اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

قراره پنج شنبه رو که کمی خلوت ترم هزار تا کار عقب افتاده بکنم، اما خوب مث همیشه دقیقن هزار تا کار دیگه می کنم

اینکه خودم هم دوست دارم خودم رو غافلگیر کنم جای بسی شگفتی است. به هر حال با یک دوستی می رویم یک جایی از این شهر که من می میرم برای سکوتش.

خیلی نمی توانیم بشینیم. دیر شده است. کسی منتظرمان است.راه می افتیم از پس کوچه های ولنجک به سمت تجریش تا الهیه و جوری که از رو به روی بولینگ در بیاییم.

ولی ترافیک چیزی نیست که به این سادگی گول ما را بخورد. کلی دیر می رسیم. تلفن زنگ می زند. کسی حرف می زند که شاید بیش تر از پنج سال است که ندیدمش.

مرتضی.

مرتضی سالهای دور

دلم یک هو تنگ می شود برای آن روزها . که چه کارها و چه روزها و چه ها و چه ها...

.

از دارینوش یک کاست می خرد این دوست ما . «نهانخانه دل» بیژن بیژنی. گوش می کنیم.

میدان ولیعصر مرتضی را میبینم

یک دنیای خاک گرفته جلوی مغزم رژه می رود. چون حرفی ندارم برای ترسیم آن دنیا، فقط حرف بی خود می زنیم و الکی یاد بچه ها و خاطره های مثلن با مزه می کنیم...

چه فایده وقتی دیگر دستمان نمی رسد بهشان...

شاید فایده اش همین باشد که لا اقل می دانیم که روزهایی بوده است که بهتر از امروز و فردا بوده است.

می شود مدتی هر چند کوتاه با آنها خوش بود

هیچ نظری موجود نیست: