سلام
ببخشید خانوم حوا
عرضی داشتم
آری
آن سیب را من دزدیدم
و من به خدا گفتم که شما آن را خوردید
شما را از بهشت اخراج کردند
و بر زمین زدند
خانوم حوا من معذرت میخوام
من آدم نیستم
و آدم هم نمیشوم...
خانوم حوا به نظرتان چه طور میشود جبران کرد!!!!!
دی ۰۲، ۱۳۸۵
.
-برای بررسی ابعاد شخصیتی یک مرده باید به افکار زندگان در مورد او پرداخت
-شیش سیخ جیگر سیخی شیش هزار(زود شیش بار بگو)
-با یک دماسنج دمای اتاقتان را اندازه بگیرید آیا میتوان گفت 8 ساعت دیگر هوا همین طور در محیط در بسته ثابت است؟(2نمره)
-در شب اول ذیحجه آمده است که شب زنده داری کنید و روزش را روزه بگیرید
-انرزی هسته ای حق مسلم ماست
-امروز در صف اتوبوس پیرمردی در حین بالا رفتن از پله ها سکته کرد و مرد
-دیشب اخبار اعلام کرد قیمت نفت به سقف نود دلار رسید
-شاعری وام گرفت،دلش آرام گرفت
-در مراحل سیر و سلوک گام اول عدم تعلق و کنده شدن از مادیات است
- امر انتزاعی شدن از نگاه هایدگر هیچ تناسبی با مابعدالطبیعه ی کانت ندارد
-فیلم سی دی عکس پاسور...
-نتایج انتخابات شوراها بعد از پنج روز حرف و حدیث اعلام شد
-من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم ..
-برای آنکه بتوان در نور نامناسب و کم عکاسی کرد باید از تله های با مردمک گشاد و دیافراگم تراکمی استفاده کرد
- ناصر عبداللهی درگذشت
-
-.
-....
-...
-....
- دل خوش سیری چند؟؟؟؟
-برای بررسی ابعاد شخصیتی یک مرده باید به افکار زندگان در مورد او پرداخت
-شیش سیخ جیگر سیخی شیش هزار(زود شیش بار بگو)
-با یک دماسنج دمای اتاقتان را اندازه بگیرید آیا میتوان گفت 8 ساعت دیگر هوا همین طور در محیط در بسته ثابت است؟(2نمره)
-در شب اول ذیحجه آمده است که شب زنده داری کنید و روزش را روزه بگیرید
-انرزی هسته ای حق مسلم ماست
-امروز در صف اتوبوس پیرمردی در حین بالا رفتن از پله ها سکته کرد و مرد
-دیشب اخبار اعلام کرد قیمت نفت به سقف نود دلار رسید
-شاعری وام گرفت،دلش آرام گرفت
-در مراحل سیر و سلوک گام اول عدم تعلق و کنده شدن از مادیات است
- امر انتزاعی شدن از نگاه هایدگر هیچ تناسبی با مابعدالطبیعه ی کانت ندارد
-فیلم سی دی عکس پاسور...
-نتایج انتخابات شوراها بعد از پنج روز حرف و حدیث اعلام شد
-من مسلمانم قبله ام یک گل سرخ جانمازم ..
-برای آنکه بتوان در نور نامناسب و کم عکاسی کرد باید از تله های با مردمک گشاد و دیافراگم تراکمی استفاده کرد
- ناصر عبداللهی درگذشت
-
-.
-....
-...
-....
- دل خوش سیری چند؟؟؟؟
آذر ۱۷، ۱۳۸۵
اکنون در سینه ی خسته ی من
جوانه های تمنی شکفته است
باور نمیکردم که درنهایت
... میتوان آغاز شد
((مرحوم علی صفایی))
چشمانی که سوی دیدن ندارد وزبانی که جان گفتن و گوشهایی که نای شنیدن ‚اینجا روح احاطه
کرده است تمامی مارا
مثل مردگانی که هنوز از مردنشان مطمئن نیستند به این سو و آن سو نگاه میکنم همه همدیگر را می بینند. از چشمان همه ناله می بارد ‚اشک می بارد‚ خون می بارد...
آنقدر بی کس و بی رمق هستند که توان نشستن نداشته اند. به دنبال هدفی معلوم و یا نا معلوم ‚نزدیک ولی شاید دور و آسان اما دشوار به راه افتادند‚ به امید وصل‚ به امید کسب ‚به امید طلب..
