شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

یک اتفاق ساده...




اولی از تلخی این روزها گفت. از فشار های عصبی ، از تولد امشب دوستی که هیچ حوصله رفتن اش را ندارد. از فردایی که باید به اجبار خانواده برود تور ترکیه و سواحل مدیترانه و اینکه چه قدر این دنیا لعنتی است ، بعد با حالتی عصبی سیگاری گیراند، پک عمیقی زد و زیر لب دوباره چیز هایی گفت...


.
دومی هیچ چیز نگفت.





...................................


پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

پ.ن: دومی هیچ چیز نگفت

۶ نظر:

ایثار گفت...

دومی کار عاقلانه ای کرده...

اُکالیپتوس گفت...

دومی کار درستی نکرد.
تو شرایط اینطوری میگم: زندگی مثل رینگ مسابقه بوکس می مونه. باید برای خلاصی مبارزه کرد.

رها گفت...

دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
از تهی کردن دل میشود افزون چه کنم؟؟؟
........
دومی رو خوب میشناسمش.سالهاست برام آشناست.
البته این اتفاق خیکی هم ساده نیست..

ناشناس گفت...

اشتباه نوشته شد. منظور خیلی هست.
چه کلمه جالبی شد..

راضيه گفت...

دومي در دلش چيزي گفته
شايد

-------------
طاعات شما هم قبول عيدتون هم مبارك !
با تاخير البته(:

هنور حس به روز كردن هفت آسمان جان نيامده من بي گناهم !

رهجو گفت...

منم بودم سكوت مي كردم!