آبان ۱۱، ۱۳۸۹

صبح – باران - خارجی


  صبح که از در زدم بیرون 5 دقیقه ای طول کشید تا زیر سقف حد فاصل در ورودی آپارتمان تا کوچه لباس کوله ام را تن اش کنم. ام.پی.تری پلیرم را در بیاورم و سیگارم را بگذارم دم دست در جیب کاپشن نایکی که عباس برایم از کیش به ارمغان آورده است و تا به حال باران به خودش ندیده است.
و در این 5 دقیقه تصویر تمام پاییزهای گذشته بارانی را مرور کردم. راه افتادم پیاده و آمدم به سمت چکه. به بدبختی تمام هر روز بارندگی را هم در تاکسی و مترو و آدم ها بیفزایید اما چون خوب بودم و سر حال ناراحت نبودم در کل.
حالا که آمده ام و میل های ام را چک کرده ام و چای ام را مزه مزه کرده ام یک مگسی آمده است و هی می رود روی اعصاب. و منظورش این است که سر در جمع کل حال نمی کند من یک روز را مثل آدم و با روحیه با « پسرم لپ تاپ» شروع کنم..
این است که هی ما بپر بپر می کنیم هی او بپر بپر می کند. بازی اش گرفته پدر سوخته...
و هی بچه های آتلیه به درگیری من و مگس نگاه می کنند و ...
.
این که برای مدت ها دوری از نوشتن در وبلاگ چیز جدیدی برای گفتن دارم، نخیر...
امبر پویان در راز آمده است و کار با این قهوه ساز با مزه های ارزان را کمی توضیح داده است. ترغیب شدم که به دستور پخت او که کمی متمایز از دستور این حقیر است قهوه ای بجوشانیم و ببینیم چه می شود و اینها....
شما هم تست کنید. خوب است به گمان ام
خلاصه همین فعلن

۲ نظر:

omid گفت...

بسم الله الرحمن الرحيم

بلاخره بعد از بارها آمدن و رفتن ديديم اينجا به روز مي شود ... خدا را شكر

التماس دعا در اين روزهاي باراني

webgard گفت...

salam
nemidoonam chera vali kollan in weblogo dust daram vase haminam khoshhalam be rooz shode