فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

.داستان روزمرگی یک کارمند

«یا چگونه به قیمت فسیل شدن ات از شر نیش و کنایه بعضی ها خلاص شوی»










 8 صبح دفتر کار
وقتی می نشینم اولین کاری که می کنم فرو کردن دکمه پاور به داخل کیس است. یعنی که هی! صبح شد ، بیدار شو
آرام آرام کارش را می کند و لختی طول می کشد که با آن صدای ویندوز(که نمی دانم چرا بیش از دو هزار بار شنیده ایم و روی مخ مان نیست) می گوید که من هستم. البته بعدش کمی قر و قمیش می آید تا رفرش اش کنیم و اینها. دانه دانه الباقی نرم افزارها می آیند وعرض ادب می کنند و مینی مایز می شوند. گوگل تالک، آواست، این اواخر هم فور شر، باقی چیز ها خدا رو شکر خبری ازشان نیست.
یک چیزی هم هی آلارم می دهد که فلان درایو پر است و جون بچه ات بیا و خالی اش کن.
کار خاصی نمی کنی. اول از جی – میل شروع می کنی . به وبلاگ ات سر می زنی، گودر می خوانی و این اواخر که هم که باز(BUZZ) آمده است این وسط مسط ها...
به حمدالله که فیس بوک را با ما کاری نیست.  فقط هر صبح باید مثل شازده کوجولو که بائوباب ها را هرس می کرد ، میل های بی خود و دعوت نامه های مختلف فیس بوک و توییتر و این قبیل آت و آشغال ها را از پیج میل تمییز کنم.
یک موسیقی ای چیزی پلی می کنی. کارهای روزمره را شروع می کنی. تماس ها ، یادداشت ها و خلاصه هر چه که مربوط به کارت است. یک چای می خوری با قند. اگر خیلی دل و دماغ نداشته باشی می روی دم در این پا آن پا می کنی که کی نگهبان را می شود پیچاند و به یک بهانه ای از در رفت بیرون آن کوچه پس کوچه ها سیگاری گیراند.
از آنجا که محیط های کاری من از تعداد کفش های عمرم بیشتر بوده، تقریبن تمام پس کوچه های اطراف گله به گله  برخی محله های  تهران را می شناسم. یعنی بر فرض مثال اگر دفتر کارم را درست نقطه وسط یک دایره بدانیم،  من تا شعاع یک کیلومتری بلکه ام بیشتر اطراف آن را متر کرده ام . و آن هم به خاطرهمین عادت زشت و حال به هم زن من از نگاه دیگران.
وقتی بر می گردم که پله ها را بالا بروم می بینم که نگهبان چپ چپ نگاهت می کند. خیال ات راحت می شود که خوب شد فهمید و او بفهمد یعنی تمام ساختمان فهمیده اند. برای من که مقوله ی مهمی محسوب نمی شود.
بر می گردی پشت میزت . دوباره کمی کار و کمی حال و احوال پرسی با پیج دوستان دیگر. کمی هم از خبرگزاری ها و سایت ها و اینها سراغ می گیری و خیال ات راحت می شود که جهان به همان گندی دیروز است و نه از نگرانی هایت کاسته شده  و نه یک موج غم عجیبی ناگهانی سرت هوار شده است و چون خوب میدانی که خانه ات را زیر بهمن ساختی و استرس و عذاب اش را از قبل کشیده ای با خیال راحت یک چای دیگر می خوری و کمی با همکار روبه رویی گپ می زنی که این دقیقن بزرگترین حماقت روزت می شود، چرا که در این قبیل محیط ها به هیچ چیز حتی خودت هم نباید اعتماد کنی. به حتی خودت را خیلی جدی گفتم!
نماز می خوانم ، نهار می خورم، برمی گردم سر جایم. لحظه های بعد از نهار افسردگی می گیرم. دلیل خاصی ندارد. وقتی سیر می شوم حالم خیلی بدتر از زمانی است که گرسنه ام. در کنارش به این فکر می کنم که چه روز پوچ و مسخره ای بود.(و جالب این است که هروز هم به ش فکر می کنم.) ترقیب می شوم که کمی کتاب بخوانم و همین طور لا به لای کتاب خواندن که معولن هم خیلی نمی توان بر روی اش تمرکز کرد به عصر فکر می کنم که چه کارهایی وجود دارد برایش. یعنی دقیقن از زمانی که قرار است زندگی تو تازه شروع شود. از ساعت 4 عصر.
قبل از رفتن یک بار دیگر کارهای نیمه تمام روز را تمام می کنی.موزیکی که هوس کرده ای دوباره بشنوی را می شنوی، به ساعت نگاه می کنی و دوباره هی به ساعت نگاه می کنی و آنقدر نگاه می کنی که یادت می رود به چه منظور بوده است و ده دقیقه هم دیر تر از وقت اتمام کار از محیط آنجا خارج می شوی.
اینجوری می شود که بهترین ساعات روزت را مجبور می شوی سپری کنی تا برای مثال ، بگویند فلانی شاغل است(چون مادر و خانواده و اقوام روزنامه نگاری و تحقیق و نوشتن را کار نمی دانند). برای آنکه باقی روزت را نه دل آنان را بسوزانی و آنها را عذاب بدهی و هم اینکه به هزار نفر جواب ندهی که بیکار نیستی و کار داری و نمی میری از گرسنگی و می توانی قسط هایت را به موقع بدهی و اگر عمری بود کمی تفریح !!! کنی و اینها ، ترجیح می دهی بهترین ساعات روزت را اینگونه سپری کنی و خیال ایت راحت باشد که 4 عصر تا 10 – 11 شب را می توانی به همان کارهای مورد علاقه و به نظر دیگران بی خودت برسی.

