آبان ۰۶، ۱۳۸۸

« در باب تناقض و مولفه ـ ی زیستن »









بی رمق ترینِ لحظه های زندگی فرا می رسند و من کماکان یک امیدوارِ بالفطره ام.
قضاوتی نمی کنم
؛ در مورد انسانهایی که دیر یا زود متولد می شوند و امروز و فردا می میرند، که قضاوت کار ضعیفانِ بنی بشری چون من نیست.
همان به که بگذارم هر کس در تنهایِ خودش زندگی کند و در تنهایِ خودش روزها سپری کند و در تنهاییِ خودش بمیرد.
هر که به شما گفت تنها نیست بدانید دروغ می گوید ، چرا که اساسا انسان تنها خلق شده است و تنها می میرد.
و تنها یک« دوست » دارد که می داند دوری از او چون دوری زمین از خورشید است و این دوری عینِ نابودی و تباهی است.
پس هر که گفت تنهایم بدان که بزرگترینِ دروغ حیات بشری را شنیده اید ، چرا که محال است کسی تنها باشد ،

مادامی که او هست...

و او مادام هست و خواهد بود.
در یک نگاه همه دروغ می گویند ، چه آنها که با هم اند و چه آنها که تنهایند. چرا که هر دو گروه نفهمیده اند که تنهایی چیست و با هم بودن به چه معنا.
هر که گفت تنهایم بدان که او با همه است و هر که گفت با همه ام تنهایِ تنهاست.
درکِ واژه و مفهومی چون «فردیت» و «جمعیت» کارِ بشری نیست.

آدمی ، چونان درختی است که اگر برگ و بارش باشد شادمان و اگر خزان بیند گریزان است و مغموم .

و اساسا کیست که جز این باشد .!؟
.
باری ! فتحِ قله ها توشه می خواهد و در این هدف باید همه چیز را زمین نهاد
فتحِ قله ها آدمی می خواهد که نه خود پندارد که تنهاست و نه دیگران او را تنها یابند
فتحِ قله ها آدمی می خواهد که نه خود بداند که با جمع است و نه دیگران او را غیر از این بدانند.
.
فتحِ قله ها صعود می خواهد به منزلگاهی دهشتناک که آسمانش تاریک و زمین اش خوفناک است.

فتحِ آسمان نردبانی لغزان می خواهد که اطمینانی به آن نباشد و دلگرمی در سراسر آن رخ ندهد.
فتحِ قله ها سقوط می خواهد به ماوایی که در ناخود آگاهش مملو از امید باشد و آسمانش روشن و زمین اش محکم.

فتح آسمان نردبانی می خواهد که گام های استوار را تاب بیاورد و سخت و استوار هیچ شکی را در خود جای ندهد.

فتح قله های آسودگی می خواهد از همه چیز و جان کندن می خواهد از همه چیز!
.
آدمی زاده ـ یِ ترس است و آدمی زاده ـ ی ِامید است.

چه سان که فردا ها وحشتناک تر از امروزند و امروز اندوهگین تر از فردا.
چه سان که فردا ها آبی و زیبایند و امروز را لبخندِ امیدی است بهتر از فردا.
.
هر چه به مرگ نزدیک می شوی از زندگی دورتر می شوی
و هر چه به مرگ نزدیک می شوی زندگی را بهتر لمس میکنی

نه آن زندگی گذشته، بلکه حیاتی در پیش رو !

.
و همین رفت و آمدها دلیلی است برای اینکه بدانی هیچ چیزِ بیهوده نیست و
همین آمد و شد ها سببی است برای «پوچیِ هدفمند» و بی پایانی که از پسِ هر چیز مرگ است و از پسِ هر مرگ زندگی.
.
درست به مردی ماند که در لذت دو چیز گرفتار است سیگار بعد از چای تلخ و چای تلخِ بعد از سیگار...
و تا ابدالعمر این رخوت ادامه دارد و مرد در این رخوت لذتی می بیند بی حصر
.
و دنیاست گذرگاهی که بی شک منزلگاه بسیاری شده است از برای یافتنِ آسمانی آبی و نردبانی استوار،
که چه مضحک است تدقیق در این مفهوم موقت و زودگذر

.
«رهایی» است غایت و پندار همه چیز و همه کس!

