آبان ۲۷، ۱۳۸۹

دیروز ، امروز ، فردای عید






پری شب(سه شنبه شب) آن قدر ترافیک بود که جانمان به لب رسید تا برسیم به مقصد مورد نظر ، تاکسی و پیاده روی افاقه نکرد، موتور گرفتیم که خیر سرمان زودتر برسیم. آقای موتور هم هی نگه میداشت و با تلفن حرف می زد و در نهایت می گفت : ببخشید ، واجب بود. و دوباره می رفت. خلاصه ترافیک شب عیدی حال ما را جا آورد حسابی.


دی شب(چهارشنبه شب) با بانو و عباس رفتیم موسیقی - نمایش گلبانگ سربلندی در تالار وحدت. به هر کسی زنگ زدیم که آقا بلیط داریم و بیایید برویم کار فرهنگی کنیم یا شمال پی کارهای غیر اخلاقی بودند و یا میهمانی پی صله رحم و اینها. آ نها هم که گوشی را برنداشتند ، به خودشان مربوط است که چه می کردند و نمی کردند. خلاصه که ما سه نفری ثواب کردیم.
جای بسیار دوست داشتنی است این تالار وحدت . معماری اش واقعن زیباست. با عباس از سکانس های سن پطرزبورگ که در تالار ضبط شده بود گفتیم و خندیدیم. یک دختر بچه 12 ساله هم آنجا بود که درست خود وودی آلن بود در بچگی . ساعت 6.10 وارد سالن شدیم. موضوع نمایش از هبوط آدم تا جنگ خیر و شر و داستان ذبح اسماعیل و شکستن بت ها و اینها بود تا غدیر خم. نمایش رو استیج بود و گروه ارکستر زیر استیج . حضار فقی می توانستند پشت سر محمد حقگو- رهبر ارکستر را ببینند. عباس تا فهمید موضوع اش این است خوابید و من ماندم انگشت به دهان در آن سر و صدای گروه ارکستر صدا و سیما چه طور خوابید. اگر توضیحی راجع به این برنامه بخواهید واقعن نمی دانم چه بگویم. همان رقص های باله را در نظر بگیرد. تصویر نمایش های اپرا ی قرن پیش را مجسم کنید. خوب حالا با یک کامیونی چیزی با صد تا سرعت از رویش رد شوید.
البته اغراق نباید کرد. آن قدر ها هم بد نبود. شنیدن زنده موسیقی ارکسترال دوست داشتنی است. چیزی هم که بیشتر باعث شد در نهایت احساس کنم وقت ام تلف نشده است ، حضور دو تربتی بود که با دو تاری واقعن خوب نواختند و با آن لهجه خوب و صدای صاف آواز سر دادند. نویسنده و کارگردان این برنامه سعید شاپوری، نویسنده و کارگردان تئاتر بود. موسیقی اش را بیشتر از اجرا دوست داشتم در کل. خلاصه بعد از پایان عباس را بیدار کردیم. میدان ونک پیاده اش کردیم و رفتیم و بر اساس بی برنامه گی خرید و کردیم و آس و پاس برگشتیم خانه.


امروز صبح (پنج شنبه) همین طور سرما خورده و درب و داغان آمدم سمت چکه . در یکی از کوچه های سهروردی داشتند پوست از تن گوسفندی که مشخص بود دقایقی پیش کشته شده جدا می کردند و در کنار آن دو دختر بچه- یکی حدودا 4-5 ساله و دیگری 7-8 ساله- ایستاده بودند. هر دو شنل سرخ پوشیده بودند . آن که کمی کوچکتر بود چنان با وحشت و اضطراب به این صحنه نگاه می کرد و دستانش را مشت کرده بود که واقعن حال اول صبحی ما را گرفت. از آنجا تا دفتر انتشارات دائما به این فکر می کردم که همین تصویر ها قرار است چه بلایی سر فردای این بچه بیاورد. گاهی تجربه های تلخ امروز درد ندارند، اما ممکن است فردا سرطانی شوند بدخیم.

  





۴ نظر:

محسن گفت...

رضا باز که این تلفنت قطعه...
به من زنگ بزن که می خوام حسابی باهات دعوا کنم
ازت شکارم!!!
سلام

نهال گفت...

سلام جناب قلم:
آنقدر منتظر شدم که بنویسید و ننوشتید که مدتها بود دیگر سر نمی زدم،دیدار مجدد دکتر احمدنیا در یک جلسه دفاع چند روز پیش مرا به یادتان انداخت، خوشحالم که بابازکردن صفحه دیدم چند مطلب نخوانده هست.
روزنویس هایتان همیشه قشنگ است و فکر می کنم تابه حال بهتان گفته ام که انسجام و روانی نوشته هایتان را دوست دارم.
به حال کودک مضطرب هم تأسف خوردم. متاسفانه مناظری که درعین تفاوتشان در آثار مخربی که می توانند برروان بچه ها داشته باشند مشترکند، دراین شهر کم نیست. خصوصا در خیابانهای هفت تیر، محل کار فعلی من.
راستی ... بانو!! خوشبخت باشید.
یه سئوال: اون کار آقای مستند ساز چی شد؟

نهال گفت...

سلام جناب قلم:
آنقدر منتظر شدم که بنویسید و ننوشتید که مدتها بود دیگر سر نمی زدم،دیدار مجدد دکتر احمدنیا در یک جلسه دفاع چند روز پیش مرا به یادتان انداخت، خوشحالم که بابازکردن صفحه دیدم چند مطلب نخوانده هست.
روزنویس هایتان همیشه قشنگ است و فکر می کنم تابه حال بهتان گفته ام که انسجام و روانی نوشته هایتان را دوست دارم.
به حال کودک مضطرب هم تأسف خوردم. متاسفانه مناظری که درعین تفاوتشان در آثار مخربی که می توانند برروان بچه ها داشته باشند مشترکند، دراین شهر کم نیست. خصوصا در خیابانهای هفت تیر، محل کار فعلی من.
راستی ... بانو!! خوشبخت باشید.
یه سئوال: اون کار آقای مستند ساز چی شد؟

برزو گفت...

شما از اون موقع پیش بینی می کردید اما هیچکس حواسش نبوده!!!!!!