..............................................
پ.ن:  این صندلی و این میز و این اتاق همانهایی است که عذاب و کابوس دو ماه آخر سال هشتاد و هشت را برایم رقم زده بودند، اما انگار امروز اثرشان را از دست داده اند.
دیگر به اندازه آن روزها از اینجا بدم نمی آید. شاید دلیل اش این باشد که هنوز کار اینجا شروع نشده است. شاید هم دلیلش این باشد که از ماه دیگر قرار نیست اینجا باشم و می روم پی زندگی خودم.
به هر حال از قبل از نوروز بسیار بهترم و تمام تلاش ام این هست که همینطور تا فینال پیش برم
پ.ن:  در پی تنطیم مقاله یا مینی پژوهشی هستم پیرامون این عنوان که سبک زندگی یک کارمند و رابطه تفکیک زمانی روزمره او با چهار الگوی نظام اجتماعی ، فرهنگی ، شخصیتی و اقتصادی فرد
پ.ن:  دوستی به اسم جواد که خیلی خیلی خیلی عزیز است برایم. دیر به دیر می بینمش . عمران خوانده است و از دست همین معظلی که اینک برایتان نقل کردم، ول کرده رفته در پایانه باربری بین شهری، دفتری زده است و از این جور کارها می کند ، همیشه وقتی تماس می گیرد یا می گیرم، نخستین جمله اش این است:
«سلام بر متخصص کارهای بی خود» و جواد تنها کسی است که نه تنها ازش نمی رنجم، بلکه عاشق این جمله اش هستم.

رفتن و رفتن و رفتن و هرگز نرسیدن



نه در رفتن حركت بود
نه درماندن سكوني.

شاخه ها را از ريشه جدايي نبود
و باد سخن چين
با برگ ها رازي چنان نگفت
كه بشايد.

دوشيزه عشق من
مادري بيگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهي مايوس
بر مداري جاودانه مي گردد.


«احـمــد شامــلـــو»

یاس های یک دو زیست درک نشده




"الیکا دومندس" قورباغه‌ی شاخصی بود که به اتفاق دیگر قورباغه‌ها در برکه‌ای دور افتاده از نقشه‌ی جغرافیا زندگی می‌کرد. الیکا فرزند هزار و شصتم "آلدور دومندس" و "پریموس آنه ماریوس" بود که شبی از شب‌های زمستان که موعد خوبی برای جفتگیری قورباغه‌ها نبود، تخم به عرصه‌ی جهان نهاد.الیکا از همان دوران کودکی و نوجوانی تمایز آشکار خود را با دیگر همسالانش نشان داد. او در چهل و یکمین روز تولدش در مسابقه‌ی سازهای بادی به علت استعداد بی‌حد و حصرش در باد کردن کیسه‌ی زیر گلویش و تولید اصوات دل‌انگیز در دستگاه‌های متعدد هیچ مقامی کسب نکرد؛ چرا که هیأت داوران پس از 53 نشست یک ساعته او را حائز مقام اول تشخیص دادند و از آن‌جا که چنان مقامی تعریف نشده بود؛ تنها به تقدیر از او اکتفا کردند.الیکا که نخستین سرخوردگی زندگیش را تجربه می‌کرد؛ تصمیم گرفت گام‌های بعدی به سوی موفقیت را مصمم‌تر بردارد. این بود که در مسابقه‌ی جهش تک ضرب روی پای چپ شرکت کرد و اتفاقاً با اختلاف معناداری از رقبایش پیش افتاد. متأسفانه این بار نیز هیأت داوران حرکت او را حرکتی لوس و دور از قاعده ارزیابی کردند و او را شایسته‌ی دریافت لجن طلایی ندانستند.

زنجیره‌ی شکست‌های الیکا همچنان ادامه داشت تا این که او طی یک حادثه‌ی رمانتیک دل به قورباغه‌ای از مناطق حاره بست که پس از هفده روز تلاش عاشقانه برای به دست آوردن دل دختر در شبی مهتابی او را به همراه "مریدانوس" رفیق ایام شکارش زیر برگ‌های نیلوفر مشغول عاشقی دید.او ناامید از همه‌جا جهت تسکین آلام روحی‌اش، برکه را ترک کرد و هفت غروب غم‌انگیز به یاد عشق کام نداده‌اش آواز رؤیای سبز کوتاه را سر داد.الیکا در بازگشت به برکه به علت غیبت ناگهانی و مشکوکش توسط دادگاه عالی قورباغه‌ها به جرم جاسوسی برای ملخ‌های دم چلچله‌ای و شاپرک‌های پا سنجاقی به تبعید از برکه محکوم شد و عینک تلسکوپی یادگار مادربزرگ و سوتک‌های دست‌ساز ایام فراغتش به عنوان لوازم جاسوسی ضبط شد و برای درس عبرت به معرض نمایش عموم قورباغه‌ها درآمد.حالا الیکا در یک برکه‌ی استوایی مربی آواز قورباغه‌های زیر چهل روز است و قرار است برای تربیت استادان آواز منطقه‌ی آمریکای جنوبی به جنگل‌های ریودوژانیرو سفر کند، هر چند که سفرهای تنهایی همچنان قلب او را می‌فشرد.


