آذر ۱۷، ۱۳۸۸
re-change. not for me
پس متن میثم رو میذارم اینجا:
وضع ِ من در مقابل ِ حقیقت مثل ِ وضع ِ موسا ست در برابر ِ دریا. گاهی عصایی ـ تکیهگاهی ـ به دستام میرسد، آن قدر قدرتمند که میتواند آب را کنار بزند، چنان که من بدونِ ذرهای خیس شدن قدم در دریا بگذارم، همه چیز را بفهمم، از دشوارترین مسیرها رد بشوم، و در هر سمتی که اراده کنم راهی پیش ِ رو ببینم. آن وقت، فرق ِ من با موسا این است که من فرعونهایی درونام دارم، و گویا به همین دلیل آب وسوسه میشود که مرا در بر بگیرد و از آن ایستادنِ عجیب و منظّم طفره برود و سر ِ جایاش برگردد. و خُب، ردخور ندارد که غرق میشوم. هیچوقت دریا و عصا وقتی من موسا باشم حوصلهیِ یک دست اعجاز ِ کامل و شکافته ماندنِ درستـدرمان را نداشتهاند. پس این میشود: آب کنار میرود، من گول میخورم، و سپس غرق میشوم.
آبان ۱۹، ۱۳۸۸
روزهایی که دیدنی نیست
it has three words.
but the poet has scratched them out.
You can not read "lost"; only feel it.
Memories of a geisha / Rob Marshall
چیو: توی معبد، یه شعری هست بهنام "گمشده" که روی سنگ حک شده.
سهتا عبارت داره.
ولی شاعرش اونا رو از بین برده.
نمیتونی "گمشده" رو بخونی؛ فقط میتونی احساسش کنی.
خاطرات یک گیشا / راب مارشال
...................................
پ.ن: خیلی چیز ها هست که نمیشه ،نمی شه دید، نمیشه راجع بهش حرف زد، رفته یه گوشه دلت و داره کم کم همه جا رو می گیره
این چیزا رو فقط می شه حس کرد و راجع بهش فقط سکوت کرد
.پ.ن: راجع به پست قبل هم خوشحالم که همه فهمیدن من یه «امیدوار بالفطره ام»... ماجرای منم شبیه همون گدا هست که نون خشک رو میزد تو آب جوی (جوب) و می گفت شکر خدا.... باقیش هم خودتون می دونین دیگه
آخر دنیاها
برای آدم درست کردن دو نفر لازمه،
برای مردن یک نفر.
دنیا اینجوری به آخر میرسه.
گور به گور/ویلیام فاکنر/نجف دریابندری
آبان ۰۶، ۱۳۸۸
« در باب تناقض و مولفه ـ ی زیستن »
بی رمق ترینِ لحظه های زندگی فرا می رسند و من کماکان یک امیدوارِ بالفطره ام.
قضاوتی نمی کنم؛ در مورد انسانهایی که دیر یا زود متولد می شوند و امروز و فردا می میرند، که قضاوت کار ضعیفانِ بنی بشری چون من نیست.
همان به که بگذارم هر کس در تنهایِ خودش زندگی کند و در تنهایِ خودش روزها سپری کند و در تنهاییِ خودش بمیرد.
هر که به شما گفت تنها نیست بدانید دروغ می گوید ، چرا که اساسا انسان تنها خلق شده است و تنها می میرد.
و تنها یک« دوست » دارد که می داند دوری از او چون دوری زمین از خورشید است و این دوری عینِ نابودی و تباهی است.
پس هر که گفت تنهایم بدان که بزرگترینِ دروغ حیات بشری را شنیده اید ، چرا که محال است کسی تنها باشد ،
مادامی که او هست...
و او مادام هست و خواهد بود.
در یک نگاه همه دروغ می گویند ، چه آنها که با هم اند و چه آنها که تنهایند. چرا که هر دو گروه نفهمیده اند که تنهایی چیست و با هم بودن به چه معنا.
هر که گفت تنهایم بدان که او با همه است و هر که گفت با همه ام تنهایِ تنهاست.
درکِ واژه و مفهومی چون «فردیت» و «جمعیت» کارِ بشری نیست.
آدمی ، چونان درختی است که اگر برگ و بارش باشد شادمان و اگر خزان بیند گریزان است و مغموم .
