فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

.داستان روزمرگی یک کارمند

«یا چگونه به قیمت فسیل شدن ات از شر نیش و کنایه بعضی ها خلاص شوی»










 8 صبح دفتر کار
وقتی می نشینم اولین کاری که می کنم فرو کردن دکمه پاور به داخل کیس است. یعنی که هی! صبح شد ، بیدار شو
آرام آرام کارش را می کند و لختی طول می کشد که با آن صدای ویندوز(که نمی دانم چرا بیش از دو هزار بار شنیده ایم و روی مخ مان نیست) می گوید که من هستم. البته بعدش کمی قر و قمیش می آید تا رفرش اش کنیم و اینها. دانه دانه الباقی نرم افزارها می آیند وعرض ادب می کنند و مینی مایز می شوند. گوگل تالک، آواست، این اواخر هم فور شر، باقی چیز ها خدا رو شکر خبری ازشان نیست.
یک چیزی هم هی آلارم می دهد که فلان درایو پر است و جون بچه ات بیا و خالی اش کن.
کار خاصی نمی کنی. اول از جی – میل شروع می کنی . به وبلاگ ات سر می زنی، گودر می خوانی و این اواخر که هم که باز(BUZZ) آمده است این وسط مسط ها...
به حمدالله که فیس بوک را با ما کاری نیست.  فقط هر صبح باید مثل شازده کوجولو که بائوباب ها را هرس می کرد ، میل های بی خود و دعوت نامه های مختلف فیس بوک و توییتر و این قبیل آت و آشغال ها را از پیج میل تمییز کنم.
یک موسیقی ای چیزی پلی می کنی. کارهای روزمره را شروع می کنی. تماس ها ، یادداشت ها و خلاصه هر چه که مربوط به کارت است. یک چای می خوری با قند. اگر خیلی دل و دماغ نداشته باشی می روی دم در این پا آن پا می کنی که کی نگهبان را می شود پیچاند و به یک بهانه ای از در رفت بیرون آن کوچه پس کوچه ها سیگاری گیراند.
از آنجا که محیط های کاری من از تعداد کفش های عمرم بیشتر بوده، تقریبن تمام پس کوچه های اطراف گله به گله  برخی محله های  تهران را می شناسم. یعنی بر فرض مثال اگر دفتر کارم را درست نقطه وسط یک دایره بدانیم،  من تا شعاع یک کیلومتری بلکه ام بیشتر اطراف آن را متر کرده ام . و آن هم به خاطرهمین عادت زشت و حال به هم زن من از نگاه دیگران.
وقتی بر می گردم که پله ها را بالا بروم می بینم که نگهبان چپ چپ نگاهت می کند. خیال ات راحت می شود که خوب شد فهمید و او بفهمد یعنی تمام ساختمان فهمیده اند. برای من که مقوله ی مهمی محسوب نمی شود.
بر می گردی پشت میزت . دوباره کمی کار و کمی حال و احوال پرسی با پیج دوستان دیگر. کمی هم از خبرگزاری ها و سایت ها و اینها سراغ می گیری و خیال ات راحت می شود که جهان به همان گندی دیروز است و نه از نگرانی هایت کاسته شده  و نه یک موج غم عجیبی ناگهانی سرت هوار شده است و چون خوب میدانی که خانه ات را زیر بهمن ساختی و استرس و عذاب اش را از قبل کشیده ای با خیال راحت یک چای دیگر می خوری و کمی با همکار روبه رویی گپ می زنی که این دقیقن بزرگترین حماقت روزت می شود، چرا که در این قبیل محیط ها به هیچ چیز حتی خودت هم نباید اعتماد کنی. به حتی خودت را خیلی جدی گفتم!
نماز می خوانم ، نهار می خورم، برمی گردم سر جایم. لحظه های بعد از نهار افسردگی می گیرم. دلیل خاصی ندارد. وقتی سیر می شوم حالم خیلی بدتر از زمانی است که گرسنه ام. در کنارش به این فکر می کنم که چه روز پوچ و مسخره ای بود.(و جالب این است که هروز هم به ش فکر می کنم.) ترقیب می شوم که کمی کتاب بخوانم و همین طور لا به لای کتاب خواندن که معولن هم خیلی نمی توان بر روی اش تمرکز کرد به عصر فکر می کنم که چه کارهایی وجود دارد برایش. یعنی دقیقن از زمانی که قرار است زندگی تو تازه شروع شود. از ساعت 4 عصر.
قبل از رفتن یک بار دیگر کارهای نیمه تمام روز را تمام می کنی.موزیکی که هوس کرده ای دوباره بشنوی را می شنوی، به ساعت نگاه می کنی و دوباره هی به ساعت نگاه می کنی و آنقدر نگاه می کنی که یادت می رود به چه منظور بوده است و ده دقیقه هم دیر تر از وقت اتمام کار از محیط آنجا خارج می شوی.
اینجوری می شود که بهترین ساعات روزت را مجبور می شوی سپری کنی تا برای مثال ، بگویند فلانی شاغل است(چون مادر و خانواده و اقوام روزنامه نگاری و تحقیق و نوشتن را کار نمی دانند). برای آنکه باقی روزت را نه دل آنان را بسوزانی و آنها را عذاب بدهی و هم اینکه به هزار نفر جواب ندهی که بیکار نیستی و کار داری و نمی میری از گرسنگی و می توانی قسط هایت را به موقع بدهی و اگر عمری بود کمی تفریح !!! کنی و اینها ، ترجیح می دهی بهترین ساعات روزت را اینگونه سپری کنی و خیال ایت راحت باشد که 4 عصر تا 10 – 11 شب را می توانی به همان کارهای مورد علاقه و به نظر دیگران بی خودت برسی.