شهرزاد بهمنی

فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

تبريك ساده سال نو



سلام بر همه دوستان و مخاطبان بزرگوتر اين صفحه
سال نو بر همه شما مبارك. اميد اينكه سالي باشد پر از سلامتي و شادي و از همه مهمتر آرامش و باز هم آرامش و در كل آرامش...
سال هشتاد و نه تا به امروز خوب بوده است و تلاش ام بر اين است كه باز هم خوب و عالي سپري شود. تقريبن كسي را نديده ام جز معدود از دوستان ام و تقريبن هيچ چيز نخوانده ام .
.
امسال دومين آرزوي عيد من مربط به كسي بود كه زنده است، اما فعلن ديده نمي شود. يعني من تا به حال نديدمش و بسيار مشتاق ام و لحظه شماري مي كنم براي آمدنش. فعلن «ملكه سبا» صدايش مي زنيم و احتمالن هم بعدن هم به همين نام صدايش بزنيم. بايد منتظر باشم تا از راه برسد و با خودش مشورت كنيم.
.
به يك سري از دوستان ام پيام تبريك تلفني گفتم. به يك سري با پيامك و يك سري هم حضوري. عده اي گوشي را بر نداشتد، عده اي پيامك ام را جواب ندادند و به عده اي هم اصلن تبريك نگفتم. باور بفرماييد بي منظور بوده است و فقط و فقط فراموش كرده ام و از آنجايي كه امروز پنجم فروردين است احساس مي كنم اگر الان پيامك تبريك بزنم از فحش خواهر و مادر بلكه ام بدتر باشد. پس ترجيح مي دهم در فرصت بعدي عذر خواهي كنم و از همين جا صميمانه به تك تك شان تبريك مي گويم.
.
به يك دوست نازنين و بسيار متفاوت از باقي آدم ها ! هم سلام و تبريك تايپ كرده و ارسال نمودم. از آنجا كه از من بسيار و بسيار عصباني است هنوز پاسخ نداده است. اميدوارم نرنجيده باشد. بنده فقط و فقط از روي علاقه و حس احترام اين كا را كردم.
.
آخر سال مزخرفي بود دو ماه پاياني اش. اما الان روزهاي خوبي است.
.
ديروز داشتم به ژان دارك فكر مي كردم و اين جمله بسيا ر مهم اش كه خيلي دوست دارم:
وقتي او را به جرم تكفير به دادگاه مي برند و قبل از آنكه در ميدان اصلي شهر او را آتش بزنند،از او پرسيدند که آيا مورد عنايت خاص خداوند قرار دارد.ژان دارك گفت: «اگر نيستم خداوند مرا مورد عنايت خود قرار دهد و اگر هستم اين مقام را برايم حفظ کند. اگر می‌دانستم که خداوند به من لطفی ندارد غمگين‌ترين موجود روی زمين بودم.»
واقعن داستان شنيدني و خواندني فوق العاده اي دارد. اگر خيلي آشنا نيستيد نيازي به خواندن كتاب و ... نيست. به همين ويكي پدياي خومان رجوع كنيد . چند خطي توضيح داده است شرح حال اين بانو را...
.
هنوز هيچ اتفاق و فكر و ايده اي نيست كه درباره اش بشود نوشت .
به همين بسنده مي كنم


اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

سپــید، سیــاه، یا کمی سپید، کمی سیاه ... خاکستری نه !











روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. بی شک برای همه این سال به یاد ماندنی خواهد شد. فردا می توانید با افتخار یا از روی شرمساری نوه هایتان را دور خودتان جمع کنید و بگویید که فلان کردیم و بهمان و یا ما بیشتر اهل تفکر و عمق بودیم و نظاره گر بودیم یا چه میدانم بگویید کل مدت هشتاد و هشت را اوین بودید و یا اصلن ایران نبودید. بگویید کارمند دولتی بودید، روزنامه نگار مستقل بودید، پارچه فروش بودید و وارادات می کردید ، جزو نیروهای ارزشی بودید، منافق بودید، دانشجو بودید یا چه می دانم بگویید کارگر ساختمان بودید، همه چیز می توانید بگویید اما اگر نوه تان ازتان پرسید چه می کردید؟ چه کاره بودید؟ نمی توانید بگویید «کسی» نبودم. نمی توانید وجودتان را انکار کنید، اصاحب کهف هم قصه کتاب هاست.
هر چه دلتان بخواهد می توانید بگویید. اما آن روز دیگر نمی توانید دو پهلو حرف بزنید. من من کنید و بگویید نمی دانم حق با کیست و چه کسی دروغ می گوید . آن روز تاریخ خیلی چیزها را روشن کرده است و شما مانده اید:

خیلی حر فها برای گفتن دارید، یا کمی حرف برای گفتن دارید، اما بی «حرف حساب»نیستید.
.

روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. چیزی نمانده که احساس کنید یک سال دیگر هم از عمر پربرکتان(انشاالله) گذشته است. فکر می کردید که امسال کتاب بیشتر بخوانید، کلاس فلان چیز بروید، ازدواج کنید و یا خانه ای بهتر اجاره ، رهن و زبانم لال بخرید. گمان می کردید بروید با چه میدانم کسی آشتی کنید و کدورت ها دور بریزید یا مثلن به کسی که مدت هاست عاشق اش هستید، ابراز علاقه کنید.جرات نکردید؟ ریسک نکردید؟ آشتی نکردید؟ تصمیم نگرفتید؟
فکر می کردید بیشتر زندگی می کنید و بیشتر روزها را می فهمید. جاهای بهتری می روید. حواستان را بیشتر جمع می کنید، دکتر می شوید، مهندس ، روزنامه نگاری حرفه ای تر یا نویسنده ای که عاشق داستانهایش می شوند... چه شد؟ خواندید؟ کردید؟ شدید؟ چه شد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد ، یا کمی از آن ها نیفتاد.
 هیچ کدام از این کار را نکردید یا بعضی هاشان را نکردید.