و اساسا کیست که جز این باشد .!؟
.
باری ! فتحِ قله ها توشه می خواهد و در این هدف باید همه چیز را زمین نهاد
فتحِ قله ها آدمی می خواهد که نه خود پندارد که تنهاست و نه دیگران او را تنها یابند
فتحِ قله ها آدمی می خواهد که نه خود بداند که با جمع است و نه دیگران او را غیر از این بدانند.
.
فتحِ قله ها صعود می خواهد به منزلگاهی دهشتناک که آسمانش تاریک و زمین اش خوفناک است.
فتحِ آسمان نردبانی لغزان می خواهد که اطمینانی به آن نباشد و دلگرمی در سراسر آن رخ ندهد.
فتحِ قله ها سقوط می خواهد به ماوایی که در ناخود آگاهش مملو از امید باشد و آسمانش روشن و زمین اش محکم.
فتح آسمان نردبانی می خواهد که گام های استوار را تاب بیاورد و سخت و استوار هیچ شکی را در خود جای ندهد.
فتح قله های آسودگی می خواهد از همه چیز و جان کندن می خواهد از همه چیز!
.
آدمی زاده ـ یِ ترس است و آدمی زاده ـ ی ِامید است.
چه سان که فردا ها وحشتناک تر از امروزند و امروز اندوهگین تر از فردا.
چه سان که فردا ها آبی و زیبایند و امروز را لبخندِ امیدی است بهتر از فردا.
.
هر چه به مرگ نزدیک می شوی از زندگی دورتر می شوی
و هر چه به مرگ نزدیک می شوی زندگی را بهتر لمس میکنی
نه آن زندگی گذشته، بلکه حیاتی در پیش رو !
.
و همین رفت و آمدها دلیلی است برای اینکه بدانی هیچ چیزِ بیهوده نیست و
همین آمد و شد ها سببی است برای «پوچیِ هدفمند» و بی پایانی که از پسِ هر چیز مرگ است و از پسِ هر مرگ زندگی.
.
درست به مردی ماند که در لذت دو چیز گرفتار است سیگار بعد از چای تلخ و چای تلخِ بعد از سیگار...
و تا ابدالعمر این رخوت ادامه دارد و مرد در این رخوت لذتی می بیند بی حصر
.
و دنیاست گذرگاهی که بی شک منزلگاه بسیاری شده است از برای یافتنِ آسمانی آبی و نردبانی استوار،
که چه مضحک است تدقیق در این مفهوم موقت و زودگذر
.
«رهایی» است غایت و پندار همه چیز و همه کس!
نه این است آیا؟
رهایی؛ نهایتِ همه چیز است برای «اسارتی» که آرزویش را داریم
چه کس ناراحت آزادی است؟ آنکه آزاد نیست و چه کس شیفته اسارت است؟ آنکه یله بوده است و...
« عشق»، به درستی، تمرینِ فرار از آزادی به اسارت است.
و همه گان در جستجویِ عشق اند و همه گان شیفته اسارت. اسارتی که برایشان معنای تمام و کمال آزادی است.
زمینی که همه را آزاد گذاشته است معشوقی دارد به وسعتی بی بدیل .
زمینی که لحظه لحظه از عمرش را در گلوی این «زمان ِ» خونخوار و پلید می ریزد تا به اسارتی برسد که در تمام اعصار در جستجویِ آن بوده است.
و مردمان زمینی نیز اینگونه اند؟
آیا نه اینست که می گویم؟
آیا آدمی در جستجوی بند و زنجیر و اسارت نیست؟
آیا آدمی نمی خواهد همان دوستی را که به او آزادی بخشیده است یافت کند و عاجزانه از او تقاضای مرگ و اسارت کند.
.
و من خسته ام !
از تمام «دویٌیت» هایی که مرا در میان این جنگلِ واژگون رها ساخته است خسته ام
دلم اسارتی می خواهد بی قید. بی بند .
دلم اسارتی می خواهد در خلایی از وجودِ بی وجودِ صاحبِ آزادی ها...
.
هر که گوید آزاد است دروغ بزرگِ دیگری گفته است و هر که بگوید در اسارت است متقلبی بزرگ است.
