دیشب جایی جمع شده بودیم با عده ای از دوستان که در مجموع همه همدیگر را به طور عمیق می شناختند ، اما اگر از یک نفر می پرسیدی شما چه طور دعوت شدین و چه کسی را می شناسین می گفتت فلانی و یا اگر خیلی عیاق و نزدیک بود بهمانی هم اضافه می شد. قرار بر نشستی، جلسه ای چیزی اینگونه مانند بود که به لطف صدای موسیقی جاز دهه 60 آقای کافه دارد هیچ چیز از صحبت آدمها نه شنیدیم و به خاطر پکیج آدمها در جای کوچک نه دیدیم!
اما تقریبن منظور جلسه دستمان آمد. هر کسی چیزی سفارش داد و نوش جان کرد. فرانسه من که تمام شد، به لیوان حسین نگاه کردم ، یک چیز قرمز رنگ، خیلی قشنگ و وسوسه بر انگیزی بود. ایما اشاره ای پرسیدم این دیگه چه کوفتیه؟
گفت چای ترش؟
کمی تعجب و اینها و برداشتم و به نیت یک نوشیدنی خوب یک جرعه (همون قلوپ خودمون) خوردم. آن اولش فقط ترشی احساس کردم اما در ادامه یعنی تا 1 بامداد معده ام تکنو می زد جایتان خالی.
.
ساعت هشت با یک دوست خوب قرار داشتم. مثلن برای بازدید عید! که این بازدید از صد تا فحش هم بدتر است. خلاصه آمدم تا از نشر چشمه مثلن هدیه ای چیزی بگیرم. هوس کردم خداحافظ گاری کوپر بخرم که می دانم نخوانده بود و دو تا sound track از آن بالا. خیر از جوانی اش ن/ب بیند که آخه انقدر گران می دهد این آقای نشر چشمه. اگر من روزی کافه ای کتابفروشی ای چیزی بزنم، قول می دهم خیلی ارزان تر از آنجا بفروشم به مشتری هایم.
نشر چشمه خداحافظ گری کوپر را نداشت. آمدم ثالث . یعنی با این دوست خوب سر ایرانشهر قرار داشتم. طوری رد شدم از جلویش که مرا ندید. از در رفتم تو، این آقای کتاب فروشه بعد از سلام و اینکه کم پیدایی ، فهمید که که کلی عجله دارم.
گفتم فلان کتاب را می خواهم. گفت بیا . دست کرد پشت سرش و کتاب را داد به من.
بعد داد زد آخرین کتاب رومن گاری هم اومده:
یک دفعه خشکم زد. گفتم چی؟ رومن گاری؟ کتاب ؟ چیه اسمش ؟ ببینم.
بعد خوشحال و شاد آمده طرف ام و میگه بیا : «زندگی در پیش رو»
می خواستم بزنم توی سرش. گفتم : د .. آخه این کجاش جدیده ؟
نگام کرد و گفت: مگه جدید نیست؟ من همین دیروز دیده مش!
.
دیشب آمدم برم سمت خانه . راننده تاکسی که قیافه ی عجیب و غریبی هم نداشت و مثل تمام راننده تاکسی ها بود یک دفعه گفت:
می دونی پسر؟
- چی رو؟
- اینکه دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...
بعد یک پک عمیق به سیگارش زد و ساکت نشست.
5 دقیقه ای همین طور گذشت و دوباره گفت:
می دونی پسر ؟
نگاهش کردم و گفتم چی رو؟
می دونی پسر! دیگه مهر و محبت و مرام معرفت وجود نداره. دیگه تموم شد دوران خوشی ها. هی...
هنگ کرده بودم. چند ثانیه ای بهش فکر کردم .اما کلن ذهن ام رفت سمت فیلم اشکان ، انگشتر عقیق و چند داستان دیگر شهرام مکری.
یاد سکانس های فیلم می افتادم و می خندیدم تو دلم. یا سیامک صفری و الباقی آدما.
کرایه ش رو دادم. وقتی داشت باقی پول رو میداد نگام کرد گفت:
نه ! ... نمی دونی پسر. برو خوش باش.
.
در ماشین رو بستم . خنده رو لب ام خشک شد. 6 دقیقه ای پیاده تا خانه مان راه بود. دائما به فکر این بودم که دیگه مهرو محبت و مرام وجود نداره . دیگی تموم شدن خوشی ها.
رسیدم در آپارتمان . برق ها روشن بود. خواهرم داد زد بدو بیاد بازی بارسا شروع شد. نشستیم بازی را تماشا کردیم .ژاوی را که می بینم روحم تازه می شود بس که این پسر دوست داشتنی است. مسی 4 تا زد و من هم به همه دوستان و دشمنان بارسا پیامک VIVA BARCA رو زدم.
....................................................
پ.ن: این آخرین پستی است که از اینجا آپ می کنم. اینجایی که روزهای تاریکی داشت. نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
۱۵ نظر:
تازگي ها به يادت بود...
ما هم یه راننده سرویس داریم مدام از این که چرا مردم خوش نیستن میگه دیگه محبتا تموم شده... اما من قبول ندارم.... به هزار و دو دلیل کلیشه ای!
کجا؟ بودین حالا!
139..
