تیر ۱۳، ۱۳۸۹

دل داده ام به یار... ببینم چه می شود






بعد از مدت زمان درازی که دلم می خواسته و نمی شده است می نویسم. این بار نمی دانم برای « تو » یا برای دلم و یا مثل اغلب وقت ها برای هیچکس...



حائل ام دیوارهایی مثلثی اند. دیوار های شیشه ای که یک ضلع اش تماما سبز است و جنگل است و دار و درخت. ضلع دیگرش دریاست . گاهی خشمگین و مهیب و گاهی در صلح و آرامش. و ضلع دیگرش اما شب است. با شبحی سپید از جسمی که گاهی شفاف است و می درخشد . گاهی هم تیره و تار خاکستری در برابر چشم ام نقش می بندد.

خوب نمی دانم که غصه ی شب را در دل جا دهم یا امید همان شبح سفید را. دیگر دلم به اندازه ی همه روزها جا ندارد. جایش تنگ شده است
جای زیادی دارد اما دیگر از توان من ساقط است.
.
این روزها آزاد تر از دیروزم . تصاویرم سبز و آبی است. گاهی کدر میشوند که این ها از حاشیه نیست و از متنی است در مرکزش ایستاده ام.

ساده بگویم
این روزها آزادم
این روز ها در میان دیوارهای مثلثی آزادم.
.
دلهره های همیشه ام رفته اند و دلهره های عمیق تر جایشان را گرفته اند.
دلهره هایی که تلخ است و عمیق است و سکوت میخواهد و سرما که آن قدر بلرزی تا تمام اش بریزد.
.



در این گرما ی سوزان روزها دلم شده است مثل برگهایی که میخواهند از شاخه جدا شوند و بریزند زیر تنه درخت و در سایه لختی خنک شوند؛
غافل از آنکه اگر از آن بالا به پایین بیایند دیگر خبری از سایه سار نیست
دل من و دل برگها هر دو آرزوی نسیم دارند... آرزوی باد... و یا حتی ... طوفان...
بیایدو چون گرد باد آن قدر پیچ بخورد و به در و دیوارم بکوبد تا خالص شوم...
تا آماده داشتن ات شوم

دل من و برگها هر دو شب را می خواهند که کمی برقصند و کمی تاب بخورند در دل خوش کنک نسیم ابتدای سحر



...................................
پ.ن:


 بر من ببخش
پروردگارم
که چشم دلم کم سوست



(قلم های کاغذی)