کار، بی کار ،یا کمی کار ، کمی بیکار. اما بی دغدغه و «به هر جهت» نیستید
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است ،هی می نشینید  و به زمین و زمان و انس و جن ناسزا می گویید که چرا نشد که بشود؟ چرا هیچ اتفاق خوبی نمی افتد؟چرا هر سال از قبل بدتر است و هزاران چرای اعصاب خورد کن دیگر که چاره اش درمان نیست که درمانی ندارد که بلد نیستیم درمان اش کنیم. راه می رویم، می نشینیم و دسته جمعی فحش می دهیم و این و آن را متهم می کنیم و همه افکار و دردها و حرف ها را ته نشین می کنیم. که چه بشود؟ که بگوییم زخمهای آدمی سرمایه های اوست؟ که بگوییم ارزش عمیق هر کس به اندازه حرفهای نگفته اش است؟ که بگوییم سبزها بیهوده قرمز نشده اند؟ یا که بگوییم این نیز بگذرد؟ این رکب ها و فرمولها دیگر کهنه شده است. راستش را بخواهی تو ذوق می زند، خیلی تابلو ست. برای جوانان نسل سوم است که همه شان از دم مرده اند. این نسل سوم ها به هیچ دردی نمی خوردند. به هیچ دردی. فقط راه می رفتند ، مثل آنارشیست ها به در و دیوار لگد می کوبیدند و هی می گفتند جوانی مان دود شد رفت هوا ! فرصت های ما له شد! شور ما کشته شد و شعور ما خدشه دار شد! احساساتمان کف خیابان ها ریخت و یاران مان به اسارت رفتند... همه شان مردند. آب هم از آب تکان نخورد.
چه شد؟ با داد و بیداد به شان جوانی شان را پس دادند. گفتند دردت چیست؟ گفتتند: بیا آزادی؟ بفرما عدالت ، بیا مسکن و تحصیل و شرایط عاشق و ازدواج  یا بیا حقوق اجتماعی و آزادی بیان و استقلال و سینما و موسیقی و کتاب؟ نه عزیزم! این ها رویاهای یک نسلی بود که به هیچ درد نخوردند و همه جوانی شان را فریاد زدند و یا منزوی شدند و یا کمی فریاد زدند و کمی منزوی شدند.

فریاد، سکوت، یا کمی فریاد، کمی سکوت ، اما بغض ها یت متعادل نیست.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. راننده تاکسی ها بیشتر غر می زنند. مغازه دار دندان گرد تر می شوند. پلیس راهنمایی بی اعصاب تر، سیاست مداران بی بخار تر ، دستفروشان پر استرس تر، پیر ترها چشم انتظار تر،بچه ها شاد تر، و مردم پر تحرک تر.
طاق ها امیدوار تر  و جفت ها زیرک تر...
آسمان کثیف تر می شود و جای سوزن انداختن در خیابان ها و پیاده رو ها کمتر و کمتر...
این مهم نیست که تحرک جنبه مثبت دارد یا نه، با شادی همراه است یا نه ، ته دل همه نشاط است یا نه ، و همه با آغوش باز منتظر سال نو هستند یا نه...
این مهم است که همه می دوند، که تلاش می کنند ، که همه دائما ... که همه مثل... که همه از ... که همه تا...
مهم این نیست که دویدن بی هدف باشد، که بی دلیل باشد، که از سر اجبار باشد یا چه میدانم هزار چیز دیگر.
حتی این هم مهم نیست که شب عید باشد یا نیمه تابستان یا اول مهر، اگر تنها لحظه ای ندوی خیلی عقب می مانی یا کمی عقب می مانی.
قوی تر نمی شوی، ضعیف تر نمی شوی، یا کمی قوی تر می شوی، کمی ضعیف تر، اما حتمن بی حس می شوی ، سر می شوی

امیدوار، نا امید، یا کمی امیدوار ، کمی نا امید، اما پوچ و بی چیز نیستید.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است .یا پیدایش نمی کنی، یا وقتی که پیدا می کنی دیگر دیر است. یا عاشق اش نمی شوی یا وقتی می شوی دیگر دیر است. یا شروع نمی کنی یا وقتی شروع می کنی دیر است. یا تمام نمی کنی یا وقتی تمام می کنی که دیر است.
کلن یا هیچ چیز رخ نمی دهد، اتفاق نمی افتد ، شروع نمی شود و خاتمه نمی گیرد مگر آن که دیر بشود. زمان های اصلی وقوع آ نها کجا بودی؟
 خیلی خواب بودی، زیادی بیدار بودی، یا کمی خواب و کمی بیدار بودی، اما لا قید و بی اعتقاد و بی غم نبودی.
.



روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. هیچ چیز عالی نیست، هیچ چیز خیلی خوب هم نیست، حتی هیچ چیز کمی هم خوب نیست. همه چیز افتضاح است. یا اگر نباشد خیلی بد است و اگر این هم نباشد حتمن بد است و خوب وجود ندارد.
با اینکه همه چیز عالی که نه، خیلی خوب هم نه، خوب هم حتی نه و واقعن بد است شاید چیزی ، حکایتی و روایتی کمی و فقط کمی خوب باشد. همه چز از کم شروع می شود

خیلی زشت ، خیلی زیبا، یا کمی زشت و کمی زیبا، اما قدرت سلیقه و ذوق  تو هنوز سالم است.
.



