عقده
الانا...دیگه کبری نمیتونه به مامانش بگه که به یه وحدت و قدرت فکری رسیده که عقلانی تصمیم بگیره
الانا... مامان کبری بهش میگه دختر گلم یه عمر تصمیم گرفتی و تو کتابا نوشتن و نزدیک بود از دانشگاه
اخراج بشی .... دیگه بسه
الانا... مامان کبری میگه این هاشم پسر بدی نیست پسر مشتی حسن ماست بنده و پیش باباش کار
میکنه سر به زیر و آقا ....
چند وقت بعد:کبری نشسته و تو روزنامه ی شرق میخونه تحصن دانشجویان دانشکده ی علوم اجتماعی در برابر رییس جدید دانشگاه و یاد واپسین بارقه های ذهنیش تو دانشگاه می افته...
شور سیاسی و شعور سیاسی...

فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص كند ماهي زلال پرست


نمي دانم آن ماهي زلال پرست هستم يا نه؟!
نمي دانم ماهي زلال پرست اجازه ي شب نشيني با خرچنگهاي مردابي را دارد يا نه؟
نمي دانم كه اصلا ماهي بودن چه حسي دارد؟ وحال زلال بودن براي يك ماهي چگونه است؟
اينكه بتواني در كنار خرچنگها زيست كني ورابطه اي مسالمت آميز داشته باشي چطور؟
اصلا ميشود يا نميشود؟ اينكه در عمق شنا كني و جز تاريكي و سياهي چيزي نبيني و
خطر ناشناخته اي را در كمين داسته باشي بهتر است يا اينكه به سطح بيايي و نور را در هاون
زندگيت بكوبي؟
البته سطح هم گهگاه طعمه هايي دارد وحشتناك. كافيست تا سراغشان روي تا از هستي ساقط
شوي. كدامش بهتر است؟ در عمق بودن در سطح بودن و يا در ميان باد و مباد دست و پا زدن؟
البته راهها زياد است و چاهها نه كم. تاب مي خواهد و اراده كه مرد ره باشي ويا ديد مي خواهد و كياست كه
ناميرا باشي
هم ميتواني در عمق در ميان دنياي نا شناخته ي عمقيان باشي و تيز بين و مراقب كثافتان خونخوار
و هم ميتواني درسطح نور ببيني. و دور از وسوسه ي كرمها و غذا ها. اما چه سخت است چيزهاي رنگارنگ در مقابل چشمانت تاب ميخورند وتاب ميخورند و چه زيباست لذت تصور دنياي با شكوه رويا ها.
عدهاي هم در ميان خوشحالند كه نه به بالا كار دارند و نه به پايين هيچ نگران خرچنگها و هيچ نگران طعمه ي صيادها نيستند.
اما واقعا چه مي خواهند؟
دنياي عمق دنيايي است كه براي گروهي از ماهي ها حكم مكاني د نج و راحت را دارد هر چه كه بخواهند و هر لذتي كه بخواهند مي برند هر چند لذت نهايي در سطح است. اما آن هنگام كه نزديك به سطح ميشوند
تلا لو نور حقيقت چشمان كورشان را آذار ميدهد. بدون هيچ مكسي لعنت ميفرستند و به لجن زار كه نه به بهشت دروغين خود ميروند(هدفم نبو د كه زود در مورد بالا و پايين قضاوت كنم اما پيش آمد).
از اينجا ميگويم بالا خوب است چون بيشتر ميتواني ببيني و عميق تر ميتواني درك كني
دنياي بيرون. دنياي خواهشها و بزرگي ها. دنيايي سراسر بزرگي و درخشندگي و در ضمن دنيايي نه تنها عجيب بل غريب براي ماهي زلال پرست ...!!!
ماهي سرخ
ماهي سرخ عاشق
ماهي پاك كنجكاو
و در پايان
ماهي زلال پرست...
ادامه دارد...

فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

آنگاه که انسانی در صدایی مبهم غرق میشود
آنگاه که گزاره های مجازی و تصورات مبهم تو را به ارتفاع حقیر انزوا هدایت می کنند
آن روز روزی شبیه امروز روزی شبیه دیروز و روزی شبیه همین روزها ی ماست ...
روزی که اهورای پاکی ها کمر به قتل پلیدی میبندد چه شیرین است طعم سیب از پشت شیشه ی مغازه و چه تلخ است خنده ی کودکی که در انتظار تولدی دوباره است... اما تو ای نامیرا محکوم به غرق شدنی... محکوم به غرق شدن در صدایی مبهم.

فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

من نامیرا هستم

به نام خداوند بزرگ بخشنده و پوشنده به نام اهورای ایرانیان مسلمان
در این دنیا اگر سود است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
در آغاز سخنی در میان نبود گفتن این حرف سخن به میان آورد
خواهم نوشت .
از که و از چه. از همان ...هایی که اکنون نیستندو یا دوست ندارند که باشند
از که و از چه.از همان ...هایی که اکنون هستند و یا دوست دارند که باشد

من ابر مردی نامیرا هستم
برای فصل آمده ام و نه برای وصل
ابر مردی فراتر از افکار دون زمینیان که در تلاشی مضاعفند... آن هم برای خوردو پوش و لذت آغوش
من نامیرا هستم.