139..
رفت حاجي به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتيم و همان جا مانديم...
==========================
پ.ن:
مهاجردل به ماندن سپرده است و حيات
دنيا را سفري مي بيند كوتاه،
از مبدا تولد تا مقصد مرگ
و اينچنين به حقيقت عالم نزديك تر است
آقا مرتضي آويني
آذر ۲۸، ۱۳۸۶
139..
چيزي سپيد به اسم مرگ
خطي سياه به ياد اميد...
.
رد سفيد ديوار را مي گيرم و به سمت درهايي كه اغوش مرگ را در بر گرفته اند،ميروم
اينجا همه سفيد پوشيده اند و گاها آبي آسماني . رنگهايي كه تلاطم آرامش اند و شادي،اما همه چيز رنگ و بوي مرگ را دارد
دوستي عزيز ميگويد بنويس،از شادي بنويس و كم از رنج و درد غربت ،اما چه كنم كه سلب ميشود قدرت افكاري كه به شادي ام بكشاند از روحي خسته ،آزرده،نحيف و ...
.
نوري زرد و بويي عجيب كه احساس ميكني چه پاكيزه است،اما پس از مدتي حالت را بهم ميزند اين رخوت روزمرگي عادي در ميان مبتلايان به مرگ
حواست نباشد گوشت را بريده و گذاشته است كف دستت براي روز مبادا...
چه كنم كه ...
.
نه
بايد از شادي بنويسم
جالب است كه بداني اينجا سياه پوشاني كه موقتا حاضر ميشوند پيك شادي اند و خنده
گل ها را انها مي آورند و به مرده گان هنوز زنده تقديم ميكنند.سياه هم روزي سپيد ميشود اما نه به سپيدي مرگ ...
گاهي صدايي بلند ميشود از كنار انتهايي ترين دري كه هميشه بسته است.همان دري كه ديروز يك نفر را با چشماني باز به داخل بردند و امروز با چشماني بسته و با لباسي سرا سر سپيد بيرونش كشيدند.
.
نه نه ...
باور نمي كنيم
دوباره از نو مي نويسم از شادي ،از شور از اميد و از قهقه ي مستانه ي سپيد پوشان
مردي را ديدم كه مي رفت ،مي خنديد و ميرفت،و زني را كه در انتهاي دالان سپيد جايش را با او عوض كرد
زني گريان ،سياه پوش و سرخ از فرط زاري
.
نه نه
بايد از شادي بنويسم،باي كساني كه جز شادي نمي بينند،براي كساني كه اندوهشان كمتر خنديدن است و براي كساني كه اميدوارند از رحمت همان كه بندگان در پيش او عند ربهم يرزقونند..
.
ديگر خسته ام از اين همه شادي تصنعي،
قلمم درد دارد،بيمار است
زجر ميكشد و خود را به كاغذ مي چسباند
جان مشكي اش را بر روي كاغذ اشك مي ريزد
تا بسرايد خنده ي دلي دردمند را
اري قلم ديگر تاب زنده ماندن ندارد
قلم اميد وار است
قلم با اميد زنده ست و قلمي كه مصداق واقعي يا رفيق من لا رفيق له است
.
قلم اين روزها احساس ميكند همان خط سپيد كنار ديوار برايش نقشه ها دارد
يا اورا به حجله ميبرد،لباس دامادي بر تن اش ميكند
و يا او را از بلندايي به وسعت تاريكي به دشتي سراسر سپيد سقوط مي دهد
قلم زنده است تا روايت كند،تمامي مصداقهاي عشق حقيقي را كه سپيدان و سياهان روزگار
از درك انتزاعي آن عاجزند
همان انتزاعي كه با عينيتي كوچك ان را شكسته است
.
قلم زنده است تا روايت كند
================================
پ.ن:
آن كه يك عمر به شوق تو در اين كوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست
و آيا خدا تو را كافي نيست؟
چيزي سپيد به اسم مرگ
خطي سياه به ياد اميد...
.
رد سفيد ديوار را مي گيرم و به سمت درهايي كه اغوش مرگ را در بر گرفته اند،ميروم
اينجا همه سفيد پوشيده اند و گاها آبي آسماني . رنگهايي كه تلاطم آرامش اند و شادي،اما همه چيز رنگ و بوي مرگ را دارد
دوستي عزيز ميگويد بنويس،از شادي بنويس و كم از رنج و درد غربت ،اما چه كنم كه سلب ميشود قدرت افكاري كه به شادي ام بكشاند از روحي خسته ،آزرده،نحيف و ...
.