تمام شد. سال هشتاد و هشت هم تمام شد. ذوق کردیم. خیلی خندیدیم و خیلی خیلی گریستیم. خیلی شاد بودیم و خیلی خیلی بغض داشتیم. خیلی ها ماندند کنارمان و بیش تر از آنچه گمان می کردیم از پیش ما رفتند. آرام شدیم و کمی بیشتر از آن نگران و و پر استرس ...
سال هشتاد و هشت تمام شد. اولش خوب بود، کمی بعد عالی بود. به اندازه تمام عمر عالی بود. بعد ترش دلهره آور شد و رفته رفته ترسناک. بخش هاییش اسلشر بود و بعد کمی آرام تر شد. شوک هایی وارد می شد اما دیگر جانی نمانده بود. گاهی از داخل مازوخیست غلبه می کرد و دستانمان جگرمان را روی داریه می ریخت. گاهی هم همه اعضا متحد می شدند و عضو ناقص را با جان و دل حفظ می کردند.

سال هشتاد و هشت باقی خواهد ماند. مثل خیلی سالهای دیگر
سال هشتاد و هشت باقی نخواهد ماند . مثل خیلی سالهای دیگر
یا کمی باقی باقی خواهد ماند
کمی باقی نخواهد ماند

 و هرگز فراموش نمی شود.ماندگار می شود


..........................................
پ.ن : برای پا نویس حرف زیاد دارم. حاشیه ها همیشه پر رنگ تر از متن اند و این گاهی خوب است و گاهی بد ، یا گاهی...
پ.ن: نسبی است. شادی ، درد ، رنج ، امید ، اعتقاد ، تلاش و هر امر دیگر . یک چیز مطلق است. بی برو برگرد... ریشه اش«حب» است. حالا هر چه می خواهی آن را با تمام صفت ها و قید ها و پسوند ها و پیشوند ها و مصدر ساز ها و ... نسبی اش کن.
پ.ن:" تکرار تلخ است. اما گند نیست. فاصله اندکی توبه ها خیلی لذت بخش است خیلی...* "
پ.ن: به همه دوستان ام سلام می کنم و از همین جنس ناب و خالصی که در اختیار من است به همه شان ارزانی می کنم. باشد تا تمام راست ها و دروغ ها و کمی راست ها و کمی دروغ ها را با اندکی شادی و لختی امید و با رنجی کمتر طی کنند


*: توضیحات ندارد. سقف شرایط کوتاه است.
ارادت..

در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشیدند
حق بی باوری ما بود
آه

جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم



(نصــرت رحـمــانی)






هیچ وقت فکر نمی کردم از چیزی آن قدر ناراحت و نذار شوم که به چهره ام هم سرایت کند. که دیگران هم بفهمند که نه ! این جدی جدی یه مرگی اش شده است، چون همیشه وقتی به دیگران می رسم حوصله اینکه حرف از نکبت و بدبختی بزنم ندارم و اساسن چون این نکبت و بدبختی دیفالت همه است ترجیح می دهم از چیزهای بکر و دور تری مثل شادی، مثل لبخند و یا مثل دلخوشی های کوچک حرف بزنیم. شاید با جوک گفتن، یا یاد خاطرات شیرین کردن یا چه میدانم صد جور مسخره بازی و اینها...
اما این بار دیگر تاب نیاوردم. فکر کنم خیلی ضعیف شدم. مثال خوبی نیست اما شدم مثل شخصیت رها (رعنا آزادی ور) در فیلم پارک وی (جیرانی) که اول اش می خواست از آن خانه فرار کند تا شکنجه نشود، تا زنده بماند تا سالم بماند. وقتی که توسط خانواده اش نجات یافت ، این بار خودش به بهانه ی دلتنگی برای کوهیار(نیما شاهرخ شاهی) رفت به جهنمی که روزی آرزویش ترک آن بود. با پای خودش رفت اما این بار از روی نفرت ، از روی کینه و از روی بغض جبران تمام اتفاقات قبلی.
(البته مثال ایانیزه اش بود، چون فکر کنم اکثر شما tenant پولانسکی رو ندیده باشید و الا که عینن عینن شده ام پولانسکی مستاجر)
من هم شده ام رها به گونه ای. مانده ام که انتقام بگیرم از اوضاع هیستیریک این روزهای ام. از کسانی که به من فهماندند بعضی از جاهای زندگی لجن نیست. سراسر عمر آنها و من در این گنداب لجن است.
آن اول ها مرداب می دیدم که نیلوفر آبی می خواست. این روزها باتلاق می مبینم که تدریجن مرا در لجن و گنداب دفن می کند. اما با سرعتی بیشتر... بیشتر... تک خاطرات و تک لحظه های شیرین هم افاقه نمی کند

سفید ، ســـیاه، یا کمی سفید ، کمی سیاه، خاکستری نه!








روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. بی شک برای همه این سال به یاد ماندنی خواهد شد. فردا می توانید با افتخار یا از روی شرمساری نوه هایتان را دور خودتان جمع کنید و بگویید که فلان کردیم و بهمان و یا ما بیشتر اهل تفکر و عمق بودیم و نظاره گر بودیم یا چه میدانم بگویید کل مدت هشتاد و هشت را اوین بودید و یا اصلن ایران نبودید. بگویید کارمند دولتی بودید، روزنامه نگار مستقل بودید، پارچه فروش بودید و وارادات می کردید ، جزو نیروهای ارزشی بودید، منافق بودید، دانشجو بودید یا چه می دانم بگویید کارگر ساختمان بودید، همه چیز می توانید بگویید اما اگر نوه تان ازتان پرسید چه می کردید؟ چه کاره بودید؟ نمی توانید بگویید «کسی» نبودم. نمی توانید وجودتان را انکار کنید، اصاحب کهف هم قصه کتاب هاست.
هر چه دلتان بخواهد می توانید بگویید. اما آن روز دیگر نمی توانید دو پهلو حرف بزنید. من من کنید و بگویید نمی دانم حق با کیست و چه کسی دروغ می گوید . آن روز تاریخ خیلی چیزها را روشن کرده است و شما مانده اید:

خیلی حر فها برای گفتن دارید، یا کمی حرف برای گفتن دارید، اما بی «حرف حساب»نیستید.
.

روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. چیزی نمانده که احساس کنید یک سال دیگر هم از عمر پربرکتان(انشاالله) گذشته است. فکر می کردید که امسال کتاب بیشتر بخوانید، کلاس فلان چیز بروید، ازدواج کنید و یا خانه ای بهتر اجاره ، رهن و زبانم لال بخرید. گمان می کردید بروید با چه میدانم کسی آشتی کنید و کدورت ها دور بریزید یا مثلن به کسی که مدت هاست عاشق اش هستید، ابراز علاقه کنید.جرات نکردید؟ ریسک نکردید؟ آشتی نکردید؟ تصمیم نگرفتید؟
فکر می کردید بیشتر زندگی می کنید و بیشتر روزها را می فهمید. جاهای بهتری می روید. حواستان را بیشتر جمع می کنید، دکتر می شوید، مهندس ، روزنامه نگاری حرفه ای تر یا نویسنده ای که عاشق داستانهایش می شوند... چه شد؟ خواندید؟ کردید؟ شدید؟ چه شد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد ، یا کمی از آن ها نیفتاد.
 هیچ کدام از این کار را نکردید یا بعضی هاشان را نکردید.

کار، بی کار ،یا کمی کار ، کمی بیکار. اما بی دغدغه و «به هر جهت» نیستید
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است ،هی می نشینید  و به زمین و زمان و انس و جن ناسزا می گویید که چرا نشد که بشود؟ چرا هیچ اتفاق خوبی نمی افتد؟چرا هر سال از قبل بدتر است و هزاران چرای اعصاب خورد کن دیگر که چاره اش درمان نیست که درمانی ندارد که بلد نیستیم درمان اش کنیم. راه می رویم، می نشینیم و دسته جمعی فحش می دهیم و این و آن را متهم می کنیم و همه افکار و دردها و حرف ها را ته نشین می کنیم. که چه بشود؟ که بگوییم زخمهای آدمی سرمایه های اوست؟ که بگوییم ارزش عمیق هر کس به اندازه حرفهای نگفته اش است؟ که بگوییم سبزها بیهوده قرمز نشده اند؟ یا که بگوییم این نیز بگذرد؟ این رکب ها و فرمولها دیگر کهنه شده است. راستش را بخواهی تو ذوق می زند، خیلی تابلو ست. برای جوانان نسل سوم است که همه شان از دم مرده اند. این نسل سوم ها به هیچ دردی نمی خوردند. به هیچ دردی. فقط راه می رفتند ، مثل آنارشیست ها به در و دیوار لگد می کوبیدند و هی می گفتند جوانی مان دود شد رفت هوا ! فرصت های ما له شد! شور ما کشته شد و شعور ما خدشه دار شد! احساساتمان کف خیابان ها ریخت و یاران مان به اسارت رفتند... همه شان مردند. آب هم از آب تکان نخورد.
چه شد؟ با داد و بیداد به شان جوانی شان را پس دادند. گفتند دردت چیست؟ گفتتند: بیا آزادی؟ بفرما عدالت ، بیا مسکن و تحصیل و شرایط عاشق و ازدواج  یا بیا حقوق اجتماعی و آزادی بیان و استقلال و سینما و موسیقی و کتاب؟ نه عزیزم! این ها رویاهای یک نسلی بود که به هیچ درد نخوردند و همه جوانی شان را فریاد زدند و یا منزوی شدند و یا کمی فریاد زدند و کمی منزوی شدند.
فریاد، سکوت، یا کمی فریاد، کمی سکوت ، اما بغض ها یت متعادل نیست.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. راننده تاکسی ها بیشتر غر می زنند. مغازه دار دندان گرد تر می شوند. پلیس راهنمایی بی اعصاب تر، سیاست مداران بی بخار تر ، دستفروشان پر استرس تر، پیر ترها چشم انتظار تر،بچه ها شاد تر، و مردم پر تحرک تر.
طاق ها امیدوار تر  و جفت ها زیرک تر...
آسمان کثیف تر می شود و جای سوزن انداختن در خیابان ها و پیاده رو ها کمتر و کمتر...
این مهم نیست که تحرک جنبه مثبت دارد یا نه، با شادی همراه است یا نه ، ته دل همه نشاط است یا نه ، و همه با آغوش باز منتظر سال نو هستند یا نه...
این مهم است که همه می دوند، که تلاش می کنند ، که همه دائما ... که همه مثل... که همه از ... که همه تا...
مهم این نیست که دویدن بی هدف باشد، که بی دلیل باشد، که از سر اجبار باشد یا چه میدانم هزار چیز دیگر.
حتی این هم مهم نیست که شب عید باشد یا نیمه تابستان یا اول مهر، اگر تنها لحظه ای ندوی خیلی عقب می مانی یا کمی عقب می مانی.
قوی تر نمی شوی، ضعیف تر نمی شوی، یا کمی قوی تر می شوی، کمی ضعیف تر، اما حتمن بی حس می شوی ، سر می شوی

امیدوار، نا امید، یا کمی امیدوار ، کمی نا امید، اما پوچ و بی چیز نیستید.
.


