139..
اپيزود نخست:
اينكه از كجاي نامه هايت ببوسمت برايم دشوار است
تجلي يك مرد را در ذهن براي خود متصور ميشوم تا بدانم كه چه حسي داري،اما چه كنم كه تاب و تحمل ام حتي وسعت درك بزرگيت را ندارد
از روز نخست مرا عاشق آفريدند و گفتند كه تو باش و او ،اما تلاش كن كه تو بماني و او
آري،روز نخست با هم بوديم،در لا به لاي گريه هاي نوزادي كه تازه چشم باز كرده است صدايت را ميشنيدم ،با لبخند آمدي و گفتي بيا منتظرت مي مانم بزرگ شو،تصميم بگير ،با عقلت بينديش شايد مرا دوست نداشته باشي و شايد كسي را بهتر از من بيابي ...انساني و حق اختيار داري... و اين حرفت تمام دنيا را بر روي سرم خراب ميكرد
من!... شما...؟ دوست نداشته باشم ؟!... شوخي ميكنيد، مگر ميشود كه اين همه زيبايي و مهر را ببينيم و دل در گرو كس ديگري دهم... مهال است ...
شما را به كه بفروشم؟ مگر از شما بهتر وجود دارد... نه... به هيچ عنوان امكان ندارد،مطمئن باش كه عاشق ترينت مي مانم و عرصه را براي هيچ كس ديگري باز نمي گذارم...
بنده همين جا در گهواره قول ميدهم كه عاشقتان بمانم و جز شما سويي ديگر نروم...
خيالتان راحت،رويم حساب كنيد!!!
.
لبخندي زدي كه كمي تلخ بود اما هرگز آن روزها مفهموش را نفهميدم، رفته رفته به قول شما عاقل شدم ،دستم به دهنم رسيد ،روي پا ايستادم و به راه افتادم
ديروز فرشته ات مرا آرام ميكرد و با ديدنش يادتان مي افتادم اما روز بعد بهانه گير شدم و آزارش دادم كه ديگر نيازي به تو نيست،((من)) ديگر بزرگ شدم و عاقل...
- و هر چه كرد با من همين عقل كرد كه عقل نبود چيزي بود به نام توهم عقل-
.
روزها گذشت و ((من))تر شدم و خودم را گونه اي ديدم كه چه قدر خوبم،زيبا هستم و توانا، قوي شده ام
احساس ميكردم از كودكي ام فاصله گرفته ام و به همه نويد مرد شدنم را ميدادم
آن روزها نمي دانستم كه بزرگ شدن به بازو و سن و .. اينها نيست آن روزها دوري از معصوميت كودكي برايم لذت بخش بود
و نمي دانستم كه قرار است چه بلايي به سرم بيايد و تو ديگر جايت را به خيلي چيزهاي كوچك تر داده بودي
اما جالب است ،همان مواقع نيز تنهايم نمي گذاشتي ،تذكر ميدادي
هشدار ميدادي ،دلت ميسوخت كه چه قدر زود فراموشت كردم ،((من))ي كه داعيه دار اين بودم كه عاشق ترينت مي مانم ، حال
چه زود فروختمت . آن روزها فكر مي كردم كه آخر تو را به چه بفروشم تو تمام و كمال معشوقه ي مني اما ...
امروز دانسته ام كه ثمن بخث كه ميگويند چيست...!!
.
شرمسارم از كودكي ام از مراحل رشد و غفلت ام و از اينكه نمي توانم دوستت بمانم، ديگر دامنم به هزار ناپاكي آلوده است و دريا نيز قادر به پاك كردنش نيست
.
آب و آبرو را از ياد برده ام به هنگام آشنايي تو و چه دشوار است فاصله هايي كه ملموس اند و اين فاصله مرا تا كجاها كه نمي برد
شبها بي تاب ميشوم و روزها ديوانه،اما هميشه لبخند را فراموش نمي كنم چرا كه مرا ياد داده اي كه دوست من كسي است كه غمش در دل باشد و در پيش ديگران بخندد.
از اين همه تبسم تصنعي خسته ام ،حرفت را گوش ميكنم ،باشد،قبول هر چه شما بگوييد اما...
دلم برايت تنگ است ،خودت را جاي من بگذار ،چه ميكردي از اين همه دوري و اين اميد واهي و خيالي كه نه،! بالاخره مي آيد و تو را سلام ميكند و بابت اين همه غربت و تنهايي دلت را آرام ميكند....
تنها چاره اي كه دارم تويي...
تا به حال شنيده اي كه كسي از ته دل نيازمند ياري ات باشد و نتواند صدايت بزند
ديگر فرياد در گلوي سربي ام يخ زده است و ديگر نواي ((غياث المستغيثين)) نمي تواند ناي روحم باشد
ديگر به رحمانيت خدا نيز اميدي ندارم چرا كه همه را از رو برده ام ،
آن قدر آلوده شده ام و توبه كرده ام كه ديگر معصيت نيز به رويم ميخندد كه اي بابا ... خدا را مسخره كرده اي يا خودت را
توان اين ندارم كه مرد باشم و بگويم رومي ام يا زنگي
مرا نه رومي بدار و نه زنگي رها كن
مرا به سرزمين خودت ببر كه نيازمند هوايي از سر كوي توام
.