..............................................
پ.ن:  این صندلی و این میز و این اتاق همانهایی است که عذاب و کابوس دو ماه آخر سال هشتاد و هشت را برایم رقم زده بودند، اما انگار امروز اثرشان را از دست داده اند.
دیگر به اندازه آن روزها از اینجا بدم نمی آید. شاید دلیل اش این باشد که هنوز کار اینجا شروع نشده است. شاید هم دلیلش این باشد که از ماه دیگر قرار نیست اینجا باشم و می روم پی زندگی خودم.
به هر حال از قبل از نوروز بسیار بهترم و تمام تلاش ام این هست که همینطور تا فینال پیش برم
پ.ن:  در پی تنطیم مقاله یا مینی پژوهشی هستم پیرامون این عنوان که سبک زندگی یک کارمند و رابطه تفکیک زمانی روزمره او با چهار الگوی نظام اجتماعی ، فرهنگی ، شخصیتی و اقتصادی فرد
پ.ن:  دوستی به اسم جواد که خیلی خیلی خیلی عزیز است برایم. دیر به دیر می بینمش . عمران خوانده است و از دست همین معظلی که اینک برایتان نقل کردم، ول کرده رفته در پایانه باربری بین شهری، دفتری زده است و از این جور کارها می کند ، همیشه وقتی تماس می گیرد یا می گیرم، نخستین جمله اش این است:
«سلام بر متخصص کارهای بی خود» و جواد تنها کسی است که نه تنها ازش نمی رنجم، بلکه عاشق این جمله اش هستم.

۹ نظر:

littlefari گفت...

این دکمه پاور رو هر روز روشن کردن حکایتی است برای خودش... یک حس عجیبی از روزمرگی دارد... مثل هر روز از خواب بیدار شدن نیست یک جور دیگر است... از ساعت 4 به بعد هم انگار یه دنیا وقت داری که هر کاری که دوست داری انجام دهی.

نهال گفت...

سلام.
ممنون ازاینکه وقت گذاشتین و متن دور ودراز منو خوندین.وقتی توی قسمت نظرات کسی وارد می شم فکرمی کنم بهتره راجع به نوشته مربوط فقط بنویسم نه چیز دیگر، اما ترسیدم اگر زیر نوشته خودتون تو صفحه خودم بنویسم دیگر نخونینش. به هرحال، چرا همه تون از نوشتم بدتون میاد؟؟؟؟؟؟ گناه دارم. نه شوخی می کنم. تقصیر من نیست، تقصیر عیده و اتفاقات بی ربطش، همه اینها فقط مال یک هفته بود، بغیر از خاطره رحمانیان. ولی خوب راست می گین، خودمم که می خوندمش حس می کردم انسجام زیادی نداره. بازهم ممنون از لطفتون. سال خوبی داشته باشین.

naghmeh گفت...

