آبان ۲۳، ۱۳۸۹

همین بالا، طبقه سوم






در طبقه بالایی نه بالایی تر(طبقه سوم) دفتر نشر چکه موسسه موسیقی کامکارهاست. از آن موسسه های شلوغ هم هست که هر روز صد جور آدم رنگارنگ در هر سن و سالی با ویولن و ویولنسل و عود و تار و اینها می روند بالا. وقتی بچه های 10-12 ساله از در می آیند تو و می روند بالا حس خوب و توامان با غبطه در من تداعی می شود. می گویم تداعی که بدانید این حس مال خیلی وقت ها پیش است. وقتی می روم در حیاط  تا قدمی بزنم و نفسی تازه کنم، صدای سازهای خراشیده و نخراشیده شان می آید پایین . اگر شانس بیاوری سهم گوشت نصیب یکی از حرفه ای ها می شود و لذت می بری. اگر حتی اینگونه هم نباشد و دختر بچه لوس از خود راضی ای هم آرشه را به طور فجیع بر روی سیم های ویولن بکشد باز هم خیلی ناراحت نمی شوی... می گویی بالاخره او هم روزی میدورایی می شود برای خودش، یا در نهایت اینکه فقط از سازش قیافه اش را می گیرد و خودش و مادرش برای دیگران چس کلاس میگذراند که دخترم فلان است وبهمان و خودم اله هستم و بله.
می ایی تو، می روی در آشپزخانه چای بریزی، صدای خانم دال بلند می شود آقای میم! بفرمایید می گویم آقای صاد بیاورند خدمتتان. بیچاره فکر میکند اینطوری یعنی جایگاه من در دفتر خدشه دار می شود و شان من این است که چای را وقتی پشت میزم هستم بیاورند برایم ...
.
می آیی و می نشینی و نامه برقی میزنی به آدما و نامه برقی هاشون را میخوانی. کار می کنی ، تایپ می کنی ، جلسه می روی ، تلفن هایت تمام می شود. چای را سر کشیده ای ، تایپ را نیمه کاره و یا تمام و کمال سیو کرده ای و حالا دوباره زمان قدم زدن است تا کمردردی که نمیدانم از چیست و همیشه هست داغش تازه نشود.
دوباره می آیی داخل حیاط . اگر شانس بیاوری سهم گوشت نصیب یکی از حرفه ای ها می شود و لذت می بری....
و اینگونه می بینی 9 صبح شده است 7 غروب و تو یک عالمه تایپ کرده ای ، یک عالمه چای خورده ای ، یک عالمه نفس کشیده ای و یک عالمه ساز گوش داده ای . خراشیده و نخراشیده اش توفیری نمی کند
وسایل ات را جمع می کنی ، میریزی در کوله ای چیزی و  می روی که پیاده روی را آغاز کنی در ترافیک شامگاهی سهروردی ...

۷ نظر:

نیمه جان گفت...

ظرف زندگی برای همه کمابیش همینه و به خودی خود بی معنا و خسته کننده، اما اصل زندگی به همه اینا معنا می ده و زشت و زیباشون می کنه
اصل زندگی همون...

.... گفت...

چند ماهی است که به دلایلی به این نتیجه رسیده ام که بهتر است برای هیچکدام از شما ها نظری نگذارم... به این دلیل و آن دلیل واین ملاحظه و آن ملاحظه شاید صلاح نباشد ، اما شما و یک نفر دیگر گاه در صفحه تان چیزی می نویسد که نمی توانم بی تفاوت از کنارش عبور کنم. حالا هم نظرم را بدون نام و نشان ثبت می کنم ، و نمی دانم هم که مرا خواهی شناخت یا نه و اهمیتی هم ندارد. نظرم بخاطر نظر است نه بخاطر شخص ابراز کننده اش.
نظرم : مطمئنم که همین فردا یک دفترچه خاطرات برای خودم خواهم خرید. بعد از چند سال، حالا که وبلاگ هست و صفحه ورد و رایتی که از نوشتن قلمی ساده تر است، بازهم دلم یک دفترخاطرات می خواهد.

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..
خوب است
بروید و یک دفترچه خاطرات بخرید..
.
اینقدر طول و تفصیل برای اینکه خواستین بی نام کامنت بذارید را نفهمیدم در کل
ولی خوشحالم که می خوانید قلم را


ارادت..

... گفت...

با طول و تفصیل مشکلی ندارم ، خصوصا وقتی به نظرم لازم برسند، مثل این مورد.
اما حرف شما چقدر از تصوری که از شخصیت و روحیاتتان داشتم دور بود. فکر می کردم با هرچیزی عمیق تر برخورد می کنید.

قلــم صد و سی و نه گفت...

صد و سی و نه..
سلام
عمق و سطح و بازی با اینها
تلقی ساده انگارانه وقایع
و یا برداشت پر سخت و رمز و راز از صحبت ها و متون دیگران را نیستم در کل.
حرف های آدمها جا دارد و مکان و شرایط می خواهد و ...
.
دوست بسیار عزیزم
اگر مرا می شناسید که صراحت و نیش حرفهایم آدارتان نمی دهد. و اگر غریبه اید که عمیق و سطحی بودن شخیت من را اشتباه حدس زدید و حدس و گمان محل توقف و تئوری سازی خوبی نیست!
فکر کنید آدمی سطحیی هستم.
دیگر حرف و حدیث هم پیش نمی آید

یا حق
ارادت..

سوما گفت...

غبطه خوردم به این وجه زندگی روزمره تون. درس جواب دادن و استرس هاش و ... نمی ذاره لذت ببرم از صداهای خراشیده و نخراشیده ی هر روز شما. خوش به حالتان

مستطاب گفت...

دارم به این فکر می کنم که چه قلم روانی دارید... بسیار عالی