اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

ناگهان تاریک... اما ...


... بودن بی بیم به مانند زیستن در دشتی پهناور است که تا چشم کار می کند نه درختی است و نه آنشفشانی و نه خانه ای و کاشانه ای.

از آب روان وآواز پرندگان روی بید های مجنون هم خبری نیست.

کمی که اطراق کنی از بی اتفاقی خسته می شوی و در پی حادثه می گردی.

پس بدان که شک و آشوب ذهنی چیزی به سادگی واژه هایش نیست که کوتاه باشد و چشم نواز. غلیانی دارد در پی خویش که کاه را کوه می کند و دشت را دره...

دستاویز خوبی نیست اما بی آن صاف و یله رفتن هم به معنا ست و به قول آنکه گقت: گذرگاه خوبی است و منزلگاهی نه درست

سخن از شک و یقین نیست. سخن از دردی بزرگ به نام زندگی است که چون مازخویست ها چنبره زده ایم بر رویش و نمی خواهم درنگی رهایمان سازد.

غمی نیست. فقط فراموش نکنیم که عمر همان روزهایی است که ناگهان کسوف می شود. بی آنکه ازقبل از منجمان و اخبارشان خبری باشد...

ناگهان همه چیز تاریک می شود و یک چیز باقی می ماند...


(رساله فرش)

۶ نظر:

eli imanipoor گفت...

بودن بی بیم،بودن نیست که فریاد وحشتناک نبودن است که همه عظمت عجیب بودن در این بیم است ..تمام قداستش ..تمام نورش..که بیم است که رنگ عجیب عینیت و واقعیت را بر کران بیکران حضور ما پراکنده میکند..طیف رنگی که هر پرتو اش شکن ذره ای نور است در نگاه ما در باور ما در تجربه ما در لمس دستهای ظریف زندگی.. که دشت وقتی دشت است که درختی باشد و آتشفشانی ..آب روانی و گیسهای رها بید مجنونی..ورنه دشت تکه خاکی تفتیده است بی آرزوئی..بی امیدی.. بی بوسه ای از باران و بی غزلی از نیاز سبز درخت
واژه ها مهجورند..ناتوانند..عقیم اند و بی باور ..این روزها هیچ چیز را واژه ها ظرفیت بیان ندارند ..شک و آشوب ذهنی و گنگی واژه ها!!!ساده تر از این ها هم این روزها تبین نمی شود چه برسد به این دردهای بزرگ بزرگ بزرگ
درد بزرگ ما اگرچه زندگیست اما سرمایه بزرگ ما همین زندگیست ..دردی که عروجمان میدهد حتی اگر مازوخیست است این درد..اما مرا روشن میکند که به آتش بکشم تمام قیدهایم را بندهایم را که رها شوم
ناگهان همه چیز تاریک میشود تاریک و یک چیز باقی میماند:دلفریبی ستاره ای در بیکرانترین کران نگاهت
باقی میماند غزلی که ننوشته متاثرت میکند
و ناگهان تنها یک چیز باقی میماند
روشنای ناب و مقدس دستهای خدا در میان انگشتان تکیده تنهایی ات

هفت آسمان گفت...

شاید حق با شما باشه برادر !
شاید آدم زندگیش که وارد یه مرحله جدی تر می شه دچار بهت می شه و شاید هم کمی حوصلش کم بشه

شما دعا بفرمایید .

تب وتاب گفت...

خوبه که زندگی دغدغه مند باشه اما گاهی واردمی شی ولی توان خروج
رو نداری و همون جا با کلی درد باقی میمونی

من دلم سخت گرفته ست از این مهانخانه مهمان کش روزش تاریک
به همین دلیله که گفتم حوصله شرح قصه نیست!!!!

تب وتاب گفت...

راستی ممنون که سر زدین مطمئنم نظراتتون حتما واسم سازنده هستن

تب وتاب گفت...

راستی ممنون که سر زدین مطمئنم نظراتتون حتما واسم سازنده هستن

هفت آسمان گفت...

گفتم شاید دیگه ، شایدم این تنها یه بهانه باشه برای توجیه تنبلی (:

اینم بگم که زندگی همه یه روز وارد مرحله جدی می شود حتی شما برادر گرامی !!