«یا چگونه به قیمت فسیل شدن ات از شر نیش و کنایه بعضی ها خلاص شوی»
8 صبح دفتر کار
وقتی می نشینم اولین کاری که می کنم فرو کردن دکمه پاور به داخل کیس است. یعنی که هی! صبح شد ، بیدار شو
آرام آرام کارش را می کند و لختی طول می کشد که با آن صدای ویندوز(که نمی دانم چرا بیش از دو هزار بار شنیده ایم و روی مخ مان نیست) می گوید که من هستم. البته بعدش کمی قر و قمیش می آید تا رفرش اش کنیم و اینها. دانه دانه الباقی نرم افزارها می آیند وعرض ادب می کنند و مینی مایز می شوند. گوگل تالک، آواست، این اواخر هم فور شر، باقی چیز ها خدا رو شکر خبری ازشان نیست.
یک چیزی هم هی آلارم می دهد که فلان درایو پر است و جون بچه ات بیا و خالی اش کن.
کار خاصی نمی کنی. اول از جی – میل شروع می کنی . به وبلاگ ات سر می زنی، گودر می خوانی و این اواخر که هم که باز(BUZZ) آمده است این وسط مسط ها...
به حمدالله که فیس بوک را با ما کاری نیست. فقط هر صبح باید مثل شازده کوجولو که بائوباب ها را هرس می کرد ، میل های بی خود و دعوت نامه های مختلف فیس بوک و توییتر و این قبیل آت و آشغال ها را از پیج میل تمییز کنم.
یک موسیقی ای چیزی پلی می کنی. کارهای روزمره را شروع می کنی. تماس ها ، یادداشت ها و خلاصه هر چه که مربوط به کارت است. یک چای می خوری با قند. اگر خیلی دل و دماغ نداشته باشی می روی دم در این پا آن پا می کنی که کی نگهبان را می شود پیچاند و به یک بهانه ای از در رفت بیرون آن کوچه پس کوچه ها سیگاری گیراند.
از آنجا که محیط های کاری من از تعداد کفش های عمرم بیشتر بوده، تقریبن تمام پس کوچه های اطراف گله به گله برخی محله های تهران را می شناسم. یعنی بر فرض مثال اگر دفتر کارم را درست نقطه وسط یک دایره بدانیم، من تا شعاع یک کیلومتری بلکه ام بیشتر اطراف آن را متر کرده ام . و آن هم به خاطرهمین عادت زشت و حال به هم زن من از نگاه دیگران.
وقتی بر می گردم که پله ها را بالا بروم می بینم که نگهبان چپ چپ نگاهت می کند. خیال ات راحت می شود که خوب شد فهمید و او بفهمد یعنی تمام ساختمان فهمیده اند. برای من که مقوله ی مهمی محسوب نمی شود.
بر می گردی پشت میزت . دوباره کمی کار و کمی حال و احوال پرسی با پیج دوستان دیگر. کمی هم از خبرگزاری ها و سایت ها و اینها سراغ می گیری و خیال ات راحت می شود که جهان به همان گندی دیروز است و نه از نگرانی هایت کاسته شده و نه یک موج غم عجیبی ناگهانی سرت هوار شده است و چون خوب میدانی که خانه ات را زیر بهمن ساختی و استرس و عذاب اش را از قبل کشیده ای با خیال راحت یک چای دیگر می خوری و کمی با همکار روبه رویی گپ می زنی که این دقیقن بزرگترین حماقت روزت می شود، چرا که در این قبیل محیط ها به هیچ چیز حتی خودت هم نباید اعتماد کنی. به حتی خودت را خیلی جدی گفتم!
نماز می خوانم ، نهار می خورم، برمی گردم سر جایم. لحظه های بعد از نهار افسردگی می گیرم. دلیل خاصی ندارد. وقتی سیر می شوم حالم خیلی بدتر از زمانی است که گرسنه ام. در کنارش به این فکر می کنم که چه روز پوچ و مسخره ای بود.(و جالب این است که هروز هم به ش فکر می کنم.) ترقیب می شوم که کمی کتاب بخوانم و همین طور لا به لای کتاب خواندن که معولن هم خیلی نمی توان بر روی اش تمرکز کرد به عصر فکر می کنم که چه کارهایی وجود دارد برایش. یعنی دقیقن از زمانی که قرار است زندگی تو تازه شروع شود. از ساعت 4 عصر.
قبل از رفتن یک بار دیگر کارهای نیمه تمام روز را تمام می کنی.موزیکی که هوس کرده ای دوباره بشنوی را می شنوی، به ساعت نگاه می کنی و دوباره هی به ساعت نگاه می کنی و آنقدر نگاه می کنی که یادت می رود به چه منظور بوده است و ده دقیقه هم دیر تر از وقت اتمام کار از محیط آنجا خارج می شوی.
اینجوری می شود که بهترین ساعات روزت را مجبور می شوی سپری کنی تا برای مثال ، بگویند فلانی شاغل است(چون مادر و خانواده و اقوام روزنامه نگاری و تحقیق و نوشتن را کار نمی دانند). برای آنکه باقی روزت را نه دل آنان را بسوزانی و آنها را عذاب بدهی و هم اینکه به هزار نفر جواب ندهی که بیکار نیستی و کار داری و نمی میری از گرسنگی و می توانی قسط هایت را به موقع بدهی و اگر عمری بود کمی تفریح !!! کنی و اینها ، ترجیح می دهی بهترین ساعات روزت را اینگونه سپری کنی و خیال ایت راحت باشد که 4 عصر تا 10 – 11 شب را می توانی به همان کارهای مورد علاقه و به نظر دیگران بی خودت برسی.
..............................................
پ.ن: این صندلی و این میز و این اتاق همانهایی است که عذاب و کابوس دو ماه آخر سال هشتاد و هشت را برایم رقم زده بودند، اما انگار امروز اثرشان را از دست داده اند.
دیگر به اندازه آن روزها از اینجا بدم نمی آید. شاید دلیل اش این باشد که هنوز کار اینجا شروع نشده است. شاید هم دلیلش این باشد که از ماه دیگر قرار نیست اینجا باشم و می روم پی زندگی خودم.
به هر حال از قبل از نوروز بسیار بهترم و تمام تلاش ام این هست که همینطور تا فینال پیش برم
پ.ن: در پی تنطیم مقاله یا مینی پژوهشی هستم پیرامون این عنوان که سبک زندگی یک کارمند و رابطه تفکیک زمانی روزمره او با چهار الگوی نظام اجتماعی ، فرهنگی ، شخصیتی و اقتصادی فرد
پ.ن: دوستی به اسم جواد که خیلی خیلی خیلی عزیز است برایم. دیر به دیر می بینمش . عمران خوانده است و از دست همین معظلی که اینک برایتان نقل کردم، ول کرده رفته در پایانه باربری بین شهری، دفتری زده است و از این جور کارها می کند ، همیشه وقتی تماس می گیرد یا می گیرم، نخستین جمله اش این است:«سلام بر متخصص کارهای بی خود» و جواد تنها کسی است که نه تنها ازش نمی رنجم، بلکه عاشق این جمله اش هستم.