اپيزود دوم:
دوستت دارم
اپيزود سوم:
دوستت دارم
اپيزود چهارم:
دوستت دارم
پرده ي آخر:
اشاره كن كه بهار از درخت سر بزند
اشاره كن كه بهاري دوباره سر بزند
مرداد ۱۳، ۱۳۸۶
مرثيه اي براي يك رويا
نميدانم از روزي كه رفتنم رنگ نرفتن گرفته است چند سال ميگذرد،شايد سالهاست كه ديگر توان رفتن از كف داده ام
روزهايي ميشود كه احساس ميكنم تنها براي اين پاي لنگم را به دنبالم ميكشم كه درد را با تمام وجودم حس كنم
چه زيباست انسانيتي كه پستي از سر و رويش مي بارد و در اين هياهوي زياد و كم شدن ها رنگ باخته است
همان دنائتي كه بار هاي بار خدا به خاطرش مسخره ام كرده است و براي ملائك اش تعريف ميكند و ميخندند...
خداي خوبي است ،دوست داشتني است،تنهايت نميگذارد،دوستت دارد،هميشه از بودنش لذت مي بري اما ...
بگذريم از اين همه درد دل تكراري...
تنها پاي لنگ توست كه مي فهمد، چه بر حال و روزت گذشته است تويي كه انديشه ي فردا امروزت را ويران ساخته است، به جرم گناهي كه نكرده اي؟!
صبح از خواب بيدار ميشوم
كنار پنجره ي نداشته ي اتاقم ميروم
با پرندگان خيالي گرم ميگيرم، برايشان از داستانهاي نخوانده ام ميگويم، از سفرهاي نرفته ام، از روزهاي نديده ام و از چشمهاي نشسته ام...
چاي بي غفلت مينوشم در فنجاني كه مستي صبح، بود و نبودش را گردن نمي گيرد
چه ميدانم؛
به اين اميد دارم كه روزي فراموشت كنم ،اما... هرگز از يادم نمي روي ،
تو با من چه كرده اي كه از يادم نمي روي؛
درست مثل همين پاي لنگ
چه لذتي دارد روي تختي خوابيده باشي كه پايه هايش مرگ باشد و بالشت افيون افكاري كه روزگاري بهشتت را ميساخت
روزهايي بود كه خودم را گنجشكي فرض ميكردم كه به پشت خوابيده است و پاهايش را به آسمان بلند كرده است تا سقف آسمان روي سر مردم هوار نشود، مسئول بشريتي بودم كه سر تا پايش از پاي لنگم كم اهميت تر بود
چرا كه پاي لنگ هميشه بود و بشريت تنها زماني مفهموم مي يافت كه كه ديگر هيچ تقدسي براي لحظه باقي نمانده بود نه فرياد آرامت ميكرد ،نه سكوت ،نه اشك و نه قهقهه و نه نماز شبي كه صبح ها قضايش را ميخواندي و اشك مي ريختي كه خدا لياقت نيمه شبش را نداشتم ،همين را بپذير...
تا صبح بيدار ماندن و درد دل كردن و ناسزا شنيدن...
خودت را ميخوري كه چه قدر بدي كه خوبي اش را نمي بيني
چه قدر بدي؛
چقدر پستي،همان لياقتت پاي لنگ است،بال پرواز به چه دردت ميخورد،تو محكوم به زميني هستي كه در شش مرحله آفريده شده است تا قصر طلايي ات باشد كه از قفسش اوج بگيري...
چه روزگاري است نازنين!
اين روزها با هر كه دوست ميشوم احساس ميكنم آنقدر دوست بوده ام كه ديگر وقت خيانت است
تنها تمسخر هوشمندانه ي خدا برايم يادگار مانده است
همان خدايي كه عاشق بنده هايي است كه آفريده است و شيفته ي آفريده هايي كه پاي لنگ دارند
ديگر جانمازم را آب كشيده ام تا از اشك هاي نيمه شب ام تطهير شود،اشكهايي كه بوي خون ميدهد از فرط تلخي و همين است كه نجاست به درگاه قرب راهي ندارد...
ديروز به اين مي انديشيدم كه چرا خدا پاي لنگ ندارد
امروز به اين نتيجه رسيدم كه خدا اصلا پا ندارد
خدا ،جز خودش و اين همه آدم لنگ چيز ديگري ندارد
كفر نيست اگر بگويم كه خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
اما در اين شك
تنها نقطه ي يقين اين است كه خدا پاي لنگ ندارد
خدا آنقدر خوب است كه تمام خوبي هايش را در قالب پاي لنگ تقديمم كرد كه روزي به اين صرافت بيفتم كه در لنگي پايم ميهمانش كنم و آن وقت صدايم بزند
بنده ي لنگ ....، دوستت دارم
...........................................................