نه این است آیا؟

رهایی؛ نهایتِ همه چیز است برای «اسارتی» که آرزویش را داریم
چه کس ناراحت آزادی است؟ آنکه آزاد نیست و چه کس شیفته اسارت است؟ آنکه یله بوده است و...

« عشق»، به درستی، تمرینِ فرار از آزادی به اسارت است.
و همه گان در جستجویِ عشق اند و همه گان شیفته اسارت. اسارتی که برایشان معنای تمام و کمال آزادی است.
زمینی که همه را آزاد گذاشته است معشوقی دارد به وسعتی بی بدیل .

زمینی که لحظه لحظه از عمرش را در گلوی این «زمان ِ» خونخوار و پلید می ریزد تا به اسارتی برسد که در تمام اعصار در جستجویِ آن بوده است.
و مردمان زمینی نیز اینگونه اند؟
آیا نه اینست که می گویم؟
آیا آدمی در جستجوی بند و زنجیر و اسارت نیست؟
آیا آدمی نمی خواهد همان دوستی را که به او آزادی بخشیده است یافت کند و عاجزانه از او تقاضای مرگ و اسارت کند.
.
و من خسته ام !
از تمام «دویٌیت» هایی که مرا در میان این جنگلِ واژگون رها ساخته است خسته ام
دلم اسارتی می خواهد بی قید. بی بند .
دلم اسارتی می خواهد در خلایی از وجودِ بی وجودِ صاحبِ آزادی ها...
.
هر که گوید آزاد است دروغ بزرگِ دیگری گفته است و هر که بگوید در اسارت است متقلبی بزرگ است.
تا چه مدت زمانی باید در میان این خور و خواب و این افیون و این «پوچیِ هدفمندِ بدون مرز » زیست؛ بی آنکه دغدغه ای نداشت از برای فردایی ... که ... یا بهتر... که یا بدتر... .
.
گویند کوچکترین ذره کشف شده در خلقت این جهانی ذره نیست ، بل تحرک است و پویایی و آنقدر ظریف و بدیل است که

نه ـ دیده شود... که حس است؛ که ما را به خود وا می دارد.
اساس ِخلقتی که نهایتش ذره ای هم نیست چگونه می تواند نردبانی استوار باشد از برای آدمیانی که گام هایِ بلند در سر دارند و زیستنی آرام... ؟!

مناقشه می کنم!
موج مگر چیست جز جمعی از قطره ها در کنار ِهم. نه ـ آیا موجی که صخره ها می شکافد آبهای در کنار هم اند؟
اشتباه همین جاست!
این تحرک است که دشمن« سکون» است و سکون ، ساحل را به تباهی می برد و همه چیز را تهی می سازد.

.

دیگر بس است!

یاوه گویی از زمانی که از دست رفته است و فردایی که ندیده و نشناخته نباید عاشقش شد. که عشق حکایت آگاهی و «معرفت» است.

باید« حال» را غتیمتی دانست از برای کسب همان دانشِ فردایی.

.

همه چیز خلاصه می شود در «دویٌیت»ـ ی که کشف آن سرٌی است پوشیده بر همگان و غلت خوردن در این تناقض ، تنها یک چیز با خود به همراه دارد. اتهامی که تنها جوابش «لبخند» است.

.

هی« فلانی»!

برای این اندک عمرِ بر جای مانده اندیشیده ای؟

ای که فردا روز نه ـ برای «خزعبلاتِ روزمرگی»، بل برای «بیهوده زیستن» زانوی غم در آغوش می گیری؛ چه کرده ای برای نزدیکی به اسارت ؟!

ای که تنها شعارت « آزادی» است؟ آزادی را تا کجا یدک خواهی کشید؟

.