روزهای آخر سال هشتاد و هشت است .یا پیدایش نمی کنی، یا وقتی که پیدا می کنی دیگر دیر است. یا عاشق اش نمی شوی یا وقتی می شوی دیگر دیر است. یا شروع نمی کنی یا وقتی شروع می کنی دیر است. یا تمام نمی کنی یا وقتی تمام می کنی که دیر است.
کلن یا هیچ چیز رخ نمی دهد، اتفاق نمی افتد ، شروع نمی شود و خاتمه نمی گیرد مگر آن که دیر بشود. زمان های اصلی وقوع آ نها کجا بودی؟
 خیلی خواب بودی، زیادی بیدار بودی، یا کمی خواب و کمی بیدار بودی، اما لا قید و بی اعتقاد و بی غم نبودی.
.



روزهای آخر سال هشتاد و هشت است. هیچ چیز عالی نیست، هیچ چیز خیلی خوب هم نیست، حتی هیچ چیز کمی هم خوب نیست. همه چیز افتضاح است. یا اگر نباشد خیلی بد است و اگر این هم نباشد حتمن بد است و خوب وجود ندارد.
با اینکه همه چیز عالی که نه، خیلی خوب هم نه، خوب هم حتی نه و واقعن بد است شاید چیزی ، حکایتی و روایتی کمی و فقط کمی خوب باشد. همه چز از کم شروع می شود

خیلی زشت ، خیلی زیبا، یا کمی زشت و کمی زیبا، اما قدرت سلیقه و ذوق  تو هنوز سالم است.
.



تمام شد. سال هشتاد و هشت هم تمام شد. ذوق کردیم. خیلی خندیدیم و خیلی خیلی گریستیم. خیلی شاد بودیم و خیلی خیلی بغض داشتیم. خیلی ها ماندند کنارمان و بیش تر از آنچه گمان می کردیم از پیش ما رفتند. آرام شدیم و کمی بیشتر از آن نگران و و پر استرس ...
سال هشتاد و هشت تمام شد. اولش خوب بود، کمی بعد عالی بود. به اندازه تمام عمر عالی بود. بعد ترش دلهره آور شد و رفته رفته ترسناک. بخش هاییش اسلشر بود و بعد کمی آرام تر شد. شوک هایی وارد می شد اما دیگر جانی نمانده بود. گاهی از داخل مازوخیست غلبه می کرد و دستانمان جگرمان را روی داریه می ریخت. گاهی هم همه اعضا متحد می شدند و عضو ناقص را با جان و دل حفظ می کردند.

سال هشتاد و هشت باقی خواهد ماند. مثل خیلی سالهای دیگر
سال هشتاد و هشت باقی نخواهد ماند . مثل خیلی سالهای دیگر
یا کمی باقی باقی خواهد ماند
کمی باقی نخواهد ماند

 و هرگز فراموش نمی شود.ماندگار می شود


..........................................
پ.ن : برای پا نویس حرف زیاد دارم. حاشیه ها همیشه پر رنگ تر از متن اند و این گاهی خوب است و گاهی بد ، یا گاهی...
پ.ن: نسبی است. شادی ، درد ، رنج ، امید ، اعتقاد ، تلاش و هر امر دیگر . یک چیز مطلق است. بی برو برگرد... ریشه اش«حب» است. حالا هر چه می خواهی آن را با تمام صفت ها و قید ها و پسوند ها و پیشوند ها و مصدر ساز ها و ... نسبی اش کن.
پ.ن:" تکرار تلخ است. اما گند نیست. فاصله اندکی توبه ها خیلی لذت بخش است خیلی...* "
پ.ن: به همه دوستان ام سلام می کنم و از همین جنس ناب و خالصی که در اختیار من است به همه شان ارزانی می کنم. باشد تا تمام راست ها و دروغ ها و کمی راست ها و کمی دروغ ها را با اندکی شادی و لختی امید و با رنجی کمتر طی کنند


*: توضیحات ندارد. سقف شرایط کوتاه است.
ارادت..

اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

روایت یک روز معمولی یا کمی معمولی


باید این کابوس را تمام کرد. اصلن تمام کابوس ها را تمام کرد. نمی دانم چه طور ولی بالاخره راهی دارد دیگر.
صبح که از خواب بیدار می شوم، بی صبحانه و به زور عزیز ترینم با یک چای خشک و خالی تا بیرون زدن از خانه  و دوباره زنگ زدن به بهانه جا ماندن موبایل، شال گردن ، ساعت ،کوله پشتی! و هزار تا چیزی که من باید همراه داشته باشم تا برسم سر کوچه بعد و بخواهم اولین سیگار روز را بگیرانم ، زمان زیادی نمی گذرد. اما درد زیادی است  وقتی فندک ات را در جیب آن یکی  شلوار-ات  جا گذاشته باشی . نکته ایجاست که نمی توانی بروی زنگ را بزنی و بگویی : «بی زحمت آن فندک مرا از جیب ام بده».باید بروی و کفش ها را بکنی و بروی داخل.
می پرسد: چی شده؟ دوباره چی جا گذاشتی؟
من من می کنم و می گویم: ام... نمی دونم... چیز ... آها ... پیدا شد...
و او هم می فهمد چه چیز جا مانده بود... آرام می رود و می گوید: پشت سرت در را ببند!

