اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

روایت یک روز معمولی یا کمی معمولی


باید این کابوس را تمام کرد. اصلن تمام کابوس ها را تمام کرد. نمی دانم چه طور ولی بالاخره راهی دارد دیگر.
صبح که از خواب بیدار می شوم، بی صبحانه و به زور عزیز ترینم با یک چای خشک و خالی تا بیرون زدن از خانه  و دوباره زنگ زدن به بهانه جا ماندن موبایل، شال گردن ، ساعت ،کوله پشتی! و هزار تا چیزی که من باید همراه داشته باشم تا برسم سر کوچه بعد و بخواهم اولین سیگار روز را بگیرانم ، زمان زیادی نمی گذرد. اما درد زیادی است  وقتی فندک ات را در جیب آن یکی  شلوار-ات  جا گذاشته باشی . نکته ایجاست که نمی توانی بروی زنگ را بزنی و بگویی : «بی زحمت آن فندک مرا از جیب ام بده».باید بروی و کفش ها را بکنی و بروی داخل.
می پرسد: چی شده؟ دوباره چی جا گذاشتی؟
من من می کنم و می گویم: ام... نمی دونم... چیز ... آها ... پیدا شد...
و او هم می فهمد چه چیز جا مانده بود... آرام می رود و می گوید: پشت سرت در را ببند!

و ناراحت می شود.
.

می رسم محل کار- ام که فقط به یک بهانه در آن جا تاب می آورم. اینکه گمان می کنم آمده ام سربازی در بدترین جای ایران با بدترین فرماندهان ارتش و چه میدانم با بیشترین تحقیر ها... و یا فکر می کنم که آمده ام اینجا تا درس صبر بگیرم... اما فایده ای
ندارد... دراین چهار ماه به اندازه تمام عمر-ام افسرده شده ام (این واقعی است... بی اغراق) گمان کنم مدت زیادی طول بکشد تا به حالت عادی بازگردم...
به بهانه آنتن ندادن موبایل از در می زنم بیرون... کوچه های اطراف را گز می کنم .. هی به آسمان نگاه می کنم و زورکی لبخند می زنم و می گویم: عجب هوای دلی! و بعد به کوهها نگاه می کنم و تخیل.... سیگار-ام تمام می شود. باز می گردم به داخل اتاق - ام ، در نهایت بی - چاره گی... .  به هر حال از بین انتخاب های مختلف تصمیم گرفتم این جا کار کنم... همه این حماقت را تقبیح می کنند اما ...

و من ناراحت هستم ...

.
ساعت 16 که می رسد،  انگار رها شده ام . با ذوق می آیم . کارت را جلوی دستگاه می گیرم. شیرین ترین آلارم زندگی نواخته می شود و من آزاد می شوم. به خیابان می آیم. به پاس شادی سیگاری روشن می کنم و راه می روم به قدری که به جایی برسم که بشود از آن محدوده ،با تاکسی ، اتوبوسی و یا چیزی فرار کرد.
تا می آیم تصمیم بگیرم به راننده بگویم کجا می روم. می بینم جایی ندارم... فکر می کنم... بیشتر فکر می کنم.... بیشتر بیشتر فکر می کنم...اما جایی به ذهن ام نمی رسد... در همین اوضاع تلفن همراه زنگ می خورد... بدون اینکه ببینم چه کسی است خوشحال می شوم....
خوش بینانه ترین حالت اش دوستی است که لا اقل از درکنار او بودن آزار نمی بینم. پیدا می کنیم همدیگر را. یا در دفتر یا در یک جای دیگر.. این مهم است که تنها نیستم.
حرف که می زنیم او هم شاید حس مشابهی داشته باشد و فقط او از من موفق تر است. چون اگر کسی به من زنگ نزند ، من به کسی زنگ نمی زنم...آنقدر پیاده می روم تا فکری به ذهن ام برسد... تا وقتی کنار خیابان تقاضای تاکسی می کنم ... هنگ نکنم که بگویم کجا می روم.. که راننده بگوید... دی ی ی ی و و و ون ن ن ه ه ه  درست مثل اکثر اوقات....
آ[ر سر هم می روم به تراس دوست داشتنی ام... چای می خورم و یک ساعت به ساختمان ها بی قواره ایران شهر نگان می کنم....
شاید سری به دفتر مجله یا دفتر آیینه بزنم.آنجا کارهایم تلنبار شده اند روی هم. باید مطالب شماره بعد را جم و جور کنیم و یا مطالب را ویرایش کنم و یا برای مطالب عکس پیدا کنم و یا هزارتا کار دیگر.... و یا طرحی ، پروپوزالی چیزی برای شاهرخ بنویسم ...شاید به محمد رضا زنگ بزنم، شاید وحید و یا دیگری... و اکثر اوقات هم نمی زنم...
 آرام آرام می روم سمت خانه ...

خسته می شوم


وقتی می رسم اولین سوال مقوله مهم شام است که عزیز ترین -ام می پرسد.
یا آری یا خیر... که تقریبن همیشه خیر است و او شروع می کند به نق زدن که من این همه زحمت کشیده ام و ...
به اتاق می روم . قبل از اینکه وارد شوم ، کنار میز تلفن فندک آبی بیک کوچک می بینم. که حتمن بانو از جایی، چه میدانم روی زمین، کنار میز، یا هنگام شستشو در جیبی چیزی یافته است. آرام مشت ام را جلو می برم . در میان دست پنهان اش می کنم و
می گذارمش در جیب - ام . او از عمد آن را جلوی چشم می گذارد که بگوید : «عزیزم من بی شعور نیستم!»
و من با این همه تاکیدی که می کند خودم را به کوچه علی چپ می زنم. نه بدین معنی که او نمی فهمد...

