اسفند ۱۸، ۱۳۸۸







هیچ وقت فکر نمی کردم از چیزی آن قدر ناراحت و نذار شوم که به چهره ام هم سرایت کند. که دیگران هم بفهمند که نه ! این جدی جدی یه مرگی اش شده است، چون همیشه وقتی به دیگران می رسم حوصله اینکه حرف از نکبت و بدبختی بزنم ندارم و اساسن چون این نکبت و بدبختی دیفالت همه است ترجیح می دهم از چیزهای بکر و دور تری مثل شادی، مثل لبخند و یا مثل دلخوشی های کوچک حرف بزنیم. شاید با جوک گفتن، یا یاد خاطرات شیرین کردن یا چه میدانم صد جور مسخره بازی و اینها...
اما این بار دیگر تاب نیاوردم. فکر کنم خیلی ضعیف شدم. مثال خوبی نیست اما شدم مثل شخصیت رها (رعنا آزادی ور) در فیلم پارک وی (جیرانی) که اول اش می خواست از آن خانه فرار کند تا شکنجه نشود، تا زنده بماند تا سالم بماند. وقتی که توسط خانواده اش نجات یافت ، این بار خودش به بهانه ی دلتنگی برای کوهیار(نیما شاهرخ شاهی) رفت به جهنمی که روزی آرزویش ترک آن بود. با پای خودش رفت اما این بار از روی نفرت ، از روی کینه و از روی بغض جبران تمام اتفاقات قبلی.
(البته مثال ایانیزه اش بود، چون فکر کنم اکثر شما tenant پولانسکی رو ندیده باشید و الا که عینن عینن شده ام پولانسکی مستاجر)
من هم شده ام رها به گونه ای. مانده ام که انتقام بگیرم از اوضاع هیستیریک این روزهای ام. از کسانی که به من فهماندند بعضی از جاهای زندگی لجن نیست. سراسر عمر آنها و من در این گنداب لجن است.
آن اول ها مرداب می دیدم که نیلوفر آبی می خواست. این روزها باتلاق می مبینم که تدریجن مرا در لجن و گنداب دفن می کند. اما با سرعتی بیشتر... بیشتر... تک خاطرات و تک لحظه های شیرین هم افاقه نمی کند

هیچ نظری موجود نیست: