به دیواری فولادی می ماند که سوراخ هایش بیشتر از بنایش باشد .پنجره های مشبک و تو در تویی که نور دزدکی از جای جایش عیان است.
می توانی لمس کنی نگاههای امیدوارانه اش را و درمقابل یاسی که بر چهره های در هم این سوی دیوار ماسیده است.
ساکنان این سوی دیوار با حیات بیگانه اند . در فکر« خورد و پوش و لذت آغوشی» هستند که سالیان سال آنها را کشیده است و در نهایت آنها را پشت این دیوار رها کرده است. آن سوی دیوار اما حکایی غریب تر دارد. آنها با مجاز بیگانه اند و حقیقت را به سان گندم زار های زردی که با نسیم دست به سوی تو تکان می دهند آغشته اند. رویشان نیک است و طلایی، اگر توان دیدن داشته باشی که چشم حقیقت بین را هر کس نیست. چرا که غرق شده تنها یک چیز می خواهد هوای وصل، هوای حی...
غرق شده عاشق هوای اوست. غرق شده همان زنده ای است که روزی به خیال خام زنده دل بودن بال می زد و کنون پر می دواند که گویی خدایگان آسمان و زمین است و هیچ کس جز او نیست، همان پلنگی که رو به ماه در بلندای هستی می ایستد تا چنگ بزند در ماه تمام. روزگاری خود را قله می دانست و حال خود را در تسلسلی عبث می پندارد که رهایی از آن خون می خواهد و جان می خواهد و دل شیر.که توبه می خواهد از همه فریب و سادگی و خاری.
قدما گفته اند که سرخپوست خوب سرخپوست مرده است و قدیم ها گفته بودم که دل خوب دل مرده است. یادت می آید که دوری از هوای غیر چه بلایی سر آدمی هوار می سازد. غیر ،رنگ و بالی مکار دارد ، رنگ و لعابی جاودانه دارد و دستانی ستبر که رهایی از آن کار کوچکان نیست. تنها راه رهایی از غیر، ریختن تعلقات است و سبک کرده جان و دوری از وابستگی ...
حال که معشوق ما را هفت در است و هر درش هفت هجره دارد و هر هجره هفت ارسی و هر ارسی هفت پیکر گاه و هر پیکرگاه... خاموش باید بود تا توانست از این های و هوی و هزار تو گذر کرد و در نهایت «بی چیز»دید خود را.
که این «بی چیزی» کمال دارایی است.
از دیواری حرف می زدیم که هر دو سویش زنده بودند ، اما از این «زنده» تا آن «حی» سال ها فاصله بوده و هست. آنها که آن سوی دیوار بودند جانشان را از دست اویی گرفته بودند که بی شک مرگ نداشت. «بل احیا» بودند و «عند ربهم یرزقون ».
و این سو آن کسان که تا دیروز زنده بودند و در حال زندگی، غرق در نان و آب و آزادی و در جستجوی ده کوره هایی آباد تر از خطی به خطی و از خالی به خالی می گشتند و در مواجهه با این روزگار عسس به سان آن مثل معروف گشته بودند که رو بروی تخته سنگی بزرگ در پی کشفی بزرگ تر بودند: بر تخته سنگ نگاشته شده بود: «کسی راز مرا داند، که از این سو به آن سویم بگرداند» و اینان با مشقتی عظیم و رویی خون آلود و سیاه تخته سنگ بزرگ را از این سو به آن سو می گرداندند و آن سوی سنگ راز آنان را نوشته بود و راز آنان این بود: «کسی راز مرا داند، که از این سو به آن سویم بگرداند» و همین گونه خط سیر زندگی شان رفتن و هرگز نرسیدن بود.
.
حرجی نیست که کورد بوده اند و ملالی نیست که صاحب کوی قرب ، دلی دارد وسیع و کرامتی دارد غنی.