.
انگار سالهاست که از هوش رفته اند روی جسمشان آنقدر شن نشسته است که دیگر تشخیص نوع و رنگ پوشش کاری است دشوار. آفتابی به شدت خورشید در سیمای مرداد ماه آن به جان و روح خسته شان میتابد و رویشان را تفتانده است .
تمام اطراف شن است تپه است برهوت است و خبری از حیات مردگان بیدار دیده نمیشود.
مردگان بیدار و ارواح سرگردان برزخی‚ترسیمی از بودن و نبودن و حتی شایبه ای در حد تکثر زمانی طولانی تر از ازل تا ابد...
:"اطرافمان در احاطه ی شن هاست تماما تپه های کوتاه و بلند کویری خشک و دشتزاری پر از مغیلان زهر آگین... درست گام بردارید هدف نزدیک است و...."
اینها را مردی میگفت که اندک رمقی در وجودش داشت اما به محض پایان نطقش با صورت به زمین خورد. عادی بود. روزی بیش از ده بار یکی ‚این جملات را میگفت و بر زمین میخورد . مدتهاست که آذوقه ی نان و نمکمان تمام شده است و ما در راه رسیدن به پایانیم
دیگر قوت لا یموت هم ما را ارضا نمکیند دیگر جز به هدف به چیزی نمی اندیشیم و فقط امید
به ...
صدایی...
((چاووش غافله ی روشنان امید کز ظلمت رمیده خبر میدهد سحر))
این را شنیدم و دیگر نشنیده ام . از هوش رفتم...
.
.
.
صدای عجیبی بود آخرین صحنه ای را که به یاد داشتم سیمای تپه ای شنی بود که خورشید بر چکاد آن قصد افتادن داشت
صدا را واضح تر احساس میکردم و چشمان بی رمق ام از هیاهوی مواج هم گروهی ها بازتر شد اما میزان گشایش اش به قدری بود که فقط توانستم بفهمم که انگار اتفاقی افتاده است
نمیدانم که بعد از دیدن تپه ی شنی چه اتفاقی افتاده بود...
چشمانم را باز کردم . روی زمینی افتاده بودم با ترک های عمیق ‚ شاید عمیق تر از فاصله ی لبهای خشکیده و گلوی خون گرفته ام.
بدن ها کرخت و سنگین به سان برگهای پاییزی بی حال و بی حوصله ای که بر سنگفرش خیابان نقش بسته اند بر دشت رها شده ودر عالمی دیگر بودند .
چشمانم را بیشتر از قبل باز کردم. در میان کویری وسیع ‚پیرمردی سپید سیما با قامتی راست و پر ابهت و با شمایلی معصوم و پاک ایستاده بود ‚مو و محاسنی بلند و سپید
جامه ای سپید تر و لبخندی مدهوش کننده....
مست تماشا بودم...
ابتدا که صدا را شنیده بودم از هراس و اظطراب قلبم به تپش آمده بود اما با دیدن اش لبخندی از روی آرامش پس از طوفان‚ بر لب خشکیده ام نقش بسته یود
لبخندی که دیگر نه احساس خستگی داشت و نه احساس بیهودگی. احساسی که درلحظه لحظه ی عمرم همیشه با آن دست به یقه بوده ام.
خنده های مسخره ی هر جایی بدون عمق...
افسوس....
اما دیگر تمام شده بود
حال به حالی شدنم را احساس کردم و همچنین به وجد آمدن دیگران را.
زودتر از دیگران به هوش آمده بودم و دیگران تازه مشغول باز کردن چشمان و به دنبال صدا بودند...
چشمانم به نگاه پیرمرد گره خورد
مدتی از عشقبازی چشمها گذشت
پیرمرد با صدایی شیفته کننده گفت:
سلام پسرم‚ خوش آمدید
و چشمان بی رمق ام شروع به باریدن در دل کویر خشک کرد...
((در راه رسیدن به گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم))
شعر:فاضل نظری
جوانه های تمنی شکفته است
باور نمیکردم که درنهایت
... میتوان آغاز شد
((مرحوم علی صفایی))
چشمانی که سوی دیدن ندارد وزبانی که جان گفتن و گوشهایی که نای شنیدن ‚اینجا روح احاطه
کرده است تمامی مارا
مثل مردگانی که هنوز از مردنشان مطمئن نیستند به این سو و آن سو نگاه میکنم همه همدیگر را می بینند. از چشمان همه ناله می بارد ‚اشک می بارد‚ خون می بارد...
