مهر ۲۶، ۱۳۸۸

این روزها


حالا بازهم سکوت و سکوت و سکوت...
کاج‌ها، ابر‌ها و گذر بال یک کلاغ بر متن جاودانه‌ی خاکستری. او را خواسته‌ام تا بیاید کنارم بنشیند. آمده و نشسته است مثل ده‌ها و صد‌ها بار که خواسته‌ام و آمده است با اشتیاق تمام،با تمام اشتیاق. اما این‌بار نه او صورت دارد و نه من صدا،و سکوت عمیقاً خاکستری ست. نه، تو و من یکی هستیم، یکی. بی تو من نبودم،اینکه هستم نمی‌بودم، از زبان من حرف می‌زنی،بی‌تو شاید،من نمی‌بودم...


سلوک/ محمود دولت آبادی

۱ نظر:

باران بهاری گفت...

سلام
خیلی خوشحالم که برگشتید و دوباره شروع به نوشتن کردید.

ممنون از کامنتتون.

همیشه موفق و موید باشید.