سلام
نه حس این بابا یه چیز دیگه بود
خیلی یه جور دیگه بود نمی تونم بگم یحتمل حالش رو
.
کجا بودیم؟ یعنی اون جلسه هه؟
78
اولا: چرا تصمیم دیگه نمیخوای اینجا را آپ کنی؟
ثانیا: به نظرم اون آقاهه خیلی راست می گفت! کلا منم یه جورایی همین طوری فکر می کنم.
آخه چرا؟
یعنی می خوای جای دیگه ای بنویسی؟
این تنها پستت بود که کلی خندیدم.
ممنون.
یه جورهایی برات خوش حالام که دیگه "از اینجا" آپ نمیکنی. امیدوارم "از اینجا"هایی که از این به بعد آپ میکنی روزهای روشنی برات داشته باشه.
++++
دم غروب که میآمدم خونه، دختر پانزده شانزده سالهای کنار زن میانسالی ایستاده بود و ساعت ظریف زنانهای را به هر کسی که از کنارش رد میشد نشان میداد و میگفت "ساعت نمیخری؟". مرد چند قدم جلوتر از من، نزدیک زن میانسال ایستاد و پچ پچ شروع شد... حالا دختر "تو رو خدا" را هم به جملهاش اضافه کرده بود...
++++
همهی سالهای بعد از پیادهروی میدان هفتتیر متنفر خواهم بود. همهی سالهای بعد شرمندهی خودم خواهد بود که از کنار دختر "فقط" گذشتم.
مرد راست میگفت؛ اما چیزی عمیقتر از محبت و مهر و معرفت از بینمان رفته.
139..
سلام
یک اشتباهی رخ داده است
منظورم از اینجا «قلم» نبود. آن ساختمان لعنتی بود که معمولن این اواخر پست هام را از آنجا می نوشتم
.
قلم همچنان پایدار است و از کسانی که دوست تر می داشتند من این جا (یعنی قلم) دیگر ننویسم و یا به طور کل ننویسم جدن پوزش می طلبم که حالا حالا ها ما می نویسیم و اینها...
ارادت..
پس تو چیو می دونی پسر؟
بالاخره ان صفحه کامنت به روی من هم باز شد باورم نمیشه:-)))
تو ذهنم پر از کلمه است پر از واژه اما و قتی به کی برد نگاه میکنم انگار همه چیز از ذهنم پاک میشه...فراموش میشه...انگار معبر بادها شده ام که میوزند و مرا از همه چیز پاک میکنند.
این روزها زندگی مان را انگار گره کور زده اند لحظه هایش را..گره های کور ممتدی که باز نمی شوند نه با دست و نه با دندان...
روز ها به سادگی شب میشوند گاهی لحظه ای بغضی در ست لحظه ای که انتظارش را نداریم مثلا شبها جلوی آینه دست شویی وقت مسواک زدن،یا ظهر ها حوالی ساعت دو و سه وقتی آفتاب همه چیز را کلافه میکند...یا بعد از ظهرها وقت چای عصرانه نفس را می گیرند و گره مشوند در گلویمان بی انکه در فکر گشوده شدن باشند...............گره در گره...
روزها نه سیاه اند و نه سپید که سیاهند و سپید که خاکستری اند....
یک خاکستری عجب که شبیه هیچ خاکستری دیگر نیست خاکستری که به طرز غیر قابل باوری به دل می نشیندو ریشه می دوانند در ما چون پیچکی....
چون پیچکی بالیده ایم بر روزمرگی ها...پیچیده ایم به کهنگی اگر چه خاکستری اما دلفریب روزمرگی ها و قد می کشیم و جان دوباره و صدباره در ما جان میگیرد....
بی این روزمرگی زندگی زندگی نیست اگر در دل این همه روزمرگی ها بزرگ و خوب ماندیم حرف است و گرنه که قافیه را بد جوری باخته ایم....
روزمرگ هایمان را بپذیریم و تحقیر شون نکنیم...همین چیزای ساده بزرگترین چیزهای این دنیا هستند:همین کتاب خریدنها...همین تاکسی نوشت ها...همینVIVA BARCA ها..... نمیدونم این روزها گاهی خیلی به این فکر میکنم که شاید ما خیلی به زندگی سخت میگیریم...نه او به ما...
و خیلی خوبه خیلی خوب که هنوز در روزهای آمیخته به خاکستری های عجیب خاکستری تو میتواند آنقدر خوب باشد که روایتش کنی...خاکستری روشن ....
قافیه بسازیم هم قافیه روشنی در تار و پود روزمرگی هایمان که حکایت قافیه باختن حکایت تلخیه و ما را بس است حکایت های تلخ...بس است...با تمام قافیه ها دوست شویم.....شعری بنویسیم برای خنده و شعری برای ماه.................ما شاعر هر آنچه که نیکوست می شویم
به خدا اگه راضی باشیم شما یه وقت آپ کنی جناب قلم!!!
سلام
وبلاگ راه نوشت هم شروع به کار کرد
سر بزنید..
فقط بارسا
سلام
شما به جز اون دفتر جای دیگه ای ندارید که وبلاگتون رو آپ بفرمایید ؟؟؟
نوشتن و همیشه نوشتن خوبه، خیلی خوبه !
آقا بنویس
ارسال یک نظر