زندگی هایی همه مثل هم!

filmcomment گفت...

بعد از «داستان روزمرگی یک کارمند» رو هم بنویس رضا.
4 بعد الظهر...

بهار گفت...

پس باید یک دوربین بکارند بالای سرت، کامپیوترت هم چک کنند که مدام کاری غیر از کار انجام ندهی. اینی که می گویی یعنی روزمرگی و غیره را من دو ماه است بهش مبتلا شدم. و باصحبت با همکار و اعتماد نکردن و حماقت بودن رابطه با آنها به شدت وحدت می کنیم

کارامد گفت...

اینا به خاطر اینه که نه همت مضاعف داری و نه کارامازف می خونی

هیوا گفت...

چند روز پیش یه دوستی یه چیزی گفت که به نظرم خیلی خوب اومد. بیراه ندیدم که به تو هم بگم.
ما آدما خیلی وقتا این طوری عادت کردیم که بدترین و خردکننده ترین دریافت هامون رو از لحظه های سختی که برامون گذشته ثبت کنیم. لحظه هایی که خودمون هم تو اون لایه های زیرین خودآگاهمون می دونیم که چه دریافت های قشنگ و سازنده ای ازش کردیم. اما ویرانگر ترین حالتش رو منعکس می کنیم تو وبلاگ. به نظر هممون هم طبیعی می یاد، چون خیلی وقتها در پس ذهنمون این میگذره که عصر روشنفکری شادی و خوشحالی برنمی داره یا حداقل تو فضای مجازی بر نمی داره!
کم کم رسمش این میشه که خوبی ها رو نگیم و بدی ها رو به شیواترین شکل ذکر کنیم که الهام بخش بشن واسه خودمون و بقیه. این که به قول تو حتی اگه مشکلی هم نباشه تو رگای الهامت کم کم به جای خون سرخ و گرم چرک جاری میشه...
حس و حال این طوری رو اگه بزاریم که خیلی ادامه پیدا کنه و طولانی بشه ، دیگه پیدا کردن یه آلترناتیو دیگه براش خیلی سخت میشه.
با همه ی این روزهای سختی که گذشته، به نظر من هیچیِ هیچی مهم تر از شاد زندگی کردن نیست. که البته این تا حد زیادی مستلزم آرامش داشتنه...
هنوز خیلی خوبیها و زیبایی ها تو دنیا هست که می شه در پناهشون آرامش داشت و شاد بود.
خوشحالم ازینکه نوشتی بهتر از قبلی. کی بود می گفت بهار آن است که خود ببوید! :) برای من که تا الان خیلی بویی نداشته! اما امیدوارم ازین به بعد یکم رنگو لعابش واسه همه بیشتر بشه...
.
رضا جان،اینایی که نوشتم یه حس تازه و سازنده بود برای من که خواستم تو و هرکس دیگه ای هم که این یادداشت رو می خونه توش سهیم باشه! نه چیزی بیشتر یا خدایی نکرده نصیحت! :)

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..
برای هیوا:

سلام
تمام حرف هان درست و منطقی
واقعن فبول اش دارم و تمام تلاش ام بر همین رویه است
امیدوارم دیگه این پست ها باعث نشه کسی با خوندنش حتی کمی این احساس رو بکنه که من آدم غمیگینی هستم
.
ممنون با با اشتراک گذاشتن این سهم

ارادت..

ناشناس گفت...

salam.besiyar zibaaaaaaaaaaaaaaaaast neveshtehatoonحواست باشد

مگذار از درد و رنج لذت ببری
که اگر مزه کند زیر دندانت
رها کردنش
تنها مرگ است
dasteton dard nakone lezat bordam:)
be happy