نوري زرد و بويي عجيب كه احساس ميكني چه پاكيزه است،اما پس از مدتي حالت را بهم ميزند اين رخوت روزمرگي عادي در ميان مبتلايان به مرگ
حواست نباشد گوشت را بريده و گذاشته است كف دستت براي روز مبادا...
چه كنم كه ...
.
نه
بايد از شادي بنويسم
جالب است كه بداني اينجا سياه پوشاني كه موقتا حاضر ميشوند پيك شادي اند و خنده
گل ها را انها مي آورند و به مرده گان هنوز زنده تقديم ميكنند.سياه هم روزي سپيد ميشود اما نه به سپيدي مرگ ...
گاهي صدايي بلند ميشود از كنار انتهايي ترين دري كه هميشه بسته است.همان دري كه ديروز يك نفر را با چشماني باز به داخل بردند و امروز با چشماني بسته و با لباسي سرا سر سپيد بيرونش كشيدند.
.
نه نه ...
باور نمي كنيم
دوباره از نو مي نويسم از شادي ،از شور از اميد و از قهقه ي مستانه ي سپيد پوشان
مردي را ديدم كه مي رفت ،مي خنديد و ميرفت،و زني را كه در انتهاي دالان سپيد جايش را با او عوض كرد
زني گريان ،سياه پوش و سرخ از فرط زاري
.
نه نه
بايد از شادي بنويسم،باي كساني كه جز شادي نمي بينند،براي كساني كه اندوهشان كمتر خنديدن است و براي كساني كه اميدوارند از رحمت همان كه بندگان در پيش او عند ربهم يرزقونند..
.
ديگر خسته ام از اين همه شادي تصنعي،
قلمم درد دارد،بيمار است
زجر ميكشد و خود را به كاغذ مي چسباند
جان مشكي اش را بر روي كاغذ اشك مي ريزد
تا بسرايد خنده ي دلي دردمند را
اري قلم ديگر تاب زنده ماندن ندارد
قلم اميد وار است
قلم با اميد زنده ست و قلمي كه مصداق واقعي يا رفيق من لا رفيق له است
.
قلم اين روزها احساس ميكند همان خط سپيد كنار ديوار برايش نقشه ها دارد
يا اورا به حجله ميبرد،لباس دامادي بر تن اش ميكند
و يا او را از بلندايي به وسعت تاريكي به دشتي سراسر سپيد سقوط مي دهد
قلم زنده است تا روايت كند،تمامي مصداقهاي عشق حقيقي را كه سپيدان و سياهان روزگار
از درك انتزاعي آن عاجزند
همان انتزاعي كه با عينيتي كوچك ان را شكسته است
.
قلم زنده است تا روايت كند
================================
پ.ن:
آن كه يك عمر به شوق تو در اين كوچه نشست
حال وقتي به لب پنجره مي آيي نيست
و آيا خدا تو را كافي نيست؟
آذر ۲۰، ۱۳۸۶
139..
براي متولد تير،
كه به قلبم نشست ،اما چه زود
در آوردنش،
به اميد اينكه التيام دهند جاي زخم را
اما چه نادان اند گاهي انسانها
متولد تير از قلبم
بيرون جهيد
و من خوب شدم
خوب خوب!!!!
.
ديگر زمان حركت است
ديگر زمان آن رسيده است كه آخرين حرفها را با هم ...
مدتهاست برايت چشم انتظار مانده ام...
و اين همه ،تاواني بود براي لحظه اي غفلت...
سوت قطار و صدايي كه شايد از همان بار آخر تا به امروز در گوشم باقي است،شبم را صبح ميكند
به اميد فردايي حقيقي...
با صداي سوت حقيقي تر...
و شبهاي بياياني كوپه هاي بخار زده ي ...
.
عمر رفتني است
ميرويم ،سريع مي رويم؛
به يك چشم به زدن ميرويم
براي اينكه به انتها برسيم
چه ابلهانه اشتياق به مرگ را بروز ميدهيم
و چه ساده لوحانه فريب ميخوريم از دنائت دنياي دون
.
اين درست كه زمان غزل خواني هنوز به پايان نرسيده است و
كماكان همگان شور اميد سر ميدهند
اما مدتي است درجايي زيست ميكنم كه اميد رنگ باخته است در كنار هجمه ي عظيمي از سير شدگان از زندگي
مكاني متروك
جايي طرد شده
جالب است بداني سراسر ديوارهايش سفيدند و نه سياه
تمام سطوح تميز است و پاك ونه آلوده
نور كافي نكبت زايي همه جا پوشانده است
اما مرگ به راحتي هرچه تمام از سلولي به سلول ديگر ميرود و مشتاقان را
به خط ميكند
.