خجالت می کشم...

لختی بازی می کنم با کتاب هایم و چند ورقی مختصر....
موبایل را به شارژ می زنم. آخریم پیامک را می خوانم و بعضی هاشان ، پاسخ می دهم
عزیز ترین ام درک و شعورش بیش از این هاست که در این حال مزاحم ام شود. آرام می آید میوه می گذارد و می پرسد: چیزی نمی خواهی؟
می گویم : نه ! ممنون
می گوید: صبح کی بیدار می شوی؟
می گویم : 6.30

شب بخیر
پنجره را ببند سرما نخوری

شب بخیر
چشم...

ارادت..


...(شادی ها یم را می گذارم برای روز مبادا
به امید روز میادا ...
اما صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا ندارد)

در همین افکار ... می ... خو ا...بم...

۱۰ نظر:

Unknown گفت...

درود رفيق . اونجاييش كه گفتي دوستي كه از كنار او بودن ازار نمي بيني ما رو هم لحاظ كن. دوشنبه قرار بود ببينيم همو... بيا يه سيگاري بكشيم يه درد دلي كنيم يه اشكي بريزيم با هم بلكن دلمون وا شه . اينجري كه نمي شه ...

ایثار گفت...

گاهی گمان نمی‌کنی ولی می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شو که نمی‌شود
این روزها، روزهای نمی‌شوده. روزهای مبادا است. اما طاقت بیار رفیق...

از زندگی گفت...

سلام و عرض ادب
خوشحالم که وبلاگ ها بهانه هایی هستند که دوستان را دریابیم.

mary گفت...

ghashang bood. man ham zamani injoori boodam , amma lan nistam , jaee ke toosh kar mikonam , jaleb o haiajan angize va hame shado mehraboon hastan , o omidvar o por talash .
fek nakaonam rahi bara ashnaee bash e, sorry . chon fasele ziadeh va vaght kam .
pas be roiahayet iman dashte bash . albate ghablesh royato maloom kon .
Marygreen
bye .

نهال گفت...

سلام.
قشنگ می نویسید. شماهم جزو اون دسته هستین که قلمشون روی کاغذ سرمی خوره و پیش می ره. یکی دوروز پیش روایتت رو خوندم. ومی خواستم درلحظه برات بنویسم که مطلبت قشنگ وتلخه. مثل اکثر مطالبی که از ذهن اکثر ما می گذره. راستی چی نسل ما رو تلخ کرد؟ چی شد که تاملاتمون غمگین و کدرشدن؟ نمیدونم شاید اینم بخشی از مسیر بلوغ ما بود.... به هرحال ... نمی دونم هیچی .

شرمین گفت...

چرا این انقدر حس داشت ؟ چرا این انقدر خوب بود ؟؟؟؟ ها ؟؟؟ هااا ؟؟؟؟ خیلی زیاد " لایک "

پنجره گفت...

زندگی کسالت بار نیست،کسالت تنها یک انتخاب است..
ماآدمهابعضی وقتادوست داریم زخمهامون وتازه نگهداریم،اصلا بعضی وقتاخودمون یه کاری میکنیم که دردمون چند برابر شه..امامیشه نه به جای اینکارها،بلکه بعداز همه ی این کارها، کم کم از گذشته فاصله گرفت واز نو شروع کرد..
در مورد سیگار هم به نظر من اصلا اشکال نداره که آدم سیگار بکشه..مشکل وقتی شروع میشه که سیگار، آدم و بِکِشه!!!
تابعدا...

فانوس گفت...

باسمک یاالله!

سلام!

اینم از وبلاگ کتاب فروشی بسیج دانشکدمون!!

منتظریم!

مرضیه کاویانی گفت...

خیلی خوب درک کردم. داشتم چنین روز هایی رو و کشیدم لحظه هایی رو که با کوچکترین خبری از بیرون آدم شاد می شه. اما چقدر رهایی بعدش خوبه...با این که هیچ چیز نداره.
اگه قراره همیشه تو همچین جایی با همین حس باشی کاش می شد بزنی بیرون.اینجوری چروکیده می شی.تو بهترین سن و روزهای خوب جوونی. اوا یه درمانی داره. اونم کسیه که انقدر به هم اس ام اس بزنید که دیگه نفهمی چطوری ساعت 4 شد!

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..
سلام مرضیه خانم کاویانی
باز عصری دفتری بود و میومدیم و می دیدیم دوستان رو/...
شما که دیگه گذاشتین رفتین اصفهان و من و اینجا تنها گذاشتین که ! :)
.
آره...
اس ام اس رو هستم...
تا 4 بلکه ام بیشتر رو هستم
اما مسئله اینه که آدم خیلی نمی تونه به خودش اس ام اس بزنه
چون اونجوری خیلی بدتر میشه حال و روزش...
من فقط می تونم به برنامه 90 اس ام اس بزنم
اونه که جواب میده
که من جواب ام چی بوده و تشکر می کنه و میگه شاید ال سی دی یا دوربین یا یه چیزی برنده میشی...
.
اینجوریه دنیای آقای قلم...
.
مرسی بابت کامنت و لطفت نسبت به من
خوش باشی همیشه در کنار رفیق دوست داشتنی ما...
براتون آرزوهای خوب می کنم

ارادت..