آنقدر بی کس و بی رمق هستند که توان نشستن نداشته اند. به دنبال هدفی معلوم و یا نا معلوم ‚نزدیک ولی شاید دور و آسان اما دشوار به راه افتادند‚ به امید وصل‚ به امید کسب ‚به امید طلب..
.
انگار سالهاست که از هوش رفته اند روی جسمشان آنقدر شن نشسته است که دیگر تشخیص نوع و رنگ پوشش کاری است دشوار. آفتابی به شدت خورشید در سیمای مرداد ماه آن به جان و روح خسته شان میتابد و رویشان را تفتانده است .
تمام اطراف شن است تپه است برهوت است و خبری از حیات مردگان بیدار دیده نمیشود.
مردگان بیدار و ارواح سرگردان برزخی‚ترسیمی از بودن و نبودن و حتی شایبه ای در حد تکثر زمانی طولانی تر از ازل تا ابد...
:"اطرافمان در احاطه ی شن هاست تماما تپه های کوتاه و بلند کویری خشک و دشتزاری پر از مغیلان زهر آگین... درست گام بردارید هدف نزدیک است و...."
اینها را مردی میگفت که اندک رمقی در وجودش داشت اما به محض پایان نطقش با صورت به زمین خورد. عادی بود. روزی بیش از ده بار یکی ‚این جملات را میگفت و بر زمین میخورد . مدتهاست که آذوقه ی نان و نمکمان تمام شده است و ما در راه رسیدن به پایانیم
دیگر قوت لا یموت هم ما را ارضا نمکیند دیگر جز به هدف به چیزی نمی اندیشیم و فقط امید
به ...
صدایی...
((چاووش غافله ی روشنان امید کز ظلمت رمیده خبر میدهد سحر))
این را شنیدم و دیگر نشنیده ام . از هوش رفتم...
.
.
.
صدای عجیبی بود آخرین صحنه ای را که به یاد داشتم سیمای تپه ای شنی بود که خورشید بر چکاد آن قصد افتادن داشت
صدا را واضح تر احساس میکردم و چشمان بی رمق ام از هیاهوی مواج هم گروهی ها بازتر شد اما میزان گشایش اش به قدری بود که فقط توانستم بفهمم که انگار اتفاقی افتاده است
نمیدانم که بعد از دیدن تپه ی شنی چه اتفاقی افتاده بود...
چشمانم را باز کردم . روی زمینی افتاده بودم با ترک های عمیق ‚ شاید عمیق تر از فاصله ی لبهای خشکیده و گلوی خون گرفته ام.
بدن ها کرخت و سنگین به سان برگهای پاییزی بی حال و بی حوصله ای که بر سنگفرش خیابان نقش بسته اند بر دشت رها شده ودر عالمی دیگر بودند .
چشمانم را بیشتر از قبل باز کردم. در میان کویری وسیع ‚پیرمردی سپید سیما با قامتی راست و پر ابهت و با شمایلی معصوم و پاک ایستاده بود ‚مو و محاسنی بلند و سپید
جامه ای سپید تر و لبخندی مدهوش کننده....
مست تماشا بودم...
ابتدا که صدا را شنیده بودم از هراس و اظطراب قلبم به تپش آمده بود اما با دیدن اش لبخندی از روی آرامش پس از طوفان‚ بر لب خشکیده ام نقش بسته یود
لبخندی که دیگر نه احساس خستگی داشت و نه احساس بیهودگی. احساسی که درلحظه لحظه ی عمرم همیشه با آن دست به یقه بوده ام.
خنده های مسخره ی هر جایی بدون عمق...
افسوس....
اما دیگر تمام شده بود
حال به حالی شدنم را احساس کردم و همچنین به وجد آمدن دیگران را.
زودتر از دیگران به هوش آمده بودم و دیگران تازه مشغول باز کردن چشمان و به دنبال صدا بودند...
چشمانم به نگاه پیرمرد گره خورد
مدتی از عشقبازی چشمها گذشت
پیرمرد با صدایی شیفته کننده گفت:
سلام پسرم‚ خوش آمدید
و چشمان بی رمق ام شروع به باریدن در دل کویر خشک کرد...
((در راه رسیدن به گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم))
شعر:فاضل نظری
اشتراک در:
پستها (Atom)