وقتي عزيزي كه ديروز در كنارت بود و امروز
باشد ...
دردها بسيارند و حرفها بسي بيشتر
اما شايد ارزش عميق هركس
به اندازه ي حرفهايي باشد كه براي نگفتن دارد
چه جمله ي خوب و زيبا وپر طمطراق و فصيح و عميق و صد البته ابلهانه ايست سخن دكتر
درگذريم
كه بايد گذاشت و گذشت.
سوت قطار صدايم ميزند
فرايم ميخواند،
نغمه ي اميد برايم تداعي ميكند
.
هنوز كه هنوز است
احساس ميكنم فاصله هامان اندك است
با اينكه ديگر تو نيستي و من
آرزويي محال را به گور مي برم
===========================
پ.ن:
1.يا رفيق من لا رفيق له
2.راضيا به رضائك
3.چاووش غافله ي روشنان ((اميد))
از ظلمت رميده خبر ميدهد سحر
و چه ابلهانه مشق اميد ميكنم!!
براي متولد تير،
كه به قلبم نشست ،اما چه زود
در آوردنش،
به اميد اينكه التيام دهند جاي زخم را
اما چه نادان اند گاهي انسانها
متولد تير از قلبم
بيرون جهيد
و من خوب شدم
خوب خوب!!!!
.
ديگر زمان حركت است
ديگر زمان آن رسيده است كه آخرين حرفها را با هم ...
مدتهاست برايت چشم انتظار مانده ام...
و اين همه ،تاواني بود براي لحظه اي غفلت...
سوت قطار و صدايي كه شايد از همان بار آخر تا به امروز در گوشم باقي است،شبم را صبح ميكند
به اميد فردايي حقيقي...
با صداي سوت حقيقي تر...
و شبهاي بياياني كوپه هاي بخار زده ي ...
.
عمر رفتني است
ميرويم ،سريع مي رويم؛
به يك چشم به زدن ميرويم
براي اينكه به انتها برسيم
چه ابلهانه اشتياق به مرگ را بروز ميدهيم
و چه ساده لوحانه فريب ميخوريم از دنائت دنياي دون
.
اين درست كه زمان غزل خواني هنوز به پايان نرسيده است و
كماكان همگان شور اميد سر ميدهند
اما مدتي است درجايي زيست ميكنم كه اميد رنگ باخته است در كنار هجمه ي عظيمي از سير شدگان از زندگي
مكاني متروك
جايي طرد شده
جالب است بداني سراسر ديوارهايش سفيدند و نه سياه
تمام سطوح تميز است و پاك ونه آلوده
نور كافي نكبت زايي همه جا پوشانده است
اما مرگ به راحتي هرچه تمام از سلولي به سلول ديگر ميرود و مشتاقان را
به خط ميكند
.
وقتي عزيزي كه ديروز در كنارت بود و امروز
باشد ...
دردها بسيارند و حرفها بسي بيشتر
اما شايد ارزش عميق هركس
به اندازه ي حرفهايي باشد كه براي نگفتن دارد
چه جمله ي خوب و زيبا وپر طمطراق و فصيح و عميق و صد البته ابلهانه ايست سخن دكتر
درگذريم
كه بايد گذاشت و گذشت.
سوت قطار صدايم ميزند
فرايم ميخواند،
نغمه ي اميد برايم تداعي ميكند
.
هنوز كه هنوز است
احساس ميكنم فاصله هامان اندك است
با اينكه ديگر تو نيستي و من
آرزويي محال را به گور مي برم
===========================
پ.ن:
1.يا رفيق من لا رفيق له
2.راضيا به رضائك
3.چاووش غافله ي روشنان ((اميد))
از ظلمت رميده خبر ميدهد سحر
و چه ابلهانه مشق اميد ميكنم!!
آذر ۱۸، ۱۳۸۶
آذر ۱۱، ۱۳۸۶
رفتار من عادی است
اما نمی دانم
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
.
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
زنده یاد قیصر امین پور
.......................................
پ.ن: کسی که می ترسد،نمی اندیشد
اما نمی دانم
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا می بیند
از دور می گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا،همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال،از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر می شد بگویم
این روها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می پرستم
.
گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
صد بار در یک روز می میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است
زنده یاد قیصر امین پور
.......................................
پ.ن: کسی که می ترسد،نمی اندیشد
اشتراک در:
پستها (Atom)