فروردین ۲۹، ۱۳۸۶

پدرم پیشنهادی بهش داد که نتونست رد کنه
اسلحه رو گذاشت روی مغزش...


Godfather.
part.II

فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

در باب سکوت
تقدیم به دوستی که صعود در پیش گرفته است
و محرم رازش سکوت است


ابوالقاسم جنید در بغداد زاده شد و در همانجا وفات یافت. متاخران او را سید الطائفه و شیخ المشایخ و طاووس الفقرا خوانده اند.
شاید نخستین کسی است که در فناء فی الله سخن گفت و آن را به صورت عارفانه در آورد
از سخنان اوست:
ما تصوف را از قیل و قال نگرفتیم،بلکه از گرسنگی یافتیم و دست کشیدن از آرزو و بریدن از آنچه دوست داشتیم واندر چشم ما آراسته بود.
او را پرسیدند :این عالم از کجا یافتی؟
گفت:از اینکه سی سال زیر پلکان در برابر خدانشستم و اشاره به پلکان{خانه ی } خود کرد
حنا الفوری




ابن فتحویه به اسناد خود از خالد الربعی نقل میکند:
لقمان را غلامکی زنگی بود
روزی خواجه اش وی را گفت:امروز گوسفندی را بکش
او گوسفندی بکشت. پس خواجه گفت پاکیزه ترین چیزش را بیاور.زبان ودلش را بیاورد.گفت چیزی از اینها پاکیزه تر نداشت؟
گفت :نه
خواجه خاموش ماند
دیگر روز گفتش:برای ما گوسفندی بکش.هم بکشت.پس بگفت: پلید ترین چیز هااز آن بیاور.
باز دل و زبانش بیاورد.گفتش:ترا گفتم پاکیزه ترین چیزش بیاور،دل و زبانش آوردی و باز گفتم پلیدترین بیاور باز هم دل و زبانش آوری؟
پاسخ داد:چون این دو پاکیزه باشد هیچ چیز از این ها پاکیزه تر نباشد و چون پلیدباشند،هیچ چیز پلید تر از آنها نیست.

عبدالحسین زرین کوب
(برگرفته از کتاب از چیزهای دیگر)




یکی از خواجگان بدره ای زر به غلامی داد که نزدیک داوود طایی بر (از بزرگان فقها و از زهاد قرن دوم هجری که در سال 165 ه.ق وفات یافت)،
اگر از تو قبول کند تو از مال من آزادی. به نزدیک داوود آورد و قبول نکرد.گفت آخر در این قبول کردن آزادی من است. گفت آزادی توست بندگی من.من خود را هرگز بنده نکنم به سبب آنکه تو آزاد شوی

مجد خوافی
(قرن هشتم هجری)
از کتاب روضه ی خلد




ابلهی چراغی در پیش آفتاب داشت.گفت:ای مادر،آفتاب چراغ ما راناپدید کرد.
گفت:اگر {آنرا}از خانه به در برند نزدیک آفتاب،هیچ نماند.نه آنکه ضوءچراغ معدوم گردد،ولیکن چشم چون چیزی عظیم را ببیند،کوچک را حقیر در مقابله آن ببیند.
کسی که از آفتاب در خانه رود،اگر چه روشن باشد،هیچ نتواند دید

شیخ شهاب الدین سهروردی

فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

پس اگر مقصد پرواز است،
قفس ویران بهتر،
پرستوئی که مقصد را در کوچ می بیند
از ویرانی لانه اش نمی هراسد

سید مرتضی آوینی







و در افق ایستاده بودی. مرز میان زمین و آسمان، و من گمان می‌کردم که در چند قدمی هستی و با دویدنی کوتاه، دست نیافتنی.
و من اکنون آشکارا رسیده‌ام ـ نه به تو ـ بل به این واقعیت تلخ که اگر تمامت عمر را هم بی‌وقفه و سکون بدوم، حتی به گرد گام‌های تو نخواهم رسید.
اکنون نمی‌دانم که سراغ تو را از کجا باید گرفت. از سجاده‌های شبانه؟ از پروانه‌های تسبیح‌گر؟ از کاغذهایی که در کار معاشقه با دست‌های تو بوده‌اند؟ از قلم‌هایی که بار سنگین امانت تو را بر دوش‌های خویش حمل کرده‌اند؟ از دوربینی که هم‌زاد و هم‌نفس تو بود در روایت شیفتگی‌ها و بی‌قراری‌ها و جاماندگی‌ها؟
یا از شمع‌هایی که همیشه آتش دلشان را سر دست گرفته‌اند؟
یا... از فرشتگانی که اشتیاق شهیدان را بر هودج بال‌های خویش، عروج می‌دهند؟...!
سید مهدی شجاعی



و زبانم چونان مار گزیدگانی که در حسرت روزهای شاد و بی درد میزیند
در حلقوم بغض گرفته ام محبوس است
نه انکه نخواهد،
نه،
نتواند که سخن گوید
و اساس دلدادگی به همین منوال است
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز



تقدیم به یکی از کسانی که قلم همیشه به اسم آنان مقدس است
و معنای اصلی ن و القلمند