و ناراحت می شود.
.

می رسم محل کار- ام که فقط به یک بهانه در آن جا تاب می آورم. اینکه گمان می کنم آمده ام سربازی در بدترین جای ایران با بدترین فرماندهان ارتش و چه میدانم با بیشترین تحقیر ها... و یا فکر می کنم که آمده ام اینجا تا درس صبر بگیرم... اما فایده ای
ندارد... دراین چهار ماه به اندازه تمام عمر-ام افسرده شده ام (این واقعی است... بی اغراق) گمان کنم مدت زیادی طول بکشد تا به حالت عادی بازگردم...
به بهانه آنتن ندادن موبایل از در می زنم بیرون... کوچه های اطراف را گز می کنم .. هی به آسمان نگاه می کنم و زورکی لبخند می زنم و می گویم: عجب هوای دلی! و بعد به کوهها نگاه می کنم و تخیل.... سیگار-ام تمام می شود. باز می گردم به داخل اتاق - ام ، در نهایت بی - چاره گی... .  به هر حال از بین انتخاب های مختلف تصمیم گرفتم این جا کار کنم... همه این حماقت را تقبیح می کنند اما ...

و من ناراحت هستم ...

.
ساعت 16 که می رسد،  انگار رها شده ام . با ذوق می آیم . کارت را جلوی دستگاه می گیرم. شیرین ترین آلارم زندگی نواخته می شود و من آزاد می شوم. به خیابان می آیم. به پاس شادی سیگاری روشن می کنم و راه می روم به قدری که به جایی برسم که بشود از آن محدوده ،با تاکسی ، اتوبوسی و یا چیزی فرار کرد.
تا می آیم تصمیم بگیرم به راننده بگویم کجا می روم. می بینم جایی ندارم... فکر می کنم... بیشتر فکر می کنم.... بیشتر بیشتر فکر می کنم...اما جایی به ذهن ام نمی رسد... در همین اوضاع تلفن همراه زنگ می خورد... بدون اینکه ببینم چه کسی است خوشحال می شوم....
خوش بینانه ترین حالت اش دوستی است که لا اقل از درکنار او بودن آزار نمی بینم. پیدا می کنیم همدیگر را. یا در دفتر یا در یک جای دیگر.. این مهم است که تنها نیستم.
حرف که می زنیم او هم شاید حس مشابهی داشته باشد و فقط او از من موفق تر است. چون اگر کسی به من زنگ نزند ، من به کسی زنگ نمی زنم...آنقدر پیاده می روم تا فکری به ذهن ام برسد... تا وقتی کنار خیابان تقاضای تاکسی می کنم ... هنگ نکنم که بگویم کجا می روم.. که راننده بگوید... دی ی ی ی و و و ون ن ن ه ه ه  درست مثل اکثر اوقات....
آ[ر سر هم می روم به تراس دوست داشتنی ام... چای می خورم و یک ساعت به ساختمان ها بی قواره ایران شهر نگان می کنم....
شاید سری به دفتر مجله یا دفتر آیینه بزنم.آنجا کارهایم تلنبار شده اند روی هم. باید مطالب شماره بعد را جم و جور کنیم و یا مطالب را ویرایش کنم و یا برای مطالب عکس پیدا کنم و یا هزارتا کار دیگر.... و یا طرحی ، پروپوزالی چیزی برای شاهرخ بنویسم ...شاید به محمد رضا زنگ بزنم، شاید وحید و یا دیگری... و اکثر اوقات هم نمی زنم...
 آرام آرام می روم سمت خانه ...

خسته می شوم


وقتی می رسم اولین سوال مقوله مهم شام است که عزیز ترین -ام می پرسد.
یا آری یا خیر... که تقریبن همیشه خیر است و او شروع می کند به نق زدن که من این همه زحمت کشیده ام و ...
به اتاق می روم . قبل از اینکه وارد شوم ، کنار میز تلفن فندک آبی بیک کوچک می بینم. که حتمن بانو از جایی، چه میدانم روی زمین، کنار میز، یا هنگام شستشو در جیبی چیزی یافته است. آرام مشت ام را جلو می برم . در میان دست پنهان اش می کنم و
می گذارمش در جیب - ام . او از عمد آن را جلوی چشم می گذارد که بگوید : «عزیزم من بی شعور نیستم!»
و من با این همه تاکیدی که می کند خودم را به کوچه علی چپ می زنم. نه بدین معنی که او نمی فهمد...

خجالت می کشم...

لختی بازی می کنم با کتاب هایم و چند ورقی مختصر....
موبایل را به شارژ می زنم. آخریم پیامک را می خوانم و بعضی هاشان ، پاسخ می دهم
عزیز ترین ام درک و شعورش بیش از این هاست که در این حال مزاحم ام شود. آرام می آید میوه می گذارد و می پرسد: چیزی نمی خواهی؟
می گویم : نه ! ممنون
می گوید: صبح کی بیدار می شوی؟
می گویم : 6.30

شب بخیر
پنجره را ببند سرما نخوری

شب بخیر
چشم...

ارادت..


...(شادی ها یم را می گذارم برای روز مبادا
به امید روز میادا ...
اما صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا ندارد)

در همین افکار ... می ... خو ا...بم...