بی نیاز مطلقی است که تنها کرم می داند و رحمت و به قول آن بزرگ که مرد راه بود و کسی بود که نفس ها کشته بود تا به کوی قرب رسد،«اجود الاجودین»است و «اکرم الاکرمین» و خود اوست که صدایشان کرده است و این اوست که جواب شان را می دهد و این خود اوست که «ناز می خرد» از میهمانانی که آمده اند تا «احیا» بگیرند... تا «بمیرند». آنها خواهان «موت اند». آنها دیگر «یخرجونهم من الظلمات» هستند و دیگر «اصحاب النار فیها خالدون» نخواهند بود.
با پای خودشان انتخاب کرده اند و آمده اند اما اختیارشان در طول دعوت همانی بوده که قرار است زندگان مجازی را با مرگ حقیقی شست و شو دهد و آنگاه زندگی جاودانه ای برایشان بخشد.
دیوار ها بسیارند، و عبور از آنها نه دشوار و نه سهل. مرد می خواهد عبور و کوه می خواهد ماندن بر سر عهد که یارای آن را هر کس نه سزاست. زیستن در خلاء و« بی خبری» درد ناک است و مرگ از «کوری» دردناک تر. چگونه می شود که قرار دل ات جای دیگری باشد و هوای سرت فکر سودای دیگری.
دوست من بدان
تو نمرده ای، موت چیز خوبی نیست. بگو که «فنا» است مقام مقربین که دیگر مقامی بالاتر از آن نیست. بگو که گذرانده ای «توکل» و «صبر» و «رضا» و «تسلیم» را و چه قدر می بالم اگر به «فنا»یش رسی. اما خوب بدان که «مردن» عبارت زیبایی برای وصف آن خیال نیست. زمانی که غرق او هستی در عین حیاتی ...
«خصوص آنکه اگر زمانی بوده باشد که " حیات " را تجربه کرده باشم»، و جایگاهتان رفیع است که منتها الیه عبودیت کشف سر است و آن را درک کرده اید و ما را هم فراموش مکنید از دعای خیرتان که فرمودید «جنس آن تفاوتی ژرف دارد با حیاتی که شما در آن غور می خورید».
آری ، اموات و احیا را کاری با هم نیست و چه نیک تعبیری و چه پاک طاعتی باشد لحظه ای که زنده ای دست مرده ای را بگیرد و او را حیات دهد.
................................................
پ.ن: در آن نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم...
پ.ن: بدین زوداز من چرا سیــر گشتی نگارا بدین زود سیری چرایی
پ.ن: دیوار زیاد ساختهایم؛ پل کم.... دیوار.. پل.. دیوار... پل....
پ.ن: سه نقطه های ناشناسی که تمرکزت را بهم می ریزند. آسمان ریسمان می کنی برای کشفش،غافل از آنکه...
پ.ن: می آید... می گذرد... تمام می شود... به همین سادگی...
پ.ن: ... در دلت نشسته است/ به راستی اموات و احیا را کاری با هم نیست؟
۴ نظر:
ما از آن قديم هم ارادت داشتيم خدمتتان
موسی علیه السلام را فرمود پروردگارجل جلاله: که بخوان مرا با زبانی که هر گز با آن گناه نکردی تا اجابتت کنم.
موسی(ع) عرض کرد: زبانم گرفتار گناه بوده پس اینک چه کنم.
فرمود: تو با زبان دیگران گناه نکردی پس از آنها طلب دعا کن تا اجابت کنم دعایشان را در حقت.
.................
پایان این همیشه آغاز دیگری است . در این پایان با زبانی که من هرگز گناه نکرده ام یادم کنید تا در آن آغاز انبانم پر نباشد از خالی . و تنها حسرت همسفر فردایم نگردد.
یا حق..
کوتاهی و دیرکرد مرا ببخش ولی اکنون اینجام و خواندمت!
الان ما این ور دیواریم تو اون ور دیوار!
خوش به حالت
این دیوار نیست میله های زندانه...
ارسال یک نظر