تا چه مدت زمانی باید در میان این خور و خواب و این افیون و این «پوچیِ هدفمندِ بدون مرز » زیست؛ بی آنکه دغدغه ای نداشت از برای فردایی ... که ... یا بهتر... که یا بدتر... .
.
گویند کوچکترین ذره کشف شده در خلقت این جهانی ذره نیست ، بل تحرک است و پویایی و آنقدر ظریف و بدیل است که
نه ـ دیده شود... که حس است؛ که ما را به خود وا می دارد.
اساس ِخلقتی که نهایتش ذره ای هم نیست چگونه می تواند نردبانی استوار باشد از برای آدمیانی که گام هایِ بلند در سر دارند و زیستنی آرام... ؟!
مناقشه می کنم!
موج مگر چیست جز جمعی از قطره ها در کنار ِهم. نه ـ آیا موجی که صخره ها می شکافد آبهای در کنار هم اند؟
اشتباه همین جاست!
این تحرک است که دشمن« سکون» است و سکون ، ساحل را به تباهی می برد و همه چیز را تهی می سازد.
.
دیگر بس است!
یاوه گویی از زمانی که از دست رفته است و فردایی که ندیده و نشناخته نباید عاشقش شد. که عشق حکایت آگاهی و «معرفت» است.
باید« حال» را غتیمتی دانست از برای کسب همان دانشِ فردایی.
.
همه چیز خلاصه می شود در «دویٌیت»ـ ی که کشف آن سرٌی است پوشیده بر همگان و غلت خوردن در این تناقض ، تنها یک چیز با خود به همراه دارد. اتهامی که تنها جوابش «لبخند» است.
.
هی« فلانی»!
برای این اندک عمرِ بر جای مانده اندیشیده ای؟
ای که فردا روز نه ـ برای «خزعبلاتِ روزمرگی»، بل برای «بیهوده زیستن» زانوی غم در آغوش می گیری؛ چه کرده ای برای نزدیکی به اسارت ؟!
ای که تنها شعارت « آزادی» است؟ آزادی را تا کجا یدک خواهی کشید؟
.
فردا روزِ دیگری است به نکبت و سیاهی همین شب
فردا شبی دیگر است به روشنایی و سپیدی همین روز
.
و «زیستن» ادامه خواهد داشت...
به همین سادگی...
.
.........................................
پ.ن : نظرات این پست اهمیت بیشتری دارند. اگر خوانده شد، منتظر نظراتتون هستم
آبان ۰۳، ۱۳۸۸
و دوباره شروع مي كنيم ...
خوب هر چه در خصوص نمايشگاه مطبوعات و ميزان حال به هم زن بودنش در اين دوره بگويم كم است.
اتفاقات خوبي درش نيفتاد و نمي افتد.
و همچنين حواشي مشهودي كه بيشتر از متن چشمتان را مي گيرد.
شايد بهترين اتفاق اين دوره، انتشار هفته نامه رودكي بود كه باز هم يه سري ازآدم ها رو دور هم جمع كرده و خيلي خاطرات خوبي رو واسم ياد آور شده.
.
غافل نشيد ازش كه مطالب خوبي هم داخلش وجود داره و فك كنم خوشتون بياد :دي
.
پرونده اين شماره راجع به استاد بزرگ هيچكاك هستش و از دن چاون، امير مهدي حقيقت و توماس هاردي هم مي تونين چيزايي توش بخونين و صد البته باب بزرگ و تئاتر رومولوس كبير و ...
.
نمايشگاه ، طبقه دوم غرفه رودكي...
معمولن هستند بچه ها و هستم من.. حوالي 5 عصر به بعد
.
اومدين هستيم در خدمتتون.
و اينكه روي كيوسك هم پيداش مي كنين
.
فعلن همين!
ارادت..
.......................................
پ.ن: يك دوستي با نام (...) حدود يك ماه پيش پيام خصوصي گذاشته بود برايم در بلاگفا. خواستم جواب ايشون رو بدم ولي دسترسي نداشتم به آدرسي... اگه مخاطب اينجا هم هستن يه آدرسي بدن به بنده كه پاسخشون رو ارسال كنم
مهر ۲۷، ۱۳۸۸
یک دعای ساده و مکتب ملال
خدایا:
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان...
اضطراب های بزرگ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن...
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش...و دردهای عزیز بر جانم ریز!
( دکترعلی شریعتی)
...........................................................