اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپید

صبحِ کاذب

در بورانِ پاکیزه‌ی قطبی.

و تکبیرِ پُرغریوِ قافله

که: «رسیدیم آنک چراغ و آتشِ مقصد!»



ــ گرگ‌ها

بی‌قرار از خُمارِ خون

حلقه بر بارافکنِ قافله تنگ می‌کنند

و از سرخوشی

دندان به گوش و گردنِ یکدیگر می‌فشرند.



«ــ هان!

چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌اید؟»





و بر سفره‌ی قطبی

قافله‌ی مُردگان

نمازِ استجابت را آماده می‌شود

شاد از آن که سرانجام به مقصد رسیده است





برنامه ریزی دقیق یک روز نیمه تعطیل

قراره پنج شنبه رو که کمی خلوت ترم هزار تا کار عقب افتاده بکنم، اما خوب مث همیشه دقیقن هزار تا کار دیگه می کنم

اینکه خودم هم دوست دارم خودم رو غافلگیر کنم جای بسی شگفتی است. به هر حال با یک دوستی می رویم یک جایی از این شهر که من می میرم برای سکوتش.

خیلی نمی توانیم بشینیم. دیر شده است. کسی منتظرمان است.راه می افتیم از پس کوچه های ولنجک به سمت تجریش تا الهیه و جوری که از رو به روی بولینگ در بیاییم.

ولی ترافیک چیزی نیست که به این سادگی گول ما را بخورد. کلی دیر می رسیم. تلفن زنگ می زند. کسی حرف می زند که شاید بیش تر از پنج سال است که ندیدمش.

مرتضی.

مرتضی سالهای دور

دلم یک هو تنگ می شود برای آن روزها . که چه کارها و چه روزها و چه ها و چه ها...

.

از دارینوش یک کاست می خرد این دوست ما . «نهانخانه دل» بیژن بیژنی. گوش می کنیم.

میدان ولیعصر مرتضی را میبینم

یک دنیای خاک گرفته جلوی مغزم رژه می رود. چون حرفی ندارم برای ترسیم آن دنیا، فقط حرف بی خود می زنیم و الکی یاد بچه ها و خاطره های مثلن با مزه می کنیم...

چه فایده وقتی دیگر دستمان نمی رسد بهشان...

شاید فایده اش همین باشد که لا اقل می دانیم که روزهایی بوده است که بهتر از امروز و فردا بوده است.

می شود مدتی هر چند کوتاه با آنها خوش بود
قراره پنج شنبه رو که کمی خلوت ترم هزار تا کار عقب افتاده بکنم، اما خوب مث همیشه دقیقن هزار تا کار دیگه می کنم

اینکه خودم هم دوست دارم خودم رو غافلگیر کنم جای بسی شگفتی است. به هر حال با یک دوستی می رویم یک جایی از این شهر که من می میرم برای سکوتش.

خیلی نمی توانیم بشینیم. دیر شده است. کسی منتظرمان است.راه می افتیم از پس کوچه های ولنجک به سمت تجریش تا الهیه و جوری که از رو به روی بولینگ در بیاییم.

ولی ترافیک چیزی نیست که به این سادگی گول ما را بخورد. کلی دیر می رسیم. تلفن زنگ می زند. کسی حرف می زند که شاید بیش تر از پنج سال است که ندیدمش.

مرتضی.

مرتضی سالهای دور

دلم یک هو تنگ می شود برای آن روزها . که چه کارها و چه روزها و چه ها و چه ها...

.

از دارینوش یک کاست می خرد این دوست ما . «نهانخانه دل» بیژن بیژنی. گوش می کنیم.

میدان ولیعصر مرتضی را میبینم

یک دنیای خاک گرفته جلوی مغزم رژه می رود. چون حرفی ندارم برای ترسیم آن دنیا، فقط حرف بی خود می زنیم و الکی یاد بچه ها و خاطره های مثلن با مزه می کنیم...

چه فایده وقتی دیگر دستمان نمی رسد بهشان...

شاید فایده اش همین باشد که لا اقل می دانیم که روزهایی بوده است که بهتر از امروز و فردا بوده است.

می شود مدتی هر چند کوتاه با آنها خوش بود

اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

من ... . پس می جنگم



  کسی که جنگ جو است باید هموراه در حال جنگ باشد،
     زیرا که زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد.



فـردریـش نـیــــچه

..................................................

پ.ن: سایت آپلود عکس بلاگ اسپات را زدند دوستان سایبری ما ترکوندن. عکس ها و لوگوی من بالا نمی یاد!!
حالا هی بیایم از آرامش و اعتدال بحرفیم.

اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

ناگهان تاریک... اما ...


... بودن بی بیم به مانند زیستن در دشتی پهناور است که تا چشم کار می کند نه درختی است و نه آنشفشانی و نه خانه ای و کاشانه ای.

از آب روان وآواز پرندگان روی بید های مجنون هم خبری نیست.

کمی که اطراق کنی از بی اتفاقی خسته می شوی و در پی حادثه می گردی.

پس بدان که شک و آشوب ذهنی چیزی به سادگی واژه هایش نیست که کوتاه باشد و چشم نواز. غلیانی دارد در پی خویش که کاه را کوه می کند و دشت را دره...

دستاویز خوبی نیست اما بی آن صاف و یله رفتن هم به معنا ست و به قول آنکه گقت: گذرگاه خوبی است و منزلگاهی نه درست

سخن از شک و یقین نیست. سخن از دردی بزرگ به نام زندگی است که چون مازخویست ها چنبره زده ایم بر رویش و نمی خواهم درنگی رهایمان سازد.

غمی نیست. فقط فراموش نکنیم که عمر همان روزهایی است که ناگهان کسوف می شود. بی آنکه ازقبل از منجمان و اخبارشان خبری باشد...

ناگهان همه چیز تاریک می شود و یک چیز باقی می ماند...


(رساله فرش)

بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

شبی که لعنت از مهتاب می بارید









بذار بهت بگم...من صبح که پا میشم...دلم می خواد کسی باهام حرف نزنه. می خوام از خونه که می رم بیرون، کسی منتظرم نباشه برگردم.دل کسی واسم تنگ نشه.کسی منو نخواد...می خوام تنها باشم،مرتضی...من نباید زنت می شدم. بچه بودم.اشتباه کردم. دو روز دیگه پا می شم،نگاه می کنم می بینم پیر شدم،دستام خالیه ، هیچی ندارم از خودم.اگه ولم نکنی برم دلم می پوسه اینجا،مرتضی


مینا(ترانه علیدوستی)
دیالوگ فیلم کنعان

............................
پ.ن: کنعان.... گلستان می شود.... و ما یک ریز و پی در پی میان همین «باد» و «مباد» های واهی نشسته ایم ...
که چی ؟ که امید خوب است و نومید شیطان است...

بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو






    مبــاد کــز در میــخـــانه روی بــرتـــابـی

                 تــو تـــاب تـوبــه نـداری به اشتـبــاه مــرو




روزهایی نه از سر تکرار، تکرار در تکرار





روزها
روزها پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی
.
گاهی، فنجانی
روی کاشی می افتد
حواس ما را پرت می کند



بهمن ۱۵، ۱۳۸۸

چهــار شنــبـه هــا و کار دستی این هفته








چهار شنبه ها حدود ساعت 5.30 تا 6 چند مدتی است که با تعدادی از رفقای قدیمی و جدید در کافه ای در یکی از گوشه های شلوغ این شهر می نشینیم و کتاب می خوانیم و حرف می زنیم و دعوا می کنیم.
اگر توضیحی بخواهید بحث ها حول و حوش فلسفه و علوم اجتماعی بیشتر می گردد و مباحث مطروحه در این دو بخش بیشتر می گنجد. تا به امروز فهمیده ام که اکثر بچه ها بیشتر جنبه روش شناسی های متفاوتی دارند و هر که با زاویه دید خود وقتی به بحث می نشیند معمولن بحث ها بالا می گیرد و این می شود که یک هو می بینیم یه جماعتی از سر هر میزی برگشته اند و یا با ناراحتی و یا با تمسخر و بیشتر از سر تعجب دارند و ما نگاه می کنند. کمی شرمندگی مان را با چشمانمان نشان می دهیم و زمان زیادی چون 5 تا 7 دقیقه با توناژ صدای پایین حرف می زنیم اما می فهمیم که اینطوری که نمی شود دعوا کرد و دوباره روز از نو و سر و صدای ما از سر نو...
.
بحث امروز ام راجع به این گروه نیست که البته می نویسم درباره اش در آینده.
داشتم می آمدم سمت مکان جلسه اما ترافیک آنقدر نابود کننده بود که من چیزی حدود یک ساعت بلکه ام بیشتر دیر آمدم. آنقدر هم خیس بودم که با ورود به کافه و گرمای آنجا کلافه شدم.
بحث هم داشت در خصوص خیر و شر و این مسائل در اوج خود ادامه می یافت و من هم هاج واج نگاه گوش می دادم که یکی از بچه ها دست به خلاقیتی عجیب زد .
به استقبال این خلاقیت رفتم و گفتم بد نیست شما هم در جریان باشید
.
ترکیب بیسکویت ملی ساقه طلایی و سس مایونز به همراه سس گوجه فرنگی، اوت پوت و نتیجه این جلسه بود.
تکه اول این خلاقیت را که خوردم تا چند ثانیه هنگ کردم، خون به مغزم نرسید اما بعدش لذتی عجیب و قابل توجه را احساس کردم
.
خواستم بگم اینجوری می شود که یکی می شود مبدع و مبتکر و مخترع...
و کشف کردم که اساسن ترکیب های غذایی که امروز با میل می خوریم ماحصل همین جلسات پیچیده بوده است.
به همین سادگی عصرانه ای جدید ابداع شد
شما را برای امتحان آن دعوت می کنم...