فردا روزِ دیگری است به نکبت و سیاهی همین شب

فردا شبی دیگر است به روشنایی و سپیدی همین روز

.

و «زیستن» ادامه خواهد داشت...

به همین سادگی...

.

.........................................

پ.ن : نظرات این پست اهمیت بیشتری دارند. اگر خوانده شد، منتظر نظراتتون هستم

۶ نظر:

مشکات گفت...

چه قدر این مطلبتون مناسبت داشت با حال و هوای این روزهای من میدونین دچار یک خوف و رجا شدم تا اومدم امیدوار بشم از رهایی پس از اسارت از اندک عمر باقی مانده گفتید البته خوفش را بیشتر از رجا حس کردم ترسیدم برای همه ی روزمرگی های مداومم و عجب ترس جانکاهی.

ایثار گفت...

من اسم این‌ها را نمی‌گذارم تناقض. می‌گذارم دغدغه. دغدغه‌هایی که لحظه به لحظه‌ی «بودن»‌مان را دارد قورت می‌دهد. نمی‌دانم ته‌اش به این اسارت «بی‌قید و بند»‌ی که تو می‌گی می‌رسه یا نه. که من به اندازه تو امیدوار نیستم.
نگرانم و می‌ترسم این است که بزرگ‌‌ترین دروغ‌ام همین باشد که در «اسارتی بی‌قید و بند» هستم. و درست به خاطر همین‌ها است که هیچ وقت نمی‌توانم بگویم «زیستن ادامه خواهد داشت... به همین سادگی» و همه چیز برای‌ام جدی‌تر از آن چیزی است که حتی خودم بخواهم. نمی‌دونم جنس «به همین سادگی» تو چیست (که می‌شه درباره‌اش حرف زد). اما می‌دانم وقتی خسته‌ایم... وقتی رهایی «نهایت همه چیز است برای اسارتی که آروزی‌اش را داریم» آن وقت به خودم حق می‌دهم که بترسم که همه چیز برای‌ام جدی باشد.

ناشناس گفت...

چه خوش به حالت که یه امیدوار بالفطره ای!

ناشناس گفت...

salam
baba omidvar shodim goftim belakhare tond tond minevisin , engari eshtebah mikardim

یک نفر گفت...

سلام
امان از این تردید ها. امان از رفتن ها و ایستادن ها.امان از این کشمکش ها که اگر امید به تحقق وعده های او نبود، دیگر همین زندگی هم نبود. نمی دانم اگر زندگی همین کشمکش هاست که من دارم هر روز پیرتر می شوم.

نهال گفت...

مدت زیادی گذشته. نمی دانم هنوز سراغ نظریات ثبت شده به پای این نوشته می آیید یا نه. به هرحال، وقتی داشتم می خواندم خیلی چیزها به ذهنم رسید، اول اینکه بی تعارف قلمت از اینکه نوشته های منهم جای عرض اندام داشته باشند مایوسم می کند. جایی برایم شبیه شریعتی بودی، جایی شبیه نادر ابراهیمی، و من هنوز ابراهیمی را به خیلی ها ترجیح می دهم. بعضی از حرفهایت را فهمیدم و حس کردم، بعضی ها را فهمیدم ،اما حس نکردم. با میل به اسارت در وجود لایتناهی تنها خالق آزادی بزرگ نشده ام، به زندگی هم اینطور نگاه نکرده ام. اما حرفت از تنهایی را شنیدم و حس کردم،درزیر پوست... با این تفاوت که نگاه من به آنچه تو بایقین درباره اش حرف می زنی، همیشه با تردید بود، با تردید به این تناقض تنها بودن اما نبودن یا نبودن اما بودن، که با ایثار موافقم، اینجا تناقض نیست. اما جناب محبی دست کم به نظر من کل نوشته ات خالی از تناقض نیست، اما از جنس آن نویسنده های چیره دستی هستی، که خواننده را وامی دارند که بگوید: نه، تناقض در کار این آدم نیست، شاید من درست حرفش را نمی فهمم.
درهر صورت، موفق باشی.