بعد از مدت زمان درازی که دلم می خواسته و نمی شده است می نویسم. این بار نمی دانم برای « تو » یا برای دلم و یا مثل اغلب وقت ها برای هیچکس...
حائل ام دیوارهایی مثلثی اند. دیوار های شیشه ای که یک ضلع اش تماما سبز است و جنگل است و دار و درخت. ضلع دیگرش دریاست . گاهی خشمگین و مهیب و گاهی در صلح و آرامش. و ضلع دیگرش اما شب است. با شبحی سپید از جسمی که گاهی شفاف است و می درخشد . گاهی هم تیره و تار خاکستری در برابر چشم ام نقش می بندد.
خوب نمی دانم که غصه ی شب را در دل جا دهم یا امید همان شبح سفید را. دیگر دلم به اندازه ی همه روزها جا ندارد. جایش تنگ شده است
جای زیادی دارد اما دیگر از توان من ساقط است.
.
این روزها آزاد تر از دیروزم . تصاویرم سبز و آبی است. گاهی کدر میشوند که این ها از حاشیه نیست و از متنی است در مرکزش ایستاده ام.
ساده بگویم
این روزها آزادم
این روز ها در میان دیوارهای مثلثی آزادم.
.
دلهره های همیشه ام رفته اند و دلهره های عمیق تر جایشان را گرفته اند.
دلهره هایی که تلخ است و عمیق است و سکوت میخواهد و سرما که آن قدر بلرزی تا تمام اش بریزد.
.
در این گرما ی سوزان روزها دلم شده است مثل برگهایی که میخواهند از شاخه جدا شوند و بریزند زیر تنه درخت و در سایه لختی خنک شوند؛
غافل از آنکه اگر از آن بالا به پایین بیایند دیگر خبری از سایه سار نیست
دل من و دل برگها هر دو آرزوی نسیم دارند... آرزوی باد... و یا حتی ... طوفان...
بیایدو چون گرد باد آن قدر پیچ بخورد و به در و دیوارم بکوبد تا خالص شوم...
تا آماده داشتن ات شوم
دل من و برگها هر دو شب را می خواهند که کمی برقصند و کمی تاب بخورند در دل خوش کنک نسیم ابتدای سحر
...................................
پ.ن:
بر من ببخش
پروردگارم
که چشم دلم کم سوست
(قلم های کاغذی)
۱۵ نظر:
بالاخره نوشتی آقا همین مهمه. تبریک
تهران...هوای سُربی آذر... ولیِّ عصر
دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیِّ عصر
سرسام بنزها و صدای نوارها
شبهای بیچراغ و مکدّر ولیِّ عصر
خاموش در بنفش مِه و آسمانخراش
در برزخی سیاهْ شناور، ولیِّ عصر
پنهان در ازدحام کلاغان بیاثر
زیر چنارهای تناور، ولیِّ عصر
خالی از اتفاقِ رسیدن، تمام روز
تاریک و سرد و دلهرهآور، ولیِّ عصر
با لنزهای آینه ای پرسه میزنند
ارواح نیمهجان زنان در ولیِّ عصر
مانند یک جذامی از خود بریده است
در های و هوی آهن و مرمر، ولیِّ عصر
یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین
تو نیستی چه میگذرد در ولیِّ عصر؟
دلم برایت تنگ شده...
می فهمی؟؟؟
قبل ترها بهتر بودی رضا
چند ماهی است که عادتم شده هر بعد از ظهر پشت دستگاه بنشینم و دانه به دانه روی آدرس وبلاگ های دوستان کلیک کنم. دیگر کم کم باور کرده بودم دست از نوشتن کشیده اید، اما نشانی صفحه تان را پاک نکردم. هرروز یک بار رویش فشار می آوردم، این اواخر فقط برای اینکه نشانی اش به تاریخ نپیوندد.شاید دوباره سراغ نوشتن آمدید.
خوشحالم که برگشتید جناب قلم.
بقول ایتالیایی ها:ben tornato یعنی بازگشتتان خوش.
سلام
بالاخره نوشتی. خوشحالم.
راستی یه چیزی می خوام بهت بگم که می دونم حرصت رو در می اره.
" سلام وبلاگ خوبی دارید.
به من هم سری بزنید.(گل) "
(((:
راستی با رسیدن اسپانیا به فینال به گمونم باید خیلی خوشحال باشی. حدس می زنم که تو طرفدار اسپانیا باشی. درسته؟
كجاست خنكاي نسيمي كه بنوازد روح را حتي براي لحظه اي ... اگر روح غبار گرفته باشد به گمانم ديگر حتي طوفاني هم نمي تواند بزدايدش ...
جناب قلم استوار باشيد ... هيچ مرا يادتان هست؟
اساسا شناختن هاي مجازي بسيار تفاوت مي كند با شناختن هاي روزمره ... فاميلي ام برادران است اما نمي دانم از آن برادران هايي كه مي شناسيدشان هستم يا نه ... چند وقتي است كه دوباره مي نويسم بعد از آن قهر كردن با نگاشتن ... و در بين كامنت هاي قديمي نام شما برايم آشنا بود و اين شد كه دوباره بعد از مدت ها سر زدم ...
باز هم خواهم آمد ...
آزاده باشی و آزاد
مرسی از دعوتت خیلی خوشحال شدم و خیلی هم دوست دارم که بیام ...ممکنه بیشتر برام توضیح بدی از جمعی که هستن
هر روز به وبلاگتون سرمی زنم شاید یه مطلب جدید بخونم. چرا شما نویسنده ها همه خاموش شده اید؟ خوبیش اینه که حالا دیگه مطمئنم بالاخره مطلب جدید ثبت می شه...
salam
ziad be inja sar mizanam,ama tofigh nazar gozashtan nadaram
binazir bod ghalameton
movafaghiateton roz afzon
eltemase doa .ya hagh
قـــَد کــِشیـدم...
تـَنـگ شده !
دِلـم انـدازه نـیـسـت...
یـــ ار را مـی طــلبـد ....!
نمایش دکه بین راه، نوشته سام شپرد به کارگردانی میلاد شجره از 7 تا 11 مهر ساعت 9 شب کافه کا اجرا می شه. از تعاریف به نظر می رسه کار تجربی خوبی باشه.
قشنگ مي نويسيد
قشنگ
ادامه بديد حتما
ميام...
www.zizi68.parsiblog.com
کجایی رفیق؟
ارسال یک نظر