پ.ن: يا رفيق من لا رفيق له
.
نميدانم از روزي كه رفتنم رنگ نرفتن گرفته است چند سال ميگذرد،شايد سالهاست كه ديگر توان رفتن از كف داده ام
روزهايي ميشود كه احساس ميكنم تنها براي اين پاي لنگم را به دنبالم ميكشم كه درد را با تمام وجودم حس كنم
چه زيباست انسانيتي كه پستي از سر و رويش مي بارد و در اين هياهوي زياد و كم شدن ها رنگ باخته است
همان دنائتي كه بار هاي بار خدا به خاطرش مسخره ام كرده است و براي ملائك اش تعريف ميكند و ميخندند...
خداي خوبي است ،دوست داشتني است،تنهايت نميگذارد،دوستت دارد،هميشه از بودنش لذت مي بري اما ...
بگذريم از اين همه درد دل تكراري...
تنها پاي لنگ توست كه مي فهمد، چه بر حال و روزت گذشته است تويي كه انديشه ي فردا امروزت را ويران ساخته است، به جرم گناهي كه نكرده اي؟!
صبح از خواب بيدار ميشوم
كنار پنجره ي نداشته ي اتاقم ميروم
با پرندگان خيالي گرم ميگيرم، برايشان از داستانهاي نخوانده ام ميگويم، از سفرهاي نرفته ام، از روزهاي نديده ام و از چشمهاي نشسته ام...
چاي بي غفلت مينوشم در فنجاني كه مستي صبح، بود و نبودش را گردن نمي گيرد
چه ميدانم؛
به اين اميد دارم كه روزي فراموشت كنم ،اما... هرگز از يادم نمي روي ،
تو با من چه كرده اي كه از يادم نمي روي؛
درست مثل همين پاي لنگ
چه لذتي دارد روي تختي خوابيده باشي كه پايه هايش مرگ باشد و بالشت افيون افكاري كه روزگاري بهشتت را ميساخت
روزهايي بود كه خودم را گنجشكي فرض ميكردم كه به پشت خوابيده است و پاهايش را به آسمان بلند كرده است تا سقف آسمان روي سر مردم هوار نشود، مسئول بشريتي بودم كه سر تا پايش از پاي لنگم كم اهميت تر بود
چرا كه پاي لنگ هميشه بود و بشريت تنها زماني مفهموم مي يافت كه كه ديگر هيچ تقدسي براي لحظه باقي نمانده بود نه فرياد آرامت ميكرد ،نه سكوت ،نه اشك و نه قهقهه و نه نماز شبي كه صبح ها قضايش را ميخواندي و اشك مي ريختي كه خدا لياقت نيمه شبش را نداشتم ،همين را بپذير...
تا صبح بيدار ماندن و درد دل كردن و ناسزا شنيدن...
خودت را ميخوري كه چه قدر بدي كه خوبي اش را نمي بيني
چه قدر بدي؛
چقدر پستي،همان لياقتت پاي لنگ است،بال پرواز به چه دردت ميخورد،تو محكوم به زميني هستي كه در شش مرحله آفريده شده است تا قصر طلايي ات باشد كه از قفسش اوج بگيري...
چه روزگاري است نازنين!
اين روزها با هر كه دوست ميشوم احساس ميكنم آنقدر دوست بوده ام كه ديگر وقت خيانت است
تنها تمسخر هوشمندانه ي خدا برايم يادگار مانده است
همان خدايي كه عاشق بنده هايي است كه آفريده است و شيفته ي آفريده هايي كه پاي لنگ دارند
ديگر جانمازم را آب كشيده ام تا از اشك هاي نيمه شب ام تطهير شود،اشكهايي كه بوي خون ميدهد از فرط تلخي و همين است كه نجاست به درگاه قرب راهي ندارد...
ديروز به اين مي انديشيدم كه چرا خدا پاي لنگ ندارد
امروز به اين نتيجه رسيدم كه خدا اصلا پا ندارد
خدا ،جز خودش و اين همه آدم لنگ چيز ديگري ندارد
كفر نيست اگر بگويم كه خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
خدا هيچ چيز ندارد
خدا همه چيز دارد
اما در اين شك
تنها نقطه ي يقين اين است كه خدا پاي لنگ ندارد
خدا آنقدر خوب است كه تمام خوبي هايش را در قالب پاي لنگ تقديمم كرد كه روزي به اين صرافت بيفتم كه در لنگي پايم ميهمانش كنم و آن وقت صدايم بزند
بنده ي لنگ ....، دوستت دارم
...........................................................
پ.ن: يا رفيق من لا رفيق له
.
اشتراک در:
پستها (Atom)