اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

سفید ، ســـیاه، یا کمی سفید ، کمی سیاه، خاکستری نه!








روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. بی شک برای همه این سال به یاد ماندنی خواهد شد. فردا می توانید با افتخار یا از روی شرمساری نوه هایتان را دور خودتان جمع کنید و بگویید که فلان کردیم و بهمان و یا ما بیشتر اهل تفکر و عمق بودیم و نظاره گر بودیم یا چه میدانم بگویید کل مدت هشتاد و هشت را اوین بودید و یا اصلن ایران نبودید. بگویید کارمند دولتی بودید، روزنامه نگار مستقل بودید، پارچه فروش بودید و وارادات می کردید ، جزو نیروهای ارزشی بودید، منافق بودید، دانشجو بودید یا چه می دانم بگویید کارگر ساختمان بودید، همه چیز می توانید بگویید اما اگر نوه تان ازتان پرسید چه می کردید؟ چه کاره بودید؟ نمی توانید بگویید «کسی» نبودم. نمی توانید وجودتان را انکار کنید، اصاحب کهف هم قصه کتاب هاست.
هر چه دلتان بخواهد می توانید بگویید. اما آن روز دیگر نمی توانید دو پهلو حرف بزنید. من من کنید و بگویید نمی دانم حق با کیست و چه کسی دروغ می گوید . آن روز تاریخ خیلی چیزها را روشن کرده است و شما مانده اید:

خیلی حر فها برای گفتن دارید، یا کمی حرف برای گفتن دارید، اما بی «حرف حساب»نیستید.
.

روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. چیزی نمانده که احساس کنید یک سال دیگر هم از عمر پربرکتان(انشاالله) گذشته است. فکر می کردید که امسال کتاب بیشتر بخوانید، کلاس فلان چیز بروید، ازدواج کنید و یا خانه ای بهتر اجاره ، رهن و زبانم لال بخرید. گمان می کردید بروید با چه میدانم کسی آشتی کنید و کدورت ها دور بریزید یا مثلن به کسی که مدت هاست عاشق اش هستید، ابراز علاقه کنید.جرات نکردید؟ ریسک نکردید؟ آشتی نکردید؟ تصمیم نگرفتید؟
فکر می کردید بیشتر زندگی می کنید و بیشتر روزها را می فهمید. جاهای بهتری می روید. حواستان را بیشتر جمع می کنید، دکتر می شوید، مهندس ، روزنامه نگاری حرفه ای تر یا نویسنده ای که عاشق داستانهایش می شوند... چه شد؟ خواندید؟ کردید؟ شدید؟ چه شد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد ، یا کمی از آن ها نیفتاد.
 هیچ کدام از این کار را نکردید یا بعضی هاشان را نکردید.

کار، بی کار ،یا کمی کار ، کمی بیکار. اما بی دغدغه و «به هر جهت» نیستید
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است ،هی می نشینید  و به زمین و زمان و انس و جن ناسزا می گویید که چرا نشد که بشود؟ چرا هیچ اتفاق خوبی نمی افتد؟چرا هر سال از قبل بدتر است و هزاران چرای اعصاب خورد کن دیگر که چاره اش درمان نیست که درمانی ندارد که بلد نیستیم درمان اش کنیم. راه می رویم، می نشینیم و دسته جمعی فحش می دهیم و این و آن را متهم می کنیم و همه افکار و دردها و حرف ها را ته نشین می کنیم. که چه بشود؟ که بگوییم زخمهای آدمی سرمایه های اوست؟ که بگوییم ارزش عمیق هر کس به اندازه حرفهای نگفته اش است؟ که بگوییم سبزها بیهوده قرمز نشده اند؟ یا که بگوییم این نیز بگذرد؟ این رکب ها و فرمولها دیگر کهنه شده است. راستش را بخواهی تو ذوق می زند، خیلی تابلو ست. برای جوانان نسل سوم است که همه شان از دم مرده اند. این نسل سوم ها به هیچ دردی نمی خوردند. به هیچ دردی. فقط راه می رفتند ، مثل آنارشیست ها به در و دیوار لگد می کوبیدند و هی می گفتند جوانی مان دود شد رفت هوا ! فرصت های ما له شد! شور ما کشته شد و شعور ما خدشه دار شد! احساساتمان کف خیابان ها ریخت و یاران مان به اسارت رفتند... همه شان مردند. آب هم از آب تکان نخورد.
چه شد؟ با داد و بیداد به شان جوانی شان را پس دادند. گفتند دردت چیست؟ گفتتند: بیا آزادی؟ بفرما عدالت ، بیا مسکن و تحصیل و شرایط عاشق و ازدواج  یا بیا حقوق اجتماعی و آزادی بیان و استقلال و سینما و موسیقی و کتاب؟ نه عزیزم! این ها رویاهای یک نسلی بود که به هیچ درد نخوردند و همه جوانی شان را فریاد زدند و یا منزوی شدند و یا کمی فریاد زدند و کمی منزوی شدند.
فریاد، سکوت، یا کمی فریاد، کمی سکوت ، اما بغض ها یت متعادل نیست.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. راننده تاکسی ها بیشتر غر می زنند. مغازه دار دندان گرد تر می شوند. پلیس راهنمایی بی اعصاب تر، سیاست مداران بی بخار تر ، دستفروشان پر استرس تر، پیر ترها چشم انتظار تر،بچه ها شاد تر، و مردم پر تحرک تر.
طاق ها امیدوار تر  و جفت ها زیرک تر...
آسمان کثیف تر می شود و جای سوزن انداختن در خیابان ها و پیاده رو ها کمتر و کمتر...
این مهم نیست که تحرک جنبه مثبت دارد یا نه، با شادی همراه است یا نه ، ته دل همه نشاط است یا نه ، و همه با آغوش باز منتظر سال نو هستند یا نه...
این مهم است که همه می دوند، که تلاش می کنند ، که همه دائما ... که همه مثل... که همه از ... که همه تا...
مهم این نیست که دویدن بی هدف باشد، که بی دلیل باشد، که از سر اجبار باشد یا چه میدانم هزار چیز دیگر.
حتی این هم مهم نیست که شب عید باشد یا نیمه تابستان یا اول مهر، اگر تنها لحظه ای ندوی خیلی عقب می مانی یا کمی عقب می مانی.
قوی تر نمی شوی، ضعیف تر نمی شوی، یا کمی قوی تر می شوی، کمی ضعیف تر، اما حتمن بی حس می شوی ، سر می شوی

