اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپید

صبحِ کاذب

در بورانِ پاکیزه‌ی قطبی.

و تکبیرِ پُرغریوِ قافله

که: «رسیدیم آنک چراغ و آتشِ مقصد!»



ــ گرگ‌ها

بی‌قرار از خُمارِ خون

حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می‌کنند

و از سرخوشی

دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می‌فشرند.



«ــ هان!

چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟»





و بر سفره‌ی قطبی

قافله‌ی مُردگان

نمازِ استجابت را آماده می‌شود

شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است





۲ نظر:

بهار گفت...

مگه میشه دلم بسوزه... انگار منم بودم اونجا. حالا قراره فیلمشو حسنا بیاره ببینم.

ناشناس گفت...

سلام
متنهات رو همیشه می خونم
ولی اولین باره که نظر میذارم
این ادمایی که گهی اسماشون رو میبری
بعضی هاشون رو میشناسم
و قبول دارم که یه همچین گروه های دوستی ای خیلی موندگاره موفق باشی