امیدوار، نا امید، یا کمی امیدوار ، کمی نا امید، اما پوچ و بی چیز نیستید.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است .یا پیدایش نمی کنی، یا وقتی که پیدا می کنی دیگر دیر است. یا عاشق اش نمی شوی یا وقتی می شوی دیگر دیر است. یا شروع نمی کنی یا وقتی شروع می کنی دیر است. یا تمام نمی کنی یا وقتی تمام می کنی که دیر است.
کلن یا هیچ چیز رخ نمی دهد، اتفاق نمی افتد ، شروع نمی شود و خاتمه نمی گیرد مگر آن که دیر بشود. زمان های اصلی وقوع آ نها کجا بودی؟
 خیلی خواب بودی، زیادی بیدار بودی، یا کمی خواب و کمی بیدار بودی، اما لا قید و بی اعتقاد و بی غم نبودی.
.



روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. هیچ چیز عالی نیست، هیچ چیز خیلی خوب هم نیست، حتی هیچ چیز کمی هم خوب نیست. همه چیز افتضاح است. یا اگر نباشد خیلی بد است و اگر این هم نباشد حتمن بد است و خوب وجود ندارد.
با اینکه همه چیز عالی که نه، خیلی خوب هم نه، خوب هم حتی نه و واقعن بد است شاید چیزی ، حکایتی و روایتی کمی و فقط کمی خوب باشد. همه چز از کم شروع می شود

خیلی زشت ، خیلی زیبا، یا کمی زشت و کمی زیبا، اما قدرت سلیقه و ذوق  تو هنوز سالم است.
.



تمام شد. سال هشتاد و هشت هم تمام شد. ذوق کردیم. خیلی خندیدیم و خیلی خیلی گریستیم. خیلی شاد بودیم و خیلی خیلی بغض داشتیم. خیلی ها ماندند کنارمان و بیش تر از آنچه گمان می کردیم از پیش ما رفتند. آرام شدیم و کمی بیشتر از آن نگران و و پر استرس ...
سال هشتاد و هشت تمام شد. اولش خوب بود، کمی بعد عالی بود. به اندازه تمام عمر عالی بود. بعد ترش دلهره آور شد و رفته رفته ترسناک. بخش هاییش اسلشر بود و بعد کمی آرام تر شد. شوک هایی وارد می شد اما دیگر جانی نمانده بود. گاهی از داخل مازوخیست غلبه می کرد و دستانمان جگرمان را روی داریه می ریخت. گاهی هم همه اعضا متحد می شدند و عضو ناقص را با جان و دل حفظ می کردند.

سال هشتاد و هشت باقی خواهد ماند. مثل خیلی سالهای دیگر
سال هشتاد و هشت باقی نخواهد ماند . مثل خیلی سالهای دیگر
یا کمی باقی باقی خواهد ماند
کمی باقی نخواهد ماند

 و هرگز فراموش نمی شود.ماندگار می شود


..........................................
پ.ن : برای پا نویس حرف زیاد دارم. حاشیه ها همیشه پر رنگ تر از متن اند و این گاهی خوب است و گاهی بد ، یا گاهی...
پ.ن: نسبی است. شادی ، درد ، رنج ، امید ، اعتقاد ، تلاش و هر امر دیگر . یک چیز مطلق است. بی برو برگرد... ریشه اش«حب» است. حالا هر چه می خواهی آن را با تمام صفت ها و قید ها و پسوند ها و پیشوند ها و مصدر ساز ها و ... نسبی اش کن.
پ.ن:" تکرار تلخ است. اما گند نیست. فاصله اندکی توبه ها خیلی لذت بخش است خیلی...* "
پ.ن: به همه دوستان ام سلام می کنم و از همین جنس ناب و خالصی که در اختیار من است به همه شان ارزانی می کنم. باشد تا تمام راست ها و دروغ ها و کمی راست ها و کمی دروغ ها را با اندکی شادی و لختی امید و با رنجی کمتر طی کنند


*: توضیحات ندارد. سقف شرایط کوتاه است.
ارادت..

